رندان خاموش

للباقی

اصلِ قصه من با تو با "إسمع و إفهم" تازه شروع می شود ... .

ر.خ

بعدالتحریر: هیچ وقت مایل نبوده ام نوشته هایم را در جاهایی منتشر کنم که مخاطبش بی آن که نیت کرده باشد مطالب م را بخواند. البته مطالب عمومی را در فضاهایی چون اینستاگرام و ... می گذارم اما مطالب دل نوشته ام حرمت دیگری دارند ... .

للحق

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

هزارتومان برای راننده تاکسی عزیز

يكشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۰۴ ب.ظ

هزارتومان برای راننده تاکسی عزیز

پنجشنبه 7 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی عصری از سر کوچه سوار تاکسی شدم. یک کورس بعد باید پیاده می شدم اما پول خرد نداشتم. راننده که آدم جا افتاده ای بود گفت آخرین مسیرت کجاست؟ گفتم ستاد. گفت پس بنشین. آمد و چهارراه را دور زد و وقتی ترافیک آن طرف خیابان را دید کلا مسیرش را عوض کرد و انداخت مسیر دیگری. رفتیم جلوتر باز ترافیک بود؛ این بار هم انداخت در مسیر دیگری. برایم جالب بود که حاضر ست مسافتش چند برابر بشود و هزینه بنزین بیشتری بدهد اما حرکت کند و در ترافیک نماند و یحتمل در وقتش صرفه جویی کند. من هم سریع در ذهنم شروع کردم به فلسفه بافتن! که:" دقیقا من هم این چنین فکر می کنم. برای حرکت باید هزینه بیشتری بدهی و این هزینه به سکون و مرداب شدن میارزد و الخ!" همین حین علی زنگ زد و قرار گذاشتیم با سیدسعید بیایند مسجد فاطمه الزهرا (س) برای نماز مغرب که بعدش برویم دنبال بلیط و باقی هماهنگی های سفر. باز به ترافیک خوردیم و باز راننده انداخت به مسیر دیگر! نتوانستم جلوی کنجکاوی ام را بگیرم و با خنده پرسیدم: ظاهرا شما میانه خوبی با ترافیک ندارید؟

گفت حقیقتش می خواهم به نماز برسم. خیلی حال کردم. سریع پرسید: شما طلبه اید؟ خندیدم و گفتم: قیافه ام غلط انداز ست و خیلی ها این چنین فکر می کنند. چند داستانی هم برایش تعریف کردم از اشتباه گرفتنم با طلبه ها. از رشته و کارم پرسید و با هم گرم گرفتیم. گفت مسجد فاطمه الزهرا (س) جای پارک ندارد. گفتم حاجی برو جایی که جا پارک دارد. رفتیم مسجد امام حسین (ع) و به بچه ها زنگ زدم که بیایند آن جا. کرایه ام هزار تومانی بیش از آن چیزی می شد که اول کار داده بودم و باز پول خرد نبود. گفت برو پسرم قابلت ندارد. من هم به پیرمرد راننده با صفا گفتم: فردا عازم مشهدم؛ ان شاءالله همین هزار تومان را به نیت شما می دهم به امام رضا (ع). پیرمرد کلی خوشحال شد و التماس دعا گفت. در یادداشت گوشیم برای آنکه یادم نرود نوشتم:"هزار تومان برای راننده تاکسی عزیز"

 امشب قرار بود با بچه ها برویم سینما اما قضیه بلیط و برنامه ها وقت را گرفت. تقسیم کار کردیم با بچه ها برای خریدهای فردا. سوار ترک موتور علی شدیم و مثل دیشب در همان هوای سرد که البته حال خاصی دارد شروع کردیم به همخوانی. چه صفایی داشت" منم باید برم آره برم..." امروز حال خاصی داشتم. دلتنگ ام و هوایی. هوایی بچه هایی که این روزها شمع محفل مردانگی و عشق اند. می روند و می سوزند و نور می شوند و می روند بالا بالا بالا بالا .... . و من درگیر چه چیزهایی هستم اینجا؟ دلم ساز ناکوکی راه انداخته و دارد نفس گیر می شود. عقل محاسبه می کند و ابرو بالا میاندازد. حواسشان هم به من نیست که ... . بگذریم. 

شام فردا شب سفر را قرارست مادرم درست کنند. مواد اولیه را رفتم گرفتم تا زحمت درست کردن الویه گردن مادر عزیزم بیافتد.

 تا همین چند دقیقه پیش داشتم با یکی از اعضای شورای عمومی اتحادیه صحبت می کردم. حرف هایی زد که یک بخشیش فصل مشترک داشت با نگاه من، یک بخشیش هم کمی نگران کننده بود. خدایا خودت به تلاش های بچه ها برکت بده که برکت تنها دست تو ست. 

هنوز وسایلم را آماده نکرده ام. فردا راهی هستم ان شاءالله. سفری که ... . بعدا بیشترش درباره اش می نویسم؛ هنوز هم سخت ست باورش اما با کریمان کارها دشوار نیست... .

 للحق

  • محمد طاهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی