للباقی
به گمانم نسبت درد و معنا، نسبت خورشید است و روز. همان طور که روز بدون خورشید آغاز نمی شود، معنا نیز بدون درد آغاز نمی شود.
میانه درد و معنا، یک واسط محترمی است به نام طلب.
موقعیت های گوناگون زندگی، حالات مختلفی از درد را می تواند تولید کند و حالات مختلف درد، دریچه های جدیدی از معنا؛ به شرط آن که طلب باشد؛ موقعیت های بسط زندگی به نحوی و موقعیت های قبض زندگی به نحوی. با این که به نظر می رسد موقعیت های قبض، رسانای بیشتری از درد هستند و به تبع آن، معنای عمیق تری از درد می سازند اما معتقدم موقعیت های بسط نیز می توانند رسانای زیادی از درد باشند اما قبول دارم کار سخت تری است! اما کسی که بتواند بر این سختی غلبه کند به گمانم تحفه بزرگی از معنا را می تواند کشف کند.
همه این حرف ها به کنار؛ واقع امر این است که عاشق، آواره معشوقش است؛ چه قبض چه بسط؛ عاشقی که همه وجودش معشوق است حتی در وصال هم بی تاب معشوقش است و این بی تابی تا یکی شدن ادامه دارد. که این آغاز فنا ست!
للحق