رندان خاموش

للباقی

اصلِ قصه من با تو با "إسمع و إفهم" تازه شروع می شود ... .

ر.خ

بعدالتحریر: هیچ وقت مایل نبوده ام نوشته هایم را در جاهایی منتشر کنم که مخاطبش بی آن که نیت کرده باشد مطالب م را بخواند. البته مطالب عمومی را در فضاهایی چون اینستاگرام و ... می گذارم اما مطالب دل نوشته ام حرمت دیگری دارند ... .

للحق

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

نخ تسبیح شیشه ای (قسمت اول)

چهارشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۲، ۰۷:۰۱ ب.ظ

 

( چاپ شده در شماره فروردین 92 نشریه متین):

 

قبل از اینکه اعضای جلسه بیایند، رفتم و روی وایت برد بالای سر  صندلی رئیس نوشتم:

-بسم الله الرحمن الرحیم

در نسل ما هم هستند کسانی که تسبیح شان شیشه ای است.

 به نخِ تسبیحِ شیشه ای نسل مان تعظیم می کنیم...

این گردنه گذار را  همه در کنار هم می گذرانیم ...نسل من، نسل تو و نسل او ...

از اینکه زمان کافی برای مطالب این جلسه نگذاشته ام، عذر خواهی می کنم.

 از اینکه خلاف عادت، عریان گویی می کنم، عذرخواهی می کنم.

امّا  قول می دهم که آنچنان صادقانه باشم که سادگی بارزترین مشخصه مطالبم باشد.

 دوستان هم یاری دهند...

                                                                                             جواد عالمی

***

اولین باری که دیدمش، مراسم خواستگاری برادر بزرگم بود. جوانی خوش تیپ و خوش پوش و خوش استیل و خوش مشرب. البته گوش های مثل آیینه بغل اتوبوسش خیلی به دید نمی آمد.

زمانی که زنداداش یک دور چای تعارف کرد و به امید رسید، دیدم خیلی مرموزانه و با خنده ای پرشیطنت، آدامسِ توی دهنش را درآورد و به شست زن داداش که روی دسته های سینی بود، چسباند. رنگ صورت زن داداش همرنگ چادرش شده بود و سریع شستش را بین چهار انگشت دیگرش مخفی کرد و رفت.

من از شدّت خنده قرمز شده بودم اما سعی می کردم خودم را کنترل کنم و از زیرِ نگاه سرزنشگر مادرم که از قضیه خبر نداشت، فرار کنم. این ماجرا جرقّه ای بود که نظرم به امید جلب شود.

زمانی که عروس و داماد رفتند توی اتاق صحبت کنند، من و امید هم رفتیم توی اتاقش. روی درش نوشته بود: «آقای مهندس عزیز، رفیق بی کلک خودم، آبجی محترمه... بدون اجازه وارد نشوید، اگر شدید با پای راست وارد نشوید...» خنده ام گرفت... .

تور دور دنیا در 10 ثانیه بود اتاقش. از عکس آبشار نیاگارا، دیوار چین و  مسی گرفته تا خطاطی زیبای جمله ی «دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست، اسراف محبت است...» و عکس شهید چمران.

در بین خنده ها و شوخی هایمان، حرف های جدّی مطرح شد و از این چند بُعدی بودن امید خیلی خوشم آمد. بعد از آن شب، زیاد با هم بودیم. علاوه بر جلسات هفتگی، سینما و کوه و... با هم می رفتیم. برای هم مکمّل خوبی بودیم. هر جا که کم می آوردیم، سعی می کردیم به کمک هم حلّش کنیم.

***

شب اول فروردین امسال...

 

( چاپ شده در شماره فروردین 92 نشریه متین):

 

قبل از اینکه اعضای جلسه بیایند، رفتم و روی وایت برد بالای سر  صندلی رئیس نوشتم:

-بسم الله الرحمن الرحیم

در نسل ما هم هستند کسانی که تسبیح شان شیشه ای است.

 به نخِ تسبیحِ شیشه ای نسل مان تعظیم می کنیم...

این گردنه گذار را  همه در کنار هم می گذرانیم ...نسل من، نسل تو و نسل او ...

از اینکه زمان کافی برای مطالب این جلسه نگذاشته ام، عذر خواهی می کنم.

 از اینکه خلاف عادت، عریان گویی می کنم، عذرخواهی می کنم.

امّا  قول می دهم که آنچنان صادقانه باشم که سادگی بارزترین مشخصه مطالبم باشد.

 دوستان هم یاری دهند...

                                                                                             جواد عالمی

***

اولین باری که دیدمش، مراسم خواستگاری برادر بزرگم بود. جوانی خوش تیپ و خوش پوش و خوش استیل و خوش مشرب. البته گوش های مثل آیینه بغل اتوبوسش خیلی به دید نمی آمد.

زمانی که زنداداش یک دور چای تعارف کرد و به امید رسید، دیدم خیلی مرموزانه و با خنده ای پرشیطنت، آدامسِ توی دهنش را درآورد و به شست زن داداش که روی دسته های سینی بود، چسباند. رنگ صورت زن داداش همرنگ چادرش شده بود و سریع شستش را بین چهار انگشت دیگرش مخفی کرد و رفت.

من از شدّت خنده قرمز شده بودم اما سعی می کردم خودم را کنترل کنم و از زیرِ نگاه سرزنشگر مادرم که از قضیه خبر نداشت، فرار کنم. این ماجرا جرقّه ای بود که نظرم به امید جلب شود.

زمانی که عروس و داماد رفتند توی اتاق صحبت کنند، من و امید هم رفتیم توی اتاقش. روی درش نوشته بود: «آقای مهندس عزیز، رفیق بی کلک خودم، آبجی محترمه... بدون اجازه وارد نشوید، اگر شدید با پای راست وارد نشوید...» خنده ام گرفت... .

تور دور دنیا در 10 ثانیه بود اتاقش. از عکس آبشار نیاگارا، دیوار چین و  مسی گرفته تا خطاطی زیبای جمله ی «دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست، اسراف محبت است...» و عکس شهید چمران.

در بین خنده ها و شوخی هایمان، حرف های جدّی مطرح شد و از این چند بُعدی بودن امید خیلی خوشم آمد. بعد از آن شب، زیاد با هم بودیم. علاوه بر جلسات هفتگی، سینما و کوه و... با هم می رفتیم. برای هم مکمّل خوبی بودیم. هر جا که کم می آوردیم، سعی می کردیم به کمک هم حلّش کنیم.

***

شب اول فروردین امسال، به سنّت این چند سال اخیر، اکثر فامیل مهمانِ خانه ی ما بودند. جمع به توافق رسید که شام -مثل معمول هر ساله، آبگوشت- بعد از گوش دادن به بازپخشِ صحبت های نوروزی حضرت آقا توی مشهد باشد. همه جلوی تلویزیون جمع شده بودیم. مردهای سن بالاتر، به دیوار تکیه داده بودند، ما جوان تر ها مجبور بودیم یا بین آن ها بنشینیم یا روی زمین دراز بکشیم. خانم ها هم عقب نشسته بودند که به ابتکار مادرم آشپزخانه آمده بود وسط پذیرایی و یکی سبزی پاک می کرد و یکی ترشی توی کاسه می ریخت و... .

بچّه ها هم این وسط گاهی بخشی از مانور دوی شان را برای عرض وجود اجرا می کردند و همه چیز را بهم می ریختند...

رهبری شروع کردند:

«بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد ‌لله ربّ العالمین...»

در حین گوش دادن به بیانات، نیم نگاهی هم به امید می کردم و مدام یادم به حرفی که قبل از سخنرانی زد، می افتاد که: «به نظرت هر کدام از افراد این جمع چه برداشتی از  صحبت های رهبری دارند؟!»

زمانی که رهبری گفتند: «دشمن صهیونیستی هم هست، منتها رژیم صهیونیستی در قواره و اندازه ای نیست که در صف دشمنان ملّت ایران به چشم بیاید. گاهی سردمداران رژیم صهیونیستی، ما را تهدید هم می کنند؛ تهدید به حمله ی نظامی می کنند؛ امّا به نظرم خودشان هم می دانند، و اگر نمی دانند، بدانند که اگر غلطی از آن ها سر بزند، جمهوری اسلامی «تل‌آویو» و «حیفا» را با خاک یکسان خواهد کرد...»، شاهین پسر عمویم شروع کرد به دست زدن و جمع همراهی اش کردند. با اشاره ی امید دیدم که زن دایی با گوشه ی چادرش آرام اشک هایش را پاک می کند. امید درِ گوشی گفت: «جای پسر دایی شهیدت خالی...»

با آغاز بحث های انتخاباتی، پچ پچ هایی که اکثراً به آقای نقی پور، بابای امید ختم می شد، شروع شد.

امیدِ پُرلبخند، کمی توی هم رفته بود. وقتی علّتش را پرسیدم، گفت بعد از سخنرانی می گوید.

سخنرانی که تمام شد، سریع مهیّای پهن کردن سفره شدیم. باید توقّع می رفت که با حضور آقای نقی پور و آقارضا داماد بزرگ ما، بحث های داغ سیاسی حتّی به سر سفره هم کشیده شود. بابا هم به هوای دیگر مهمان ها، بیشتر با بقیه ی فامیل صحبت می کرد. من هم مثل امید و بیشتر جمع، سعی می کردم گوش کنم. آقای نقی پور همان طور که نان را تکه تکه می کرد و توی آبگوشت می ریخت، به آقارضا می گفت:

-         این روزا وضعیت خوبی نداریم. آقارضا به نظرت چه قدر به این صحبت های رهبری عمل میشه... ها؟ این آقایون هر جا که به منافع خودشون برنخوره و بتونن قدرت داشته باشن از رهبری مایه میزارن.

-           آقای نقی پور خدا خیرتون بده، اینا رو که ما هم همیشه میگیم و شما و دوستانتون به ما میگین تند رو! تجربه نشون داده که این ایّام همه ولایت پذیر میشن. ما که سابقه و اظهار نظرهای دوستان شما رو فراموش نمی کنیم ولی احیاناً شما فراموش کردید آقای نقی پور!

دایی یعقوب گفت:

-           شنیدم دکتر رسولی قصد کاندیداتوری دارن. صحت داره؟

-           ایشون گفتن اگه براشون تکلیف بشه و ببینن کسی جز خودشون واقعاً نمیتونه فضا رو جمع بکنه، وارد صحنه میشن.

آقارضا خندید و گفت:

-           بله. ظاهراً ایشون از پارسال می دونستن دم انتخابات براشون تکلیف میشه که این همه کار تبلیغاتی کردن! ایشون بتونن فضایی که قبلاً خودشون خراب کردن رو درست کنن، شاهکاره.

یک مرتبه آقای نقی پور زیرچشمی نگاه تندی به امید کرد.

بابا مثل همیشه وارد بحث دو روزنامه نگار شد و موضوع را عوض کرد.

با امید که از چروک های روی پیشانی و قوس در ابروهایش میشد به عمق ناراحتی اش پی برد، رفتیم توی حیاط و روی سکوی کنار باغچه نشستیم.

-           اصلاً معلوم هست حضرت والا چشونه؟

-           چیزی نیست. فقط بدون دکتر رسولی قطعاً کاندید میشه. بابام هم رئیس ستاد انتخاباتیشه توی استان. تازه از منم خواستن بشم جزء شورای مرکزی شون به عنوان مسئول ستاد جوانان! بعد بابا میگه اگه تکلیف شد!!! میان تو صحنه.

-           به به. مبارکه! جناب مسئول، منشی و یا با کمال پررویی معاون نمیخان؟!

-           جواد مسخره بازی در نیار پسر. میدونی چیه از این سیاست حالم داره به هم میخوره. دیگه حال و حوصله ی جمعی که بخوان حرف سیاسی بزنن ندارم. دیگه از این همه شعار شنیدن خسته شدم. از این همه دعوای قدرت خسته شدم. از این همه نامردی، بی اخلاقی، بی اخلاصی، همه خسته شدم.

-           منم خسته ام امید. ولی مگه میشه معبری رو شکست و خسته نشد؟!

-           آره میشه. اگه معبر خودی ها نبود، میشد جواد، میشد. بزار ساده بگم. نگاه کن به همین دور و بر خودمون. همین بابای مهندس خودم. دوره سربازیش افتاد تو جنگ و یکی دو سالی رفت جبهه. بعدش هم به هر بدبختی که بود یه لیسانس دست و پا شکسته ای گرفت. دوره ای که عده ای فکر کردن باید سهم خواهی کنن، رفت و خودش رو توی یکی از همین گروه های سیاسی قدرت طلب جا داد. با اجازت معاون و رئیس و مدیرکل شد. الان میشینه و بلند میشه میگن مردی که عمرش رو در دوران جهاد سپری کرده، دیروز در سنگر جبهه و امروز در سنگر صنعت، سیاست و خدمت!! بعد همین بابای ما مطلب میزنه، مصاحبه میکنه که عرقش را ما ریختیم، خونش را ما دادیم، خدمتش را ما کردیم و امروز نااهلان آمدند و انحرافش می دهند!! یا همین آقارضای 28 ساله ی شما. تا چشمش رو تونست درست و حسابی باز کنه، تو همون زمانِ سهم خواهی امثال بابام اینا بود دیگه. با این که جوانی خوب و ظاهراً ارزشیه، اما از کوچکی برای این بنده ی خدا هم ملکه شده که اگه میخوای منزلت اجتماعی داشته باشی و حرفت خریدار داشته باشه، مجبوری پست سیاسی داشته باشی. از همون بچگی دیده که بزرگ ترهاش چه طوری توی رینگ کشتی کج قدرت، گلاویز شدند. حالا نوبت به خودش رسیده. یادت هست چند روز پیش چه جوری پشت تلفن دست و پا میزد برای فرماندار شدن یکی از هم باندی هاش. آخرش هم به من و تو گفت مجبوریم بجنگیم تا مثل گذشته این نااهلا نیان بالا!

-           حرفات رو قبول دارم امید ولی نتیجه ای که می گیری خیلی ناقصه. تو خیلی ها رو این وسط ندیدی. چرا عمو جابر خودت رو نمیگی؟ کسی که به قول خودت، آهنربا رو هر جای بدنش بزاری، ترکش ها می گیرنش. کسی که تو همون دوران سهم خواهی، رفت و گوشه ای کار مطالعاتی و معلّمی خودش رو کرد. کسی که تو زمان مدیرکلّی بابات، به قول خودت یک دفعه هم توی دفتر کارش نیومد. اما دو سه سال پیش مجبور شد مسئولیت سیاسی داشته باشه و تا آخر هم توی اون فضای غریب و اذیت کننده، صبر کرد و کار کرد. چرا رسول پسر عموت رو نمیگی؟ رسول که هم مدیر بود و هم موقعیت های زیادی براش فراهم بود، ولی همه رو ول کرد و رفت دکتراش رو گرفت و الان توی آزمایشگاه شون صبح تا شب داره کار میکنه و ادّعایی نداره. دکتر باقری خودمون که ته ته هر چیزیه که بخوام بگم. اگه از اهالی سیاست میگی، اینها رو هم در نظر داشته باش. راستی دکتر کی برمیگرده؟

-           بچه ها می گفتن احتمالاً ماه دیگه. خیلی دلم براش تنگ شده.

-            خیلی دوست دارم ببینم دکتر تو استرالیا چی کار میکنه که این قدر سفرش طول کشیده؟!!

***

از اطلاعات پرواز که می پرسم، می گوید 35 دقیقه دیگر پرواز استانبول می نشیند...

ادامه دارد...

  • محمد طاهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی