رندان خاموش

للباقی

اصلِ قصه من با تو با "إسمع و إفهم" تازه شروع می شود ... .

ر.خ

بعدالتحریر: هیچ وقت مایل نبوده ام نوشته هایم را در جاهایی منتشر کنم که مخاطبش بی آن که نیت کرده باشد مطالب م را بخواند. البته مطالب عمومی را در فضاهایی چون اینستاگرام و ... می گذارم اما مطالب دل نوشته ام حرمت دیگری دارند ... .

للحق

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

سعید اینجا حسابی جات خالیه ...

جمعه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۲، ۰۴:۲۱ ب.ظ

عزیز دلم، سعید بانشی

سلام.طاعات قبول انشالله.

اولین باری هست که برات نامه می نویسم و از این جور اعترافات روکمتر داشتم، که دلم برات تنگ شده. البته خیلی جدی نگیر! اما حسابی جات خالیه پسر... .

این ماه مبارک هم شب های جمعه رو با بچه های مجموعه دوست داشتنی حبل المتین، گلزار شهدا میریم. دیشب جات خالی بود سعید خیلی ...

ساعت 11 محل تجمع جلوی حسینیه بیت الزهرا(س). دیگه نیاز نیست علف های زیر پام رو  تا سر کوچه  به خاطر دیر کردن تو آب بدم!!!!( از آنجایی که میدونم الان داری هزار تا بد و بی راه نثارم می کنی: خودتی بی ادب!!!)

 تا میرسم، بچه ها کلی حرف بارم میکنن که طفل پیر!!! این دیگه چه پیامکی بود؟!! به حجت میگم تو بی زحمت آبرو داری کن و طوری تفسیرش کن که حالش رو ببرن. این بنده خدا هم جو گیر شد و سریع گوشیش رو در آورد و تو همون کفیل و طفل ریپ زد و همه زدند زیر خنده!

عزیز دلم، سعید بانشی

سلام.طاعات قبول انشالله.

اولین باری هست که برات نامه می نویسم و از این جور اعترافات روکمتر داشتم، که دلم برات تنگ شده. البته خیلی جدی نگیر! اما حسابی جات خالیه پسر... .

این ماه مبارک هم شب های جمعه رو با بچه های مجموعه دوست داشتنی حبل المتین، گلزار شهدا میریم. دیشب جات خالی بود سعید خیلی ...

ساعت 11 محل تجمع جلوی حسینیه بیت الزهرا(س). دیگه نیاز نیست علف های زیر پام رو  تا سر کوچه  به خاطر دیر کردن تو آب بدم!!!!( از آنجایی که میدونم الان داری هزار تا بد و بی راه نثارم می کنی: خودتی بی ادب!!!)

 تا میرسم، بچه ها کلی حرف بارم میکنن که طفل پیر!!! این دیگه چه پیامکی بود؟!! به حجت میگم تو بی زحمت آبرو داری کن و طوری تفسیرش کن که حالش رو ببرن. این بنده خدا هم جو گیر شد و سریع گوشیش رو در آورد و تو همون کفیل و طفل ریپ زد و همه زدند زیر خنده!

 میان شوخی و مسخره بازی هامون جات حسابی  حسابی خالی بود! خصوصا با اون خنده های استارت ژیانیت جانم!

من، محمدعلی، صدرا، مهرداد و چند نفر دیگه از بچه ها ناپرهیزی میکنیم و ماشین تشریفات آقای صالح پور! رو پطروس بازی در میاریم و سوار نمیشیم و میریم پشت وانت!. باد خنک با سرعت به صورتمون میخوره. گوشی رو نزدیک گوشم میکنم:

من از عشق بارون به دریا زدم

به بارون و به آسمون دعوتیم

چه مهمونی باشکوهی شده

تو این لحظه هایی که هم صحبتیم

 و به ماه که انگار با نخی به ماشین وصل شده، خیره نگاه میکنم و یادت ...

خودم رو از همه صداهای اطراف از صدای بلند آهنگ، صدای ماشینا و خیابون تا  صدای بچه ها رها میکنم و فکر میکنم و آن قدر کیف می دهد! که دوست دارم زمان بر همین زمان متوقف بشه.

یکی از بچه ها-اسمش بمونه!-همون ترم اول، بوق بازی درآورده و عاشق شده! و الان دستش رو تو حنا گذاشتن!

به ریش های پرپشت فابریک و لبخندهاش نگاه میکنم و میخندم. شاید نتونم خوب درکش کنم اما اگر تو بودی خوب! درکش میکردی ها!!!

به گلزار شهدا میرسیم. بوستان، گلستان، باغ هر چی که تو اسمش رو بگذاری ... تو که خوب میدونی؟

زیر نور، کنار قبور بچه های شهید زیرانداز پهن میکنیم و می نشینیم. کنار هر مزار یک باغچه کوچولو هست و من هم کنار اون باغچه میشینم. شاخه های گل کنارم هستند و شاید آمین گو!

طبق روال اول قرآن می خوانیم. سوره الرحمن. یادم به آن اوج های خیلی حرفه ایت میافته!!!! و یاد خنده های همیشه گیم که مجبور بودم با هزار تا بدبختی پنهونش کنم!!!

آقای صالح پور استاد عزیز، شروع میکنن به صحبت. و شهدا رو شفیع میکنن و آروم بچه ها رو آماده. برای جشن برنامه این هفته هم متوسل به آقا امام حسن(ع) میشیم.

سه شنبه این هفته جشن هر ساله نیمه ماه مبارکه. متاسفانه امسال هم من آقای مرجی ام!... حیف شد از دست دادی این جشن رو...  

استاد آخر صحبت شان روی پایشان می زنن و میگن: در کوی ما شکسته دلی میخرن ... و میزنن زیر گریه.

دعای مجیر ...

 نسیم خنک...

گلزار شهدا...

باغچه...

گل...

سنگ مزار و عکس شهید...

بچه ها...

یا ابالحسن ...

و خدای عاشقی که درین نزدیکی ست...لای شب بوها ...

سلطانم به چنین روز غلام است ...

سُبْحَانَکَ یَا اللَّهُ تَعَالَیْتَ یَا رَحْمَانُ أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ یَا مُجِیرُ

بچه ها توفیق داشتن از نوای آسمانی من و مهرداد و حسین بهره ببرند!!!

بعدش هم بچه ها هر کسی دعا میکنه. یاد اون حالت جدیت تو دعا میافتم!

چند دقیقه ای رو فرصت داریم. با اس یعقوب و صدرا و محمدعلی میریم سر مزار شهید حبیب الله پسرداییم.

بعدش هم رفتیم شاهچراغ احیای بچه های کانون رهپویان. اونجا هم حسابی جات خالی بود.

بچه ها همه سراغ تو رو از من میگیرن. هستیم بر آن عهد پت و متی که بستیم.

انشالله که این چند هفته هم سریع تر تمام شه و زیارتت کنیم. خانواده هم سلام میرسونن.

 زیر سایه آقا امام زمان سربلند باشی...

یاعلی

1392/4/28

  • محمد طاهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی