اقالیم وجود ( بدو بدو)
در باز شد. از میان راهی که دو طرفش باغچه پُری بود گذشتم. پرچین را که رد کردم، بوی سبزی های تازه آب داده شده، روحم را تازه کرد. پیشتر برایم تعریف کرده بود که با چه ذوق و شوقی باغچه ها را باغبانی و آبیاری می کند. از کودِگِل های که خودش از جنگل جمع می کند تا انواع گُل هایی که از هر سفر سوغات می آورد. نوه هایش، خانه را روی سر گذاشته اند. هنوز بازی (بدو بدو) مقبول ترین بازی بین بچه ها است. وارد اتاقش شدم و کنار تختش نشستم.
در باز شد. از میان راهی که دو طرفش باغچه پُری بود گذشتم. پرچین را که رد کردم، بوی سبزی های تازه آب داده شده، روحم را تازه کرد. پیشتر برایم تعریف کرده بود که با چه ذوق و شوقی باغچه ها را باغبانی و آبیاری می کند. از کودِگِل های که خودش از جنگل جمع می کند تا انواع گُل هایی که از هر سفر سوغات می آورد. نوه هایش، خانه را روی سر گذاشته اند. هنوز بازی (بدو بدو) مقبول ترین بازی بین بچه ها است. وارد اتاقش شدم و کنار تختش نشستم. حاجیه خانم عذرخواهی کرد که حاجی این روزها گاهی وسط مطالعه خوابش می برد و با وعده بیدار شدنش تا بعد از پذیرایی، به آشپزخانه رفت. با نگاهی گذرا به کتاب های کتاب خانه بزرگش، می توانستم خلاصه ای از عمرش را تورق کنم. از آئرودینامیک اندرسون تا بانو با سگ ملوس چخوف. تنها چند عکس ساده قدیمی کوچک کنار کتاب ها، از آن همه سال خدمت و تلاش شبانه روزی نمایندگی می کرد. نه خبری از انبوهه های حکم بود و نه بی شمار لوح تقدیر. حاجیه خانم در حالی که سینی چای را جلویم می گذاشت از پخش بودن اسباب بازی بچه ها در اتاق و بیدار نشدن حاجی باز عذرخواهی کرد. اصرارم جواب نداد و بالاخره بیدارش کرد. تا چشمانش باز شد سریع بلند شدم و کنار تختش زانو زدم. دستش را گرفتم تا توانست کمی بدنش را صاف کند. بدنش مثل میله های گریس نخورده خشک شده، شده بود. موهای تنک روی سرش شبیه ریش های پرپشتش همه یک دست سفید بودند. عینک را به چشم زد و نگاه مهربانش را بر من پاشید. آغوشش را برایم باز کرد و من دنیایی را در بغل گرفتم. آرام در گوشم زمزمه کرد: "دلم برای امروزهایت حسابی تنگ شده..."
نمی دانم سرعت اشک های من بیشتر بود یا سرعت خاطرات او.
بچه ها هم چنان (بدو بدو) بازی می کردند...
- ۹۹/۰۹/۰۵