رسم شکنم آرزوست ...(نجوایی 48 ماهه)
رسم شکنم آرزوست ...(نجوایی 48 ماهه)
یکشنبه 1 تیر 1393 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
سخت در حکمتش مانده بودم. اما یقین داشتم خیر بودنش را. همان که بدنامیش اگر بیش از افاداه خوش نامیش نبود، کمتر هم نبود.
بنا بر عهد خاموشی بود. اما قافیه به تنگ آمد و عده ای به بهانه ساختن فردای بهتر رفتند. ما ماندیم و عهد و میدان خالی.
گرچه خاموشی خردمندی است اما عاشقی/گاه گاهی بر سرگفتار میدارد مرا
به رسم عاشقی پا به میدان نهادیم و عهد خویش هم فراموش نکردیم. وقت، ضیق بود و راه طولانی و جاده ناهموار. تا می توانستیم باید کار می کردیم.
کار با چند ناآشنای به مرام عاشقی شروع شد. شروع که شد، دوست و دشمن بی امان سنگ می زدند. طعنه و کنایه زجر آور و دردناک تر از ضربه سنگ هم مهمان همیشگی خانه ما بود. بالادستی های مدعی هم که فقط آب قند به خوردمان می دادند.کم کم بعضی از ناآشناها شانه خالی کردند و میدان خالی شد. من ماندم تنهای تنها. از خدا خواستم هارون ی برایم قرار دهد و خدا قرار داد.
وَلَقَدْ مَنَنَّا عَلَىٰ مُوسَىٰ وَهَارُونَ
وَنَجَّیْنَاهُمَا وَقَوْمَهُمَا مِنَ الْکَرْبِ الْعَظِیمِ
وَنَصَرْنَاهُمْ فَکَانُوا هُمُ الْغَالِبِینَ
نهال نوپای ما بزرگ و تنومند تر می شد. توقع ها هم دیگر به یک کاج 34 ساله بود.
گاهی مجبور بودم خیلی از حرف ها را به عمد نشنوم و یا اشتباهی بشنوم! و فکر می کردند که نمی فهمم. گاهی مجبور بودم احساسات و عواطف سرکشم را سرکوب کنم و فکر می کردند سنگ ام. گاهی مجبور بودم اشتباهی تمجید کنم و فکر می کردند که حق شان است. گاهی مجبور بودم که قاطع باشم و فکر می کردند که مغرورم و ... .
دیگر هوای ما مثل روزهای اول مملوء از ابر سیاه نبود و اگر هوا بارانی می شد، ابرهاش روشن بود.
برای آنکه راه، سریع تر طی شود، می خواستم عده ای را با خود همراه کنم. چه سرمایه ها که به پای این خیال وهم آلود نسوخت ... . دلیلش را خوب می دانم.
اما مثال نقضی هم دارم؛ کسانی که سرمایه به پایشان گذاشتم تا هم خودشان را رشد دهند و هم طی مسیر سریع تر شود. برای آنکه دیده بشوند و بزرگیشان چشم نواز، مجبور بودم که به سفر بروم تا چند صباحی دیگر دیده نشوم. در همه سفر به فکرشان بودم و پیش خودم مسیر برایشان مشخص می کردم. دوستان زبان به طعنه گشودند که عجب انسان بی دغدغه و ذوالوجهینی بود این آقا، رفته است به سفر بی خیال بی خیال. و من همچنان در آتش مسیر آن ها می سوختم و قصد، سکوت بود و شنیدن این عنایت ها!
دوستانی که در ابتدای مسیر بودند آنقدر به جنجال های اطراف خوش بین و شوق زده شده بودند که به کل ما را فراموش کردند. این بهترین حالت بود که برادری خودم را ثابت کنم. باید به دوستان در طی مسیر به وسیله هارون کمک می کردم و دیده نمی شدم. همین هم شد.
اما کم کم هارون، قارون شد. إِنَّ قَارُونَ کَانَ مِنْ قَوْمِ مُوسَىٰ فَبَغَىٰ عَلَیْهِمْ ... .
من هم در قارون شدنش شریک بودم. دیگر وقت لمس احساس خوش تنهای تنهای تنها رسیده بود. همان موقع بود که با شاهد خود عقد اخوت بستم و قرار بود عالم از خاموشیم شعله بگیرد.
وقتی که دیدم کفتار صفتان سیاست زده، برنامه های شومی ریخته اند، برای محافظت از دوستانم بی آنکه بفهمند، گوشه گوشه میدان را شیر کاشتم و کفتارها به سرعت فرار کردند.
دوستان کم آورده بودند و نای طی مسیر نداشتند. هر یک گوشه ای مشغول بازی با لوازم سفر بودند. یکی کفش هایش را تمیز می کرد و دیگری غبار راه را از تنش می زدود و هیچ یک به فکر ادامه مسیر نبود. بالای سر هر کدامشان کلی روضه زمزمه کردم. ولی دریغ از یک اشک و آه. آنقدر لالایی خواندم که خودم خوابم برد و دوستان فرار کردند. حتی به قاعده این همه نان و نمک هم حرمت نگه نداشتند که چراغ را خاموش کنم و در تاریکی فرار کنند.
اوایل برایم بی شمار سخت می گذشت این همه ناجوانمردی. اما امروز اگر کسی ناجوانمردی نکرد و نمکدان را نشکست بر جبینش بوسه می زنم که او رنگش جدای رنگ جماعت ملون است. می گویند رسم زمانه همین است و کاریش نمی شود کرد اما
رسم شکنم آرزوست ...
1 تیر 93
للحق
- ۹۹/۰۹/۰۸