برای یک رفیق گرمابه ...
یکشنبه 4 مرداد 1394 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
بعد از مدت ها مثل گذشته تا صبح با هم صحبت کردیم. تازه خانواده ها هم سراغی نگرفتند. آن ها هم یادشان آمده بود گذشته را و صحبت های طولانی ما را. صحبت هایی که حتی کنکور هم نمی دانست در آن خدشه وارد کند.
اما تو آن زمان، نماز شب می خواندی. اشک ها داشتی و حال ها. عطر شاهچراغی هم بعضاً میزدی و کلاً سرت به زیر بود. همسایه ها شاهدند!
اما امروز تو خیلی فرق کرده ای ظاهراً. فقط ظاهراً. هرچه قدر می خواهی تلاش کنی و مرا متقاعد کنی که باطناً تغییر کرده ای، در کت من نمی رود. تو همان شیرینی و صفای دیروز را داری و خودت نمی فهمی. اگر نداشتی که من نمی توانستم این همه تحملت کنم درین شلوغی های روزگار. اگر نداشتی که دلم برایت تنگ نمی شد درین روزگار شلوغ.
وقتی گیج میزنی برعکس، قشنگ تر هم می شوی. این صلابتت را بیشتر می پسندم. اصلاً تو وقتی می خواهی کفر بگویی اولش بسم الله می گویی. هرچه درین روزگار شلوغ و شلوغی های روزگار هم بگردی و بگرداندت باز هم بوی عطر شاهچراغ را می دهی!
منتظر خبرهای خواستگاریت هستم!!
همراهت
ر.خ
للحق
- ۹۹/۰۹/۱۳