اوقات خوش آن بود که ...
شنبه 10 مرداد 1394 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
دیشب با بچه ها رفتیم بیرون. نان داغ هم خریدیم. کلی تخم مرغ و گوجه و پیاز هم برداشتیم و زدیم به کوه. یکی از کوه های اطراف یاسوج. خنکای نسیم خیلی روح انگیز بود. خاصه آن که قرص ماه هم کامل بود. به عادت بچگی، ماه را تعقیب می کردم. اگر می رفت زیر شاخه درخت، سریع رد می شدم تا پیدایش کنم. من و ماه قصه ها داریم. از اولش که شکر است تا وسطش که عشق است و آخرش هم ... . یحتمل فراموشی است!!
تا به بالا برسیم با بچه ها صحبت می کردیم. به یک جای دنج رسیدیم و زیلو را پهن کردیم و مشغول تخمک شدیم.بچه ها هیزم آوردند و آتش کوچکی را برای شام و چای آماده کردیم. تخم مرغ آتشی را درست کردیم و با بچه ها ریختیم رویش. چسبید حسابی. پشت بندش هم چای آتشی!
هوای عالی، جای عالی و دوستانی عالی تر. در کنار این بچه ها بودن، نعمتی است که این مدت، هراس از دست دادنشان مرا سخت گرفته است. اما به رحمت خدا امیدوارترم.
با اجازه بچه ها تنها می روم کناری و می نشینم. همه چیز عالی است این را می فهمم اما نمی دانم چرا این عیش من کامل نیست. احساس می کنم چیزی کم است. می نشینم و فکر می کنم. به کوه های استوار و با هیمنه اطراف، به ماه با قرص کاملش، به سوسو های نوری که در کوه روبه رویی بازی می کنند، به نسیم روح بخش. به همه چیز. به آینده. به یک ماه آینده. به سال آینده همین زمان. همه چیز خوب است اما عیش کامل نیست.
ماتم عشق را می گذارم و گوش می کنم. به یک باره انگار همه عالم پیرامونیم جان می گیرند. کوه های پر صلابت انگار به روی من لبخند می زنند و هیمنه شان را دو دستی تقدیمم می کنند. نسیم انگار شانه به سرم می کشد و گونه هایم را نوازش می دهد. سوسوهای نور انگار به من بشارتی کبری می دهند. دوستانم را انگار در یک عالم دیگر می بینم. چه قدر همه چیز زیبا می شود. فقط با ماتم عشق. می دانم که اگر خاموش شود باز بر می گردم به عالم خشک قبلم. اما یاد نازی میافتم. مگر می شود ماتم عشق را گوش بدهی و نازی تو را تسخیر نکند. مگر نازی من کم نازنین است؟!
نازی به سراغم می آید. فکرش که بیاید حالتت خوش ترین خوش ها می شود.
با بچه ها وسایل را جمع می کنیم و پایین می آییم. اما من سرحال هستم. عیشم کامل شده بود.
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد/باقی همه بی حاصلی و در به دری بود ...
قربانت نازی من
للحق
- ۹۹/۰۹/۱۴