رفقای یاسوج
یکشنبه 8 آذر 1394 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
دیشب که محسن زنگ زد و گفت آمدم شیراز گل از رخم شکفت! دو ماهی میشد ندیده بودمش. یاسوج، دو روز نمیدیدمش حسابی دل تنگش میشدم. محسن به خاطر اخلاصش، یک حال خوب کن تمام عیارست. امروز پنج ساعتی پیش هم بودیم. بیشترش توی نمایشگاه کتاب و کتاب فروشی گذشت. دیگر دیدن کتاب مثل گذشته آزارم نمی دهد. پیشتر دیدن هر کتاب برایم برابر یک عقده بود؛ چرا که وقت خواندنش نداشتم و به هم میریختم از این که توان خواندن این همه معرفت و حکمت کشف شده را ندارم؛ کشف نشده اش هم پیشکش! اما این روزها اوضاع کمی بهترست الحمدلله. امروز مجال خوبی بود که از کارهای محسن و رفقای یاسوج بپرسم. شبی هم با آقا حمید صحبت می کردیم. بچه ها شکر خدا غرق در کارهای مطالعاتی و اندیشه ای اند. به گمانم اگر به همین خوبی پیش بروند اتفاقات خوبی سال های بعد در یاسوج میافتد. در هر حال خدا را شاکرم که چند سالی از بهترین دوران زندگیم را با این دوستان قرار داد.
و آخر دعوانا ان الحمد لله رب العالمین
للحق
- ۹۹/۰۹/۱۸