مادر شهید محمد چشم زاغ
دوشنبه 28 دی 1394 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
قبل التحریر: برای نوشتن هر یادداشتی داشتن وضو بهتر ست اما بعضی یادداشت ها بهتر بودنش به حد واجب می رسد در شرعِ خصوصیِ ما! این یادداشت را قرار بود دو سال پیش بنویسم اما نمی دانم چرا غفلت کردم و زیر قولم زدم. از مادر شهید عذر می خواهم.
تابستان دو سال پیش، بعد ماه مبارک بود که رفقای دبیرستان تماس گرفتند و برای صبح روز پنج شنبه ای قرار سالن گذاشتند که هم فوتبالی بزنیم و هم رفقا را ببینیم. قرار ساعت هفت و نیم صبح بود اما من خواب ماندم و حدود ساعت نه و نیم صبح همان طور که داشتم صبحانه می خوردم زنگ زدم مجتبی که عذر خواهی کنم. آقا زنگ که زدم مجتبی شروع کرد بد و بیراه گفتن؛ ما هم کنار خانواده نشسته بودیم و توان جواب گفتن نداشتیم و البته حق با او بود. می گفت بی شعور، چه قدر خر تشریف داری تو، می گفتم ممنونم لطف شماست این آخری از خودتان است! بالاخره رضایت دادند که سریع خودم را به آن ها برسانم تا از دلشان در آید. سوار ماشین شدم و رفتم سر قرار؛ گلزار شهدا. ماشین را رو به روی مزار شهید دوران پارک کردم و رفتم از قطعه شهدای کربلای 5 ای ها و ردیف شهید حبیب الله که پسردایی شهید را زیارت کنم و بروم پیش بچه ها که کنار شهدای کانون رهپویان وصال بودند. نرسیده به مزار شهید حبیب الله دیدم امین رنجبر و فرامرز پارسایی کنار یک مادری پیر نشسته اند و حسابی محو صحبت هایش هستند. بچه ها را خیلی وقت بود ندیده بودم؛ می خواستم بپرم توی بغلشان و کلی فشارشان دهم اما دیدم خیلی فضا سنگین است و به سلامی تنها قناعت کردم و بعد از خواندن فاتحه برای شهید حبیب الله، کنار بچه ها و مادر نشستم. کمی که از صحبت های مادر گذشت فهمیدم که ایشان مادر شهید محمد چشم زاغ هستند. شهیدی در همسایگی شهید حبیب الله.
من وقتی مادر شهید می بینم به کل، عالمم تغییر می کند. یک خورده گیجی می گیرم و کمی آشوب ته دلم پیش می آید و بیش از همه به هم می ریزم به خاطر این که نمی فهمم. خدا می داند این جهل ها با آدم چه می کند. به هم می ریزد و مچاله می کند. مادر شهید برای من یک معادله با مجهول های زیاد است؛ سخنی از مادر شهید گمنام نمی گویم که دیگر فقط و فقط باید سکوت کنم.
مادر شهید چشم زاغ خیلی تیپیک مادر شهید بود! از آن مادرهای صمیمی و دوست داشتنی. مثل مادر خودم. من هم محو صحبت هایش شدم. بچه های دیگر هم می آمدند و می دیدند که این چنین غرق شنیدن صحبت های مادر شهیدیم از دور دست بلند می کردند و می رفتند. آخرش من ماندم و امین رنجبر و مادر شهید. از این موقعیت های بکر خیلی کم پیش می آید. موقعیت هایی که هرچی ته ذهن و دلت هست بپرسی و یک نفر عین لطافت و صفا، صمیمی جوابت را بدهد. به امین گفتم من صحبت های مادر را ضبط می کنم و تو هم ضبط کن که نکند خدای ناکرده از دستش بدهیم که متأسفانه این گنج را از دست دادیم.
از مادر پرسیدم من شما را تا حالا اینجا ندیده بودم. گفت می بینی که من صبح های پنج شنبه می آیم نه شب جمعه. صبح زود آمده بود و مزار پسرش را شسته بود و روی مزار را با گل های پَر پَر، پُر کرده بود. از شهید که می پرسیدم آن چنان با عشق جواب می داد که انگار دارد درباره مالک ترین مِلک خود حرف می زند. شهید از همان کودکی کار می کرده و کمک خرج خانواده پر جمعیتش بوده. چشم و چراغ خانواده همین فرزند بزرگ بوده و از صفا و اخلاصش، مادر بسیار گفت. قبل از کربلای 5 به خواستگاری دختری برای محمد می روند و قرار عروسی می شود 22 بهمن و 23 بهمن تشییع شهید در گلزار شهدا بوده. عروس رخت عروسی بر تن و دست حنا زده به تشییع همسر شهیدش می آید.
از وضعیت فعلی شان پرسیدم؛ مادر گفت پدر شهید مدت هاست بر اثر حادثه ای، دچار سوختگی شدید شده و در خانه افتاده است. از کمک های بنیاد پرسیدم؛ کمک هایی می شود و سفرهایی(یک سفر یا چند سفر، در ذهنم نیست) قبلاً به مشهد رفته بودند اما اصلاً با مشکلاتی که این خانواده داشت این کمک ها کافی نبود. قول دادم که حتماً پیگیری می کنم و هر طور شده آن ها را باخبر می کنم.
بعد از صحبت ها از ما خواست تا برویم در کانتینر بسیج گلزار. رفتیم و برایمان یک قرآن و یک چفیه و چیز دیگری گرفت. آن چیز دیگر تا به امروز همیشه همراه من بوده است.
مادر به اصرار راضی شد که به خانه برسانمش. آدرس یک محله پایین شهر را داد. رفتیم و به سر کوچه رسیدیم. هر چه کردم اجازه نداد تا داخل کوچه بروم. راست می گفت آن قدر کوچه تنگ بود که اگر می رفتم برای برگشتش کلی درد سر داشت.
ما با او خداحافظی کردیم و او زیر لب هم چنان داشت برای ما دعای خیر می کرد.
پارسال وقتی رفتم زیارت شهید حبیب الله دیدم زیر عکس شهید چشم زاغ، عکس پدرش را زده و کاشف به عمل آمد که پدر شهید به رحمت خدا رفته است. بسیار ناراحت شدم و یاد عهدی افتادم که عملیش نکردم. این چند روز باید بروم بنیاد برای عهدی که بسته ام.
درود و رحمت خدا به همه شهیدان راه حق.
بعد التحریر: تا مدتی پیش فکر می کردم که اگر این نسل مادرهای شهید که یکی یکی دارند از بین مان می روند، تمام شود ما خیلی ندار می شویم. اما نسل های جدید شهید دارد حرف های دیگری می زند. بالاخره شهادت به نسل ما هم رسید ...
للحق
- ۹۹/۰۹/۱۸