رندان خاموش

للباقی

اصلِ قصه من با تو با "إسمع و إفهم" تازه شروع می شود ... .

ر.خ

بعدالتحریر: هیچ وقت مایل نبوده ام نوشته هایم را در جاهایی منتشر کنم که مخاطبش بی آن که نیت کرده باشد مطالب م را بخواند. البته مطالب عمومی را در فضاهایی چون اینستاگرام و ... می گذارم اما مطالب دل نوشته ام حرمت دیگری دارند ... .

للحق

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

آقای هیبت

چهارشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۹، ۰۷:۴۹ ب.ظ

آقای هیبت

شنبه 22 اسفند 1394 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

هندزفری در گوش وارد اتوبوس خطِ واحد شدم. صندلی ها همه پر بودند. بخت یارم بود همان ابتدای اتوبوس، میله ای خلوت گیر آوردم و در چنگ گرفتمش و محو صحبت های استاد شدم. استاد داشت از وجود و ماهیت وجود و تجلی وجود سخن می گفت. از نور و شیخ اشراق؛ ادامه همان بحث های عقل و عشق. همان هایی که باید همه وجودت را محو کنی تا درک کنی چه شد. همان هایی که اگر چیزی به عنایت حاصلت شد مست می شوی و امیدوار می شوی که یک روز عاشق شوی. همان ها خلاصه...

محو صحبت های استاد بودم که یک صدای ناخراشیده ای رشته فکرهایم را پاره کرد. فکر کردم در فایل سخنرانی استاد ایرادی بوده. نگاهی به اطراف انداختم دیدم اکثراً به نقطه ای خیره شده اند و تعجبی با حالت نیمه لبخند دارند. برگشتم به همان نقطه. نوجوانی 10-12 ساله عینکی و کمی تپلی که کوله پشتی بر پشت، روی صندلی نشسته بود. صدا، صدای همین پسرک بود. عادی نمی زد. گاهی بلند صحبت می کرد، گاهی ناله می کرد و همه اش حالت بی تابی داشت. ناگهان دیدم پیرمرد مو سفید کرده کناریش را، که با او صحبت می کرد و سعی داشت آرامش کند.

 درست دیده بودم. پیرمرد مو سفید کرده بلند قد و پر هیبت، معلم قرآن ده سال پیشم بود. مردی بسیار پر هیبت و با وقار و متین و آرام. آنچنان پر هیبت بود این مرد که چند دقیقه ای اگر مخاطبش قرار می گرفتی کلی باید شکر می کردی که این لحظات را در زندگیت تجربه کردی. من او را بسیار دوست داشتم و او نیز مرا. اما من همیشه از او خجالت می کشیدم. با آنکه حقیقتاً مهربان بود و از او ناراحتی هیچ وقت ندیدم اما هیبتش مانع از آن می شد که بتوانم پیش‌ش راحت باشم. او اما همیشه مرا مورد تفقد قرار می داد و بسیار به من بها می داد. همان موقع ها دوست داشتم زندگی شخصی ایشان را تصور کنم؛ این که در خانه چه طور هست، با خانم و بچه هایش چگونه برخورد می کند، چه تفریح هایی انجام می دهد، چه جوری لباس می پوشد و ...!

درست دیده بودم معلم قرآنم بود. آقای ...؛ اسم شان را نمی آورم به دلایلی. اما بهترست بگویم آقای هیبت. خودِ آقای هیبت بود کنار آن نوجوان. هندزفری را از گوش درآوردم و به پسرک گوش می دادم و حرکات آقای هیبت را تعقیب می کردم. پسرک آقای هیبت را بابا خطاب می کرد. فهمیدم که پسرش هست. کل اتوبوس، عامیانه به پسرک خیره شده بودند. اما آقای هیبت با همان وقار و متانتِ همیشگی، با صلابت، پسرک را آرام می کرد و نازش را می خرید. خیلی قشنگ بود؛ خیلی. آقای هیبت به همه پرت و پلاهای پسرک قشنگ گوش می داد و با کلی حوصله و مهربانانه جوابش می داد. انگاری درین عالم نبود و این همه چشم های خیره را نمی دید. گاهی صدای آرام کردنش خیلی آرام می شد. گمان می کردم دارد ذکری می گوید. شاید.

 نمی خواستم آقای هیبت مرا ببیند. نمی خواستم مرا هم یکی از اهالی اتوبوس- که عامیانه به جگرگوشه اش با دیده ترحم خیره شده اند- ببیند. نمی خواستم اگر مرا دید به جای آن همه مهربانی که در وجودش هست این فکر در ذهنش بگذرد که آیا به این شاگردم باید بگویم که چه خبرست؟ آقای هیبت مرا نباید می دید در اتوبوس. اما من حال خوشی داشتم. دیدن آقای هیبت برای من دیدن یک عالمِ عامل بود. یک دستورالعمل عارفانه و عاشقانه بود. یک نور بود و یک نفحه. یک عنایت. خیلی به دلم صفا می داد.

 به ایستگاه رسیدم. پیاده شدم. باید یا از سمت راست اتوبوس می رفتم یا از سمت چپ اتوبوس. ترجیح دادم از سمت راست بروم که آقای هیبت مرا در شیشه ببیند. می دانستم او اگر مرا ببیند حتماً بی دعا ردم نمی کند. حتماً دعایی برای شاگردش می کند. پیاده شدم هندزفری را در گوش گذاشتم که اگر مرا دید فکر کند صدای موبایلم زیاد بوده و صدای پسرش را نشنیده ام و به سمتش خیره نشده ام و نه معلمی دیده ام و نه پسرکی غیر عادی. از جلوی پنجره اش گذشتم. حالا من مانده بودم که باید به چه چیزی فکر کنم. به عقل، به عشق، به هیبت. به چی ...

ربّ انّی مغلوبٌ فانتصر

للحق

  • محمد طاهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی