استخوان خوک و دست های جذامی
پنجشنبه 30 اردیبهشت 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
پشه ای موزیانه سعی می کند روی صورتم فرود بیاید. تا پاهایش کمی با سطح صورتم تماس می گیرد احساس می کنم با چنگال در گوشت صورتم می کشند. با واکنش سریع دستم، فرودش را ناموفق می کنم و همان طور که چشم هایم را بسته ام به "استخوان خوک و دست های جذامی" فکر می کنم. دومین کتابی ست که از مصطفی مستور می خوانم. بعد از روی ماه خداوند را ببوس ش. کتاب، چند برش از زندگی اهالی یک برج مسکونی ست که هر کدام دغدغه و گرفتاری خاص خودشان را دارند و تلاش می کند با توصیف های زیبا و دقیق نشان دهد که همه شان زندگی را زیادی جدی گرفته اند به گمانم. این کتاب مثل کتاب دیگر مستور سعی می کند مخاطب را به فکر و تأمل وادارد. اما در کل حال خوبی با کتاب نداشتم.
پشه ی موزه می خواهد بختش را برای فرود و خوردن خونم روی پایم امتحان کند. پایم را باز سریع تکان می دهم و او مثل جنگنده ای مسیرش را تغییر می دهد. پدرم بلند می گوید محمد بلند شو همه هندوانه را خوردیم ها! چه شیرین ست.
تا پشه موزی باز به سراغم نیامده بلند می شوم و "بار دیگر شهری که دوست می داشتم" را دست می گیرم.
للحق
- ۹۹/۰۹/۲۲