نازپرورده تنعم
جمعه 22 مرداد 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
در نوجوانی بواسطه خواهرم با حضرت حافظ آشنا شدم. آن موقع ها درکم از مهم ترین کلید واژه ادبیات حضرت خواجه، یعنی عشق، یک درک کاملاً عوامانه بود. درکی که خلاصه میشد در خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت!
اما هرچه پیش آمدم، عشق برایم وسعت بیشتری پیدا کرد. آن قدر وسیع شد که درک کردم هیچ از این عشق نمی دانم. هیچ.
اما این روزها در عنفوان جوانیم، یک چیز را خیلی خوب درک کرده ام و آن این که عاشق شدن و عاشق ماندن کار بسیار مشکلی ست. خیلی خیلی مشکل تر از آن که من سال ها فکر می کردم و می نوشتم و می خواندم و می گفتم.
این بیت حضرت لسان الغیب را خیلی دوست می داشتم و این روزها برایم حال و هوای دیگری پیدا کرده است:
نازپروده تنعم نبرد راه به دوست/عـــــــــــاشــــــــقی شیوه رنـــــــــــــــدان بلاکـــــــــــــش باشد
در همان نوجوانی، زندگی بزرگان و عارفان زیادی را می خواندم. اعتراف می کنم با همه عظمت وجودی شان، هیچ وقت احساس عجز نکردم که توان رسیدن به آن ها را ندارم. اما این روزهای جوانی که فهم بیشتری از عشق پیدا کرده ام می بینم چه قدر جسارت کودکانه زیباست!
امشب باز با خواهرم تفألی زدیم. میمون آمد:
کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود
بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ
ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود
به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ
که همچو روز بقا هفتهای بود معدود
شد از خروج ریاحین چو آسمان روشن
زمین به اختر میمون و طالع مسعود
ز دست شاهد نازک عذار عیسی دم
شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمود
بود که مجلس حافظ به یمن تربیتش
هر آنچه میطلبد جمله باشدش موجود
چه شبی ست امشب. باز هم همه خوابیده اند و من بیدارم. باز هم آسمان با همه زیبایی هایش دارد برایم عشوه گری می کند. ستاره چشمک می زند. ماه جواب لبخند مرا می دهد. و شهابی که پهنه تکرار آسمان را به یمن عهد ثانی می برد. درخت ازگیل م، حرف می زند. درخت های کوچه هم زیر نور چراغ برق خوابشان نمی برد. همسایه ها همه خوابند. لامپ هایشان شاهدند. دیوارشان چه قدر متناسب ست؛ نه کوتاه نه بلند.
چشم هایم قرمز شده اند بس که نگاه به این صفحه مانیتور کرده ام برای نوشتن پروژه های پس فرداها. ریش هایم بیش از حالت استاندارد مهندسی ست. زبانم سرخ ست و سرم هم بوی قرمه سبزی می دهد و گوشم هم به کسی بدهکار نیست و دماغم هم می خواهد چاق باشد. و دلی دارم ...
این دل در آستانه 25 سالگی ست. سنی که جسارت های کودکی صرفاً برایش یک خاطره شیرین ست؛ مثل یک قهوه در وقت استراحت. سنی که گستاخی نوجوانی گاهی تکرار می شود و هر بار غروری می شکند و مردی هیبتش می ریزد. سنی که وقتی دستش خالی شد قلبش مثل یک پیر شکسته می شود. سنی که عاشق گفتن اراجیف می شوی. سنی که طاقتت طاق می شود. سنی که دلت فقط به آسمان ست و چه قدر مرور می کنی کفن و لحد و اسمع و افهم یا فلان بن فلان را.
می شود؟ می توانم؟
ببوس غبغب ساقی به نغمه نی و عود؛ چشم.
که: هر آنچه میطلبد جمله باشدش موجود
ع//ر*-م*-ص*###@ن|ب م ع ق
للحق
- ۹۹/۰۹/۲۵