Nana jan
پنجشنبه 18 شهریور 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
در نماز یادم میافتد. سریع نمازم را تمام می کنم و قید تعقیبات را می زنم و می پرم جلوی مادربزرگم:
- ننه جان ننه جان. گره ای که ...
ننه گوشش سنگین ست و باید بلندتر بگویم. اما معلوم است با این که نشنیده چه گفتم اما از خوشحالیم کلی شاد شده.
- ننــه جـان! گره ای که قبلاً گفتم برام ایجاد شده و دعا کن، الحمــدلله باز شد ننه.
برق در چشمان ننه درخشید و لبخند قشنگی زد و دستش را بالا برد و گفت:
- Nana jan chokh doa eddem,khoda bilir
- مخلصیم ننه جان.alleyengz aghaor masen nana
پیشانی ننه را می بوسم. عطر ننه را بو می کنم. لطافت پوست چروکیده ننه را لمس می کنم و در محبتش می روم به همه کوچه های خاطرات ربع قرن زندگی؛ کوچه مهربانی پدربزرگ، شیطنت بچگی، عزت در خانه شان، سفرهامان، خنده هایشان، عمه، عمو، لطف، راه، کمال و ... عشق.
خدا سایه ننه را حفظ کند بر سرمان.
للحق
- ۹۹/۰۹/۲۸