باغچه و سار
جمعه 21 آبان 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی در کنار همه کارهای زندگی، نیاز است یک تکه باغچه داشته باشی. نیاز هم نیست بزرگ باشد و مفصل، نه. همین که بتوانی حیات را در آن ببینی کافی ست. من هم بی باغچه حالم خوش نیست. درست مثل آن زمان، که در کنار همه روال منظم و خوب زندگی یک چیز را کم می دیدم. نمی دانم چه شد که این باغچه کوچک و زیبا برایم حواله شد. چه قدر خوب و به وقت به دادم رسید. وقتی این تکه باغچه را گرفتم هیچ آبادی نداشت. باغچه ای بی گل و گیاه که فقط خاک داشت و خورشید داشت و البته آب. و اما دیگر هم چیزی کم نداشت! شروع کردم به کاشتن و رسیدگی به آن. روزگاری سراسر صفا و رویش و لطافت. ساعت ها آب دادن و هرس کردن برایم سخت نبود. باغچه ام خار زیاد داشت. خارهایی با عمر چندین ساله که کسی آن ها را از بن نکنده بود. هیچ چیز به اندازه این خارها ظاهر باغچه را خراب نمی کند.
خار کندن حوصله می خواهد و اراده که من حسابی مصمم بودم. هر باغچه ای برای خودش قبیله ای دارد. قبیله ای جاندار؛ از سوسک و مورچه گرفته تا پرندگان وابسته به باغچه. باید حسابی هوای این ها را داشت. اگر این ها نباشند دیگر گلی نیست و گیاهی جان در بدن ندارد. از همان ابتدا با قبیله این باغچه رابطه خوبی داشتم و کلی به آن ها می رسیدم. خاصه پرندگانی که با باغچه دیگر انسی پیدا کرده بودند. با من هم انگار اخت پیدا کرده بودند و از حضورم شتابان بال نمی گرفتند. من هم به رویشان لبخند می زدم و تکه نان یا برنجی را برایشان اختصاصی جدا می گذاشتم. در میان پرندگانی که جلد باغچه شده بودند سار ی بود زیبا و پرجنب و جوش. نمی دانستم از اول او چرا تنها هست و کسی از هم نوعش نیست. آنان که سار ها را بشناسند می دانند که خودنمایی می کند و سریع پرواز می کند. اما این سار هم آرام می ماند و هم گاهی چموش. او را هم در کنار پرندگان و قبیله باغچه دوست می دارم. اما به گمانم سری در این سار هست که در دیگر پرندگان و قبیله باغچه نیست. سری که تا همین چند ماه پیش به آن پی نبرده بودم. یک آن به ذهنم رسید و این سار برایم خاص شد و هنوز هم کامل سرش برایم معلوم نشده است. همسایه ها وقتی به باغچه می آیند جور دیگری به این سار نگاه می کنند، من اما از همه این نگاه ها می ترسم. هر لحظه فکر می کنم بی آنکه من بفهمم این سار را شکار می کنند و می اندازند گوشه قفس. و این فکر چه قدر دردآور ست. آدم های این اطراف فقط خود را می بینند و در همه چیز نفع خودشان را. و من سختم هست تصور این که روزی این آدم های منفعت طلب، این سار خو گرفته به باغچه مرا بدزدند و زندانی اش کنند. اما این ها همه فکر ست و خیال. اصلا این سار با این تیزپروازی، راحت اسیر نمی شود.
من اما راهی سفر هستم. سفری که باغچه و سار را باید برای مدتی رها کنم. سفری که قرارست همه آن چیزهایی که ذهنم را درگیر می کند را رها کنم و بگذارم به امان خدا. حتی همین سار را. این که چه میخورد چه می کند یا چه بر سرش می آید را می خواهم کنار بگذارم و دل به راهی ببندم که اول و آخر تنها مسیر من است. درس و انجمن و خانواده و دوستان و باغچه و حتی همین سار، تنها یک گوشه از زندگی من هستند و گوشه های مهم تر این زندگی قرارست درین سفر فکر شود و اراده شود و با عنایت آنان انتخاب.
همه آن چه دارم و یا در فکر دارم نثار شما
دست خالی ترین مسافر این سفر
21 آبان 95
للحق
- ۹۹/۰۹/۲۹