طبع لطیف من
جمعه 7 آبان 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
-آقا! طبع شما لطیف است؟
-نمی دانم. شاید هم زمخت باشد. چه سوال مزخرفی ست.
-ظاهرتان خیلی آرام می ماند. کسی نداند فکر می کند یک دریا شاعرید.
- از کجا می دانی نیستم؟ مگر برای شاعری لازم ست دیوانی بگذاری زیر بغل و بروی سر کوچه جار و جنجال راه بندازی که ایهاالناس و الایا ایها؟
-جسارت نباشد آقا. اما گاهی یک نهر کوچک هم نیستید چه برسد به دریا!
- مشکلت با من چیست؟
-مشکلی ندارم. سوالی داشتم پرسیدم. اصلا خداحافظ شما.
- چرا ادای شمس درمیاوری؟ توقع داری الان اوراق بسوزم و خنده بودم و گریه شوم و مرده بودم و زنده؟!
- مزاح می کنید آقا اما برای مولوی دلسوخته، شمس حواله می شود. اگر برای شما من حواله شده باشم نسبت چندان بی ربطی نیست. باز با باز کبوتر با ... ! آقا می توانم جسارت کنم یک سوال را صریح بپرسم؟
- بپرس جانم.
- چرا شما با خودتان صادق نیستید؟
- من کی با تو صادق نبوده ام؟
- نه آقا. نه. به همین عطر مشترک من و شما قسم که هیچ بی صداقتی من از شما نسبت به این گل های باغچه ندیده ام چه برسد به من. سوالم درباره خودتان بود با خودتان. چه طور بگویم، نگاه کنید آقا، گاهی وقت ها احساس می کنم شما خودتان ...
- چرا می لنگی و حرف می زنی عزیز. من از تو صراحت را آموخته ام. هر چند هنوز عاجزم. تو چراغریبگی می کنی؟
- از شما آشناتر فقط خداست آقا. سختم هست میان این هیبت، با صراحت و شجاعت حرفم را دلسوزانه بزنم. می گذارید برایتان نامه بنویسم؟
- بنویس جانم.
للحق
- ۹۹/۰۹/۲۹