یک روزی مثل امروز یکشنبه
دوشنبه 26 مهر 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی ساعت، نزدیک های یک بامداد است و من بعد از روزی پر کار هوس نوشتن کرده ام. صبح تا ظهر دانشکده روی موضوع پایان نامه بودم. رفتم پیش استادم و رساله دکتری مرتبط با موضوعم را نشانش دادم، با لبخند گفت تئوریش را می فهمی؟ گفتم دکتر هنوز نخوانده ام خوب! گفت برو فعلا بشین بخوان. رفتم و درگیر مقاله خواندن شدم تا ظهر. وسطش سری به سایت و کانال ها هم می زدم. چه قدر هوس نوشتن کرده بودم اما خودم را نهیب زدم و مشغول خواندن مقاله ای از نیروی هوایی آمریکا شدم. برای نماز رفتم پردیس. بعد نماز جلسه شورای مرکزی داشتیم. مهم ترین جلسه برای من در میان همه جلسه ها، جلسه شورای مرکزی ست.
زیرا از اول تا آخرش ایده و فکر و تحلیل خود بچه هاست و خبری از بخش نامه و آیین نامه و دستورالعملی نیست. بچه ها تا آمدند مجبور شدیم جلسه را با تأخیر شروع کنیم. و من چه قدر از این دیرکردن ها بی زارم. شاید جریمه دو هزار تومانی برای تأخیر کارگر افتد. جلسه بیشتر حول برنامه های 13 آبان بود. سیزده آبان امسال می بایست متفاوت تر باشد. جلسه که تمام شد سریع رفتم و نهار را گرفتم و در دفتر خوردم. نشریه پابرهنه هم امروز چاپ و پخش شد. حالا بماند حاشیه هایش که خودش یک "اسرار النشریه" می خواهد! ساعت سه، جلسه در دفتر نهاد بود و با مسئولش. چند تن از اساتید ارزشی مهندسی و من و مسئول بسیج. حرف ها پیچیدگی چندانی نداشت اما فکر می کنم اگر اساتید بخش علوم انسانی بودند جلسه خیلی پیچیده می شد! مجال خوبی بود در این جلسه در کنار اساتیدم که از قضا برای این جلسه همکار شده بودیم به نوعی، فکر بکنم به مسیری که دارم می روم. به انتخاب های مهم و سرنوشت های نوشته و نانوشته. و من خوب می دانم که راه بر کس دیگری ست. بعد از جلسه، محافظ یکی از این اساتید با ماشین آمد دنبالش. همین استاد که بعد علمیش آن چنان ست که نیاز به محافظت دارد، ساده دنبال مکانیزمی می گشت که کمک و حمایتی پیدا کند برای بچه های نیازمند، و البته او نیز دغدغه اسلامی شدن دانشگاه و اقتصاد دانش بنیان و توسعه پایدار و غیره هم دارد! بعد از جلسه می روم دفتر و برنامه های این مدت را می نویسم. نامه بازگشایی مجدد دفتر دامپزشکی را می زنم و با بچه ها صحبت می کنیم. بعد نماز گروه تواشیح چون جا برای تمرین نداشتند به دفتر ما آمدند و در اتاق پشتی تمرین می کردند. صدایشان هواییم می کرد، هوایی همه چیزهایی که این مدت در دل و ذهنم می گذرد. از این که ای کاش ظرف وجودیم آن قدر وسعت داشت که تلاطم های غیر مطرقبه، آرامشش را به هم نزند. حتی تلاطمی مثل... . دو نفری می آیند دفتر و از انجمن اسلامی می پرسند. یکی شان که ظاهرا با اطلاع ترست می پرسد: تعجب می کنم شما انجمن اسلامی باشید و نقد دولت بکنید!! مجبور می شوم برایش یک جریان شناسی جنبش دانشجویی بروم. سوال هایش فراتر ست. می فهمم نوک پیکان سوال هایش رهبری ست. برایش توضیح می دهم. هم من می فهمم قانع شده هم رفیقش، اما به رو نمی آورد. به او می گویم این حرف هایی که زدم به این دلیل نبود که بیایی در تشکل ما، به دلیل خودت بود و حقیقت هم همین ست. با توپ چند دقیقه ای بازی می کنیم با بچه ها و سوار ترک موتور علی می شوم و می رویم طرف دروازه کازرون. به امین قول داده ام بیایم امشب خانه آقای تقوایی. امین بعد از آن عهدی که در حرم حضرت شاهچراغ کردیم، حرم علی بن موسی نصیبش شد و چه قدر من دلتنگ شدم از این جاماندگی. می روم خانه آقای تقوایی، از آن معلم های مخلص دبیرستان. به زیارت جامعه نمی رسم اما به شامش چرا. امین برایم عطر حرم آورده و عکس های در حرمش که به سفارش من گرفته بود را نشانم می دهد و من چه قدر هنوز دلتنگم. بعد جلسه با امین پیاده میرویم. امین در راه خبری به من می دهد که ناراحتم می کند و شادی خواستگاری رفتن آخر هفته اش را ازم می گیرد. محمد زنگ می زند و آخرش می گوید: فقط یک چیز به تو می گویم و آن هم این ست که به فکر خودت باش! لبخندی می زنم و به او می گویم تنها چیزی که نیستم. گوشی آنتن نمی دهد و صدایم برایش مفهوم نیست. هم با امین صحبت می کنم و هم جواب پیامک های کاری انجمن را می دهم. و البته تعجب می کنم از برنامه ای که می خواست برگزار شود اما به دلایلی که برایم معلوم نیست، برگزار نمی شود. تاکسی می گیرم. پول خرد ندارم و می گوید صلوات بفرست. الان یادم آمد که نفرستادم! می آیم خانه. خانه الحمدلله پر مهمان ست. خانه بی مهمان روح ندارد، مثل قفس که بی روح ست. برادرزاده و خواهرزاده ام می پرند در بغلم. می بوسمشان و پیش مهمانان می نشینم. مجالی می شود سری به اینستاگرام و تلگرام بزنم. بچه ها مسابقه تیترزنی را کار کرده اند و همین اول کاری چند پیامک آمده است. الان مهمان ها رفته اند. من اما در فکرم. می خواهم بخوابم که این شب ها در خواب، امیدها دارم. خودت چشم بد را از این صحنه پاک کن یا رب. للحق
- ۹۹/۰۹/۲۹