خسی بی سر و پا
دوشنبه 8 آذر 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
امروز صبح که از خواب بیدار شدم خدا را شکر کردم که خواب اساسا موجود است!! دیشب باید دست نوشته ای می نوشتم؛ چه قدر بد خط و بی حال نوشتم درست مثل حال دیشبم. اما دیشب، با همه دور بودن هایش! شبی ماندگار بود برایم. برگ کاملا زرینی در دفتر زندگیم که ای مگس حضرت سیمرغ نه جولنگه توست دیوانه!
امروز دو سه ساعت اول صبح کاملا در خودم بودم و فکر می کردم. تا سیدحسین زنگ زد و با یک پاس به بغل! حالم را تا حدی عوض کرد. درگیر نذری شده بودم. با مهمان ها کلی صحبت می کردم و مثل همیشه می گفتیم و می خندیدیم اما خودم می فهمیدم که سنگینم! سنگینی ای که روی دل بود و می دانستم منشأش کجاست. شاید تصمیم جدی تر و البته تا حدی شجاعانه امروز رضا، سنگینی را کمتر کرده بود.
شب رفتم برنامه محفل حبل المتین مان و برنامه را شروع کردیم. الحمدلله که امام کریم، توفیق نوکری را به همین قدر کوچک هم که شده در روز شهادتش نصیبم کرد. سریع گازش را گرفتم به سمت مراسمی که با سیدحسین وعده کرده بودیم. آخرهای مجلس رسیدم اما چه قدر به دلم نشست آن جایی که میروفون به دست مجلس گفت: خدایا شکرت که ما را باز در جمع خوبانت راه دادی. و این آب خنکی بود بر آتش این چند روزم. بعدش توفیق شد با دکتر مخلص و دوست داشتنی و اهل دلمان صحبت کنیم. او حواله شده بود تا مرا نجات دهد از این حیرانی و دورشدن های این چند روز. چه قدر خوب و دلنشین جواب سوالاتم را داد. بعدش سیدحسین چه مستانه سخن می گفت و با چشمانی پر اشک چه حالی را منتقل می کرد.
تو مپندار که مجنون، سر خود مجنون گشت
ز سمک تا به سهایش کشش لیلی برد
من خس بی سر و پایم که به سیل افتادم
او که می رفت مرا هم به دل دریا برد
خسی بی سر و پا؛ 8آذر؛ 28 صفر
للحق
- ۹۹/۱۰/۰۵