راحل
دوشنبه 22 آذر 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
کم شارژم تمام می شود و بهانه برای شارژ شدنم بسیار ست. گاهی سی ثانیه فکر، فوول شارژم می کند و بیشترش موجب ازدیاد هزینه! دو سال پیش با بزرگواری جلسه داشتیم. من از دستش با کلی ادله و مدرک، ناراحت بودم. نکات را یکی یکی گفتم و آن بنده خدا تقریبا هیچ نگفت. چه قدر زورم گرفته بود از دستش؛ اگر می توانستم آن چنان مشتی حواله اش می کردم که سر و گردن و شیشه و پنجره همه اش غاطی شود! هیچی نگفتم و از دفترش آمدم بیرون. چند صد متر نرفته بودم که به ذهنم یک سری جملات کلیدی رهبری و امام آمد که زیاد دوست شان دارم و حسابی قوت می گیرم با آن ها. همان جا بود که گفتم خاک بر سرت! تو باید به خاطر حرف یک آدم، این همه هدف و آرمان را کنار بگذاری و این قدر آشفته شوی! ورق برگشت و به جای آن که در دلم به آن بنده خدا حرفی بزنم گیر دادم به خودم. سریع هم برایش با یک لحن طنزآمیز پیامک کردم؛ بنده خدا کوپ کرده بود که فازم چیست آخر؛ نه به آن تلخی در جلسه نه به این شیرینی پیامک.
القصه آن که باید گذشت! و امروز می خواهم از چیزی بگذرم که خیلی مهم تر از این خاطره است. خیلی بزرگ تر. چیزی که این مدت، بیشتر فکر مرا درگیر خودش کرده بود. برای چه می گذرم هم خودش داستانی دارد به پهنای لااقل یک دهه حرف و قصه. می دانم سخت ست اما همین که قصدش را در دلم انداخته اند یعنی این دهه لااقل کمترین ثمره را داشته است. در این مدت، متن ها نوشتم و شعرهای بی قافیه و وزن گفتم و نمی توانستم افسارش را بگیرم. رسما تسلیم شده بودم. در خواب هم فکر نمی کردم این چنین شود اما شد. و نشان داد که باید حرکت کرد و حرکت کرد و رفت؛ بی آن که به پشت سر نظر انداخت. باید محو یک حقیقت شد و دیوانگی و حیرانی را تجربه کرد و آواره بیابان تنهایی شد.
فقط تو می دانی که چه در سر دارم.
أنَّ الرّاحِلَ إلِیکِ قَرِیبُ المَسافَه
22 آذر 95
در حال خواندن High speed wing theory
للحق
- ۹۹/۱۰/۰۶