باورش سخت است...
پنجشنبه 9 دی 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
هر چند باورش آسان نیست اما به گمانم باید قبول کنم. راهی نمانده، هر راهی که به ذهنم رسید را انجام دادم. همه چیز علیه من گواهی می دهد. چشمم را می بندم و آرام می گویم: سرما خورده ام!!! وجدانا خب باورش آسان نیست دیگر. سفر کربلا که همه مریض می شوند و سرما می خورند، تو سرما نخوری و بعد بیایی درین هوای بهاری شیراز سرما بخوری زوور دارد. البته متخصصان داخلی (خانواده) دلیل بروز این بیماری را دوش گرفتن های زیاد و بلافاصله خروج از خانه می دانند. منابع آگاه گواهی می دهند موتور علی آقای پیروی نژاد نیز بی تأثیر نیست. هرچه بود سفر به بندر سیراف از کفم رفت. قرار بود دیشب با رفقا برویم. به دلیل حال نامساعد حقیر موکول شد به امروز صبح، که باز هم من نتوانستم. حکما حکمتی داشته. دیروز از صبح تا نماز ظهر جلسه نقد و بررسی برنامه های ترم پیش انجمن داشتیم.
با آنکه شب قبلش چیزی در حدود سه ساعت خوابیده بودم اما نیرو و توان لازم را داشتم چرا که جلسات شورا را مفید می دانم و امیدوارم همه بچه ها هم به اهمیت و مفید بودنش ایمان داشته باشند. امروز به گمانم شورای مان به یک بلوغی رسیده است. طرحی بدون واکاوی مسئله ها و جواب هایش تصویب نمی شود. یعنی در بیشتر برنامه ها ابتدا روی مسئله ها فکر و بحث می شود و بعد روی قالب اجرا. و این مسیر برای فرهیخته شدن لازم و ضروری ست چرا که فرهیختگان مسئله محورند. البته در کنار نقاط ضعف ترم گذشته انجمن، می بایست به بی اخلاصی های دبیر محترم مجموعه هم اشاره و خاطر نشان! کرد که
"کاروانی که بود یاد خدا بدرقه اش/ به تجمل بنشیند به جلالت برود"
بعد از جلسه نماز خواندیم و با یکی از بچه های دکتری کشاورزی جلسه داشتیم. دفتر کشاورزی و دامپزشکی انجمن که در دانشگاه نیستند، احیای شان اهمیت زیادی دارد. جناب دکتر، خیلی دیگر علمی و پاستوریزه بودند. صد رحمت به حقیر هموژنیزه! البته این نگاه را می پسندم اما می دانم این طور روحیه ها نمی توانند در سختی های کار و فراز و فرود های رایج سیاسی و فرهنگی تا آخر، پای کار بمانند، البته خدا را چه دیدی شاید ...
پیامک نامه به سرپرست دانشگاه را خبرگزاری دانشجو برای همه مسئولین دانشگاه پیامک کرده بود. خیلی خیلی ضایع بود که پیش از آنکه خود نامه اصلی به دست سرپرست برسد پیامکش رسیده باشد. به عبارتی یعنی بیش از آنکه سرپرست برای ما مهم باشد کار خبریش مهم بوده!! سریع با دوستان نامه را در سربرگ زدیم و مهر و پاکت و رفتم دفتر سرپرست. همین حین حسین زنگ زد که آقا کلید دفتر نخبگان که قرار بود کارگاه جریان شناسی رسانه برگزار شود، دست یکی از آقایان نهاد بوده و این آقا فی الحال مفقود شده!! خلاصه جای دیگری به هر حال جور شد. سرپرست اذن داد و رفتم پیش شان. دکتر از اساتید دو ترم گذشته ام هست و رابطه خوبی با هم داریم. درس مفید دینامیک گاز پیشرفته و درس مزخرف تئوری لایه مرزی را با ایشان گذرانده بودم. آدم منطقی و خوش مشرب و مذهبی هستند اما توقع گزافی ست که از این جور آدم ها مواضع انقلابی بخواهی متاسفانه! بحث در خصوص دانشگاه و باید و نبایدهایش بین مان گل انداخته بود. از طرفی هم بچه ها مرتب به گوشی ام زنگ می زنند. فهمیدم که یک جای کار بچه ها برای برگزاری کارگاه می لنگد اما چاره ای نبود و باید به حرف های جناب سرپرست گوش می دادم و انتظارتم را می گفتم که احتمال پیش آمدن چنین فرصتی کم بود. بعد جلسه سریع رفتم کارگاه. بحث های خوبی شد. مانده ام این جماعت چرا هیچی یادداشت نمی کنند؟!! هر جلسه قلم و کاغذ می گذارم جلویم که به این جماعت غیر مستقیم بفهمانم آقا بنویسید لطفا!! از این بدتر با گوشی کار کردن در جلسه ست که این برای من از صدتا فحش چارواداری بدترست!
بعد کارگاه بچه ها باز پیشنهاد بابابستنی دادند. خاصه برای دیدن یکی از دبیران اسبق انجمن که توفیق دیدارش را نداشته ام، رفتیم و فالوده ای مملوء از آبلیمو زدیم.
از سر نماز بود که فهمیدم خبری هست. هرچند نمی خواستم باور کنم اما واقعا خبرهایی بود. ترک موتور علی که سوار شدم فهمیدم که قضیه کاملا جدی ست. وقتی رسیدم خانه دیگر مطمئن شده بودم. آرام رو به خانواده کردم و گفتم: سرما خورده ام!!
للحق
- ۹۹/۱۰/۱۱