دل نیمه هوایی...
چهارشنبه 6 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
امروز از صبح تا عصری پشت سر هم گوشی در دستم بود و اکثرش مشغول صحبت و هماهنگی برنامه ها بودم. یک جاهایی سرگیجه می گیرد آدم! چند برنامه ای هماهنگ شد الحمدلله و بعضی هایش هم گره هایی دارد. عصری با یکی از بچه های شورای مرکزی کلی صحبت کردیم؛ نقدهای مهمی هست که باید مکانیزمی برای حلش چید. بچه ها چارتی از برنامه های آزاداندیشی جهاد آماده کرده اند؛ بچه هایی که باید برای بودنشان کلی شکر کرد. امشب نماز رفتم حرم حضرت شاهچراغ؛ وقتی می خواهی خدمت برادر برسی، باید تحفه ای از این برادر داشته باشی. درین چند روز باقی مانده باید سر و سامانی بدهم به بعضی چیزها. بعد نماز با رفقا در حرم سیدمیرمحمد جلسه خیلی خوب و پرباری داشتیم در خصوص جبهه واحد. آرمان ها و اهداف بسیار خوبی مطرح شد؛ امیدوارم خدا توفیق دهد قدم محکمی برداریم. شاید مهم ترین ویژگی اعضای این تیم این باشد که از آرمان های بزرگ هراسان نیستند؛ چرا که عده ای از این که کار بزرگ کنند می ترسند یا جا! می زنند. علی آقا هم آخر جلسه آمد. بعد جلسه باز خدمت حضرت احمدبن موسی رسیدیم و حرف های آخری که باید می زدیم را زدیم. امیدوارم عنایت کنند که حتما می کنند. امشب به خاطر سرما، حرم خیلی خلوت بود. این خلوتی صفای خاصی دارد. درین سرمای استخوان سوز، شال گردن را دور صورت پیچاندیم و ترک موتور علی سوار شدیم و آمدیم؛ هوای سرد پشت موتور و دل نیمه هوایی می طلبد که زمزمه بکنی بعضی چیزهایی که دلت هوا کرده...
قول داده بودم به بچه ها که امشب به محفل قرآنی بروم؛ دیر شده بود. اما رفتم. جلسه تمام شده بود و بچه ها بیرون ایستاده بودند. با بچه ها یکی یکی روبوسی کردیم و کلی مسخره بازی درآوردیم. حسین بغلم کرده بود و من هم در آن بالا دست و پا می زدم. چون بین دو ترم ست بچه ها از دانشگاه هایشان آمده بودند و جمع مان جمع بود. سوار ماشین حسین شدیم؛ من کنار حسین دو نفری پشت فرمان نشستیم! اوضاعی بود. حسین گاز و ترمز و کلاچ را داشت و من هم فرمان! رفتیم یک دوری زدیم و به سبک عروسی بوق می زدیم. ملت فکر می کردند عروس می بریم! در کوچه ای رفتیم؛ یک لحظه پیرمردی در ماشینش را باز کرد؛ یک آن همگی جیغ زدیم؛ ماشین با اندک فاصله ای از کنار پیرمرد رد شد؛ پیرمرد بنده خدا از جیغ بچه ها دو متر پرید بالا! از این حال پیرمرد کلی خنده مان گرفت. البته قصد مردم آزاری که نداشتیم اما شد! رفتیم جلوی خانه استاد. کمی با استاد و بچه ها صحبت کردیم. بچه ها التماس دعا داشتند برای سفر آخر هفته. اگر من خودم این سفر را نمی رفتم چه قدر التماس دعا داشتم؟!
دل نیمه هوایی-تا بهار دل نشین...- ابراز بعضی چیزها- شیطنت های مقدر- سایه سنگین- عریان نگویی!
للحق
- ۹۹/۱۰/۱۴