سلام آقا
شنبه 9 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
وقتی بچه ها را رساندم دلم هوایی شد بروم حرم. اولین باری بود که می خواستم بدون مقدمه و مستقیم حرم بروم. همیشه اول استراحت می کردم و بعد از یکسری آداب میرفتم. اما دلم این بار کاملا هوایی شده بود؛ حال، حال خوشی بود. یک دلتنگی به وسعت فراقی چند ده ساله؛ فراقی به وسعت فهمم از تاریخ؛ فراقی به وسعتی بیش از معرفت دیروزم. اذن دخول خواندم؛ باز همان نجواهای دوست داشتنی برای اجازه خواستن؛ طنازی می کنی تا جواب مثبت بگیری! رفتم داخل در صحن غدیر همان جای خاص نشستم؛ جایی که در دحوالأرضی قرار بود دحوالقلبم باشد!! در حال خودم بودم که پیرمردی گوژپشت از اتاق بغلی بیرون آمد و سیگاری آتش زد و آن طرفترم نشست. کمی که گذشت، آمد و پیشم نشست. حرف هایش را نه نمی توانم تأیید کنم نه تکذیب؛ اصلا به من چه. کمی همان جا دور زدم و آمدم بیرون.
بعد از برنامه حاج آقای محمدیان نهاد رهبری، کتاب آزاداندیشی را تحویل شان دادیم و درباره کار و آینده کشوری آزاداندیشی صحبت کردیم و مرتبطی مشخص شد برای ارتباط و رایزنی. نامه های رونوشت جبهه واحد را هم با توضیح خدمتشان دادم. آخر سر خواستیم که کتاب را خدمت آقا ببرند و ایشان هم قول دادند که تحویل آقا بدهند و آخرش هم گفتیم سلام ما را به آقا برسانید و این شیرین بود حسابی.
اصلا باورم نمیشد سعید هم آمده باشد. کلی خوشحال شدم وقتی او را دیدم؛ عجب جهادی شده است و همه رفقا جمع اند. اولین جلسه آزاداندیشی را هم با سعید و حاج خانمش و امیر و خودم برگزار کردیم و برای برنامه های آزاداندیشی جهاد تصمیم گیری شد.
روز دوم/ خواستن های بزرگ/ و ان یکاد
للحق
- ۹۹/۱۰/۱۸