رندان خاموش

للباقی

اصلِ قصه من با تو با "إسمع و إفهم" تازه شروع می شود ... .

ر.خ

بعدالتحریر: هیچ وقت مایل نبوده ام نوشته هایم را در جاهایی منتشر کنم که مخاطبش بی آن که نیت کرده باشد مطالب م را بخواند. البته مطالب عمومی را در فضاهایی چون اینستاگرام و ... می گذارم اما مطالب دل نوشته ام حرمت دیگری دارند ... .

للحق

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

قفس وا کنی و ....

پنجشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۲۷ ب.ظ

قفس وا کنی و ....

جمعه 8 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 ما هم راه افتادیم. راهی که زیبایی هایش را پیشتر چشیده ام و حال عجیبی دارم که نکند این بار زیبایی اش کمتر باشد. در خانه که غسل زیارت کردم، ذکر لب هایم همین بود: 

تو مگو ما را بدان شه بار نیست/ با کریمان کارها دشوار نیست

 با امید آمده ایم و قرارست امام مان را زیارت کنیم. وه که چه اتفاق عظیم و شگرفی ست! دیدار امام و مأمون. دیدار مولا؛ دیدار آن که تو را رها می کند و دست می گیرد و پله پله بالا می بردت؛ دیدار آن که در عالم، در زمین و آسمان ها کسی به مهربانی او برایت نیست؛ دیدار مهربان تر و عزیزتر از پدر و مادر؛ اصلا می دانی چیست این حرف ها، حرف های کتابی ست و یک تقلایی برای بیان شور و ذوق من است و گرنه من می دانم محبت چیزی نیست که به بیان و نوشته آید؛ هر بار که مشرف می شوم با خودم فکر می کنم که چگونه من پیشتر زندگی کرده ام؟! چه حال سختی داشته ام وقتی که نبوده ام در هوای تو. هوای تو دارم آقا. خسته خسته آمده ایم. تو که می دانی هم خسته هم فقیر و هم ذلیل؛

 فقر و خسته به درگاهت آمدم رحمی/ که جز ولای توأم نیست هیچ دستاویز 

از طرفی می دانی آقا که این بار خاص ترین زیارت من است. می دانی ...

 دیروز اکثرش به بازی و صحبت با رفقا در قطار گذشت. از پانتومیم و مشاعره تا یک دقیقه آواز و بحث های مختلف. البته شاکی خصوصی هم پیدا کردیم!

 من و پدرام کوپه هامان جدا افتاده بود. دو هم کوپه ای باحال هم قسمت شده بود. هر چند کم پیش شان بودم اما همان مقدار هم قسمت خوبی بود. میثم معروف به میثم سیبیل! جوان عزیزی بود که قیافه اش غلط انداز می زد. لر بود و هرجا که لر هست صفا هست مردانگی هست. ظاهرش به خلافکاران حرفه ای می ماند خاصه سیبیل خرچنگی اش که تقارن جالبی داشت. دیگری جلال بود و بچه بوجنورد؛ خوش بحث و خوش مشرب. حسابی با این ها رفیق شده بودیم و از صفای بی ادعایی شان حظ بردیم. میثم سیبیل دو تا کبوتر آورده بود تا در حرم آزاد کند و من هوایی شدم؛ دل من زندونیه تویی که تنها میتونی قفس وا کنی و پرنده رو رها کنی... 

تا یار که را خواهد و میلش به که باشد

 روز اول/در مسیر/قفس و کبوتر/ رفقا 

للحق 

  • محمد طاهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی