اسکار و خانم صورتی
للباقی
برای اسکار ده ساله که سرطان خون دارد و شیمی درمانی و پیوند مغز استخوان هم جوابش نداده، دکتر دوسلدروف با آن ابروهای سیاه کلفت که خودش درمانده از راه های درمان شده، "طبیب" نیست! "طبیب"، پدر و مادر اسکار هم نیستند که جرئت روبه رو شدن با مریضی و مرگ اسکار را ندارند؛ "طبیب"، مامی صورتی پیر است که بدون انکار حال وخیم اسکار، او را وارد دنیایی تازه می کند که با خدا حرف بزند و برای خدا نامه بنویسد؛ خدایی بزرگتر از بابانوئل! و قرار می شود اسکار در هر نامه فقط یک چیز را از خدا بخواهد ... .
مامی صورتی بازی ای تعریف می کند که هر روز زندگی اسکار، یک دهه از عمرش را در آینده پیش بینی کند و بسازد! به عبارتی در دوازده روز باقی مانده، اسکار صد و سی ساله می شود؛ در این عمر عاشق پگی آبی می شود، به او می رسد، امتحان می شود، و آن قدر بزرگ می شود که پدر و مادرش را می بخشد و می فهمد که آن ها هم مثل او روزی می میرند!
اسکار در نامه هایش آرزو می کند خدا به عیادتش برود؛ درست مثل همان آرزوی "ارنی" موسی کلیم الله! و پاسخی محکم می گیرد که "لن ترانی" ... . ابداً من را نمی بینی؛ خدا از شدت ظهور ش دیده نمی شود؛ وگر نه از شدت حضورش کاملاً حس می شود.
به همین خاطر است که اسکار در سه روز آخر عمرش روی تکه کاغذی که بالای تختش گذاشته بود نوشته بود:
"فقط خدا حق داره بیدارم کنه!"
للحق
- ۹۹/۱۱/۰۳