حال حواله ای
یکشنبه 8 اسفند 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
این روزها درگیر طیف عظیمی از کارها هستم که هر کدامش جنس و تنوع خاصی دارند. فصل اشتراک شان اندیشه ای و ایضا عملیاتی بودن و صدالبته بی ربط بودن با رشته تخصصی ام است! امروز جایی برنامه داشتیم به مجری به شوخی گفتم اگر راست می گویی رشته ام هم بگو! پقی زدیم زیر خنده چون هیچ ارتباط معنادار که چه عرض کنم، بی معنی ای هم با رشته ام نداشت. بعد برنامه رفیقی گفت اگر زودتر میشناختمت به زور هم شده اجازه نمی دادم جز علوم انسانی بروی. و برای من کلی فکر و دغدغه و مسئله هایی که همیشه در ذهنم رژه می رفت مرور شد. من راضیم به این مسیری که مرا می برند! و چه کسی می داند که راه بر کیست؟! هم رشته ام را دوست دارم هم کارهایی که این روزها می کنم. اما خودم را متعهد می دانم مادامی که قبول مسئولیت کرده ام در راستای تعهدم کار و تلاش نمایم. و خدا می داند چه باب هایی را که برایم از طریق همین انجام تکلیف باز نکرده اند. امشب در حلقه بچه ها، کوثر را هم آورده بودم. کوثر دختربچه چهار پنج ساله ایست که با پدرش پایگاه می آید. وقتی روسری می پوشد شبیه عزیزی می شود. امشب او را مثل شب های دیگر مبصر کرده بودم و مسئول انتخاب بچه ها. چه ریاستی می کرد و چه کیفی می کرد. وقتی بچه ها تعدادشان زیادست و شلوغ می کنند فقط فرمان مجسمانه جوابگو خواهد بود. کوثر هم با همه بچگی و دخترانگیش فریاد میزد"مجسمانه؛ همه ترمز؛ همه در حال تمرکز!" حالا نوبت رسیده بود که کوثر یکی از بچه ها را برای لب خوانی انتخاب کند. هر کدام از بچه ها داد می زد: "کوثر من! کوثر من! " بعضی هایشان هم وعده می دادند یکی شکلات یکی پفک؛ چند تا هم تهدید می کردند؛ جوری که من نشنوم. اما کوثر بین این همه بچه ها، با شیطنتی خاص با نمک ترین پسربچه جمع را انتخاب کرد؛ جور خاص انتخابش باعث شد کلی در دلم بخندم؛ بچه ها هم طعم بعضی چیزها را می دانند.
نیمه های دیشب بود که دفتر نوشته ها و برگه ها را پهن کرده بودم و کاملا اتفاقی به یک تکه از سخنرانی بزرگی رسیدم. انگاری این تکه برای من حواله شده باشد؛ هندزفری در گوش گذاشتم و دراز کشیدم و عمیق گوش دادم؛ یک آن به خودم آمدم دیدم پهنای صورتم خیس ست. حالی شبیه سال های دبیرستان؛ حالی شبیه روز اعلام نمرات درس لایه مرزی؛ حالی شبیه بن بست های گشوده ربع قرن زندگی؛ حالی شبیه دیدن خندیدن های نازی...
پشت بندش رفتم وضو گرفتم و تفألی به حضرت خواجه زدم و چه جواب رندانه و محکمی داد لسان الغیب. حالم خوب بود حسابی؛ اما فقط یک نگرانی داشتم و آن هم اینکه نکند این حال خوب را از دست بدهم و فردا باز اسیر روزمرگی ها بشوم.
"یا جابر العظم الکسیر...!"
للحق
- ۹۹/۱۱/۰۷