سوخته جان
للباقی
آنچه در دل یک سوخته جان، می گذرد را هیچ واژه ای نمی تواند شرح دهد؛ کلمه ها با همه شکوه و خوش منظری شان تاب هُرم عشق را ندارند؛ نمی دانم؛ نمی دانم؛ آیا عشق هم کلمه بی ربطی ست یا نه ... . اصلاً سوخته جان به سبب چه این چنین می سوزد؟! نمی دانم. و لیک سوخته جان، می سوزد و می سوزد و می سوزد و بهتر از هر کسی می داند که وجودش چون خاکستری است در دست باد؛ که کی نفحه ای بوزد و خاکستر سوخته ش را به کوی یار ببرد یا نبرد یا ... .
سوخته جان با فراق انس گرفته است به سبب ملامت دائمی یار یاغی خویش؛ یار یاغی که سنگ، از دل او نرم تر است و دشمن جانی از او مهربان تر. سوخته جان با عالم خواب اما مأنوس تر است که شاید در آن عالم دیگر بتواند لحظه ای آن یاغی دل سنگ و دشمن صفت را پاره ای ببیند و کلامی آسمانی میان شان در بگیرد و تا عرش سیر کنند در آن غوغای خلوت وجود.
سوخته جان، با اشک افشای سِر می کند و راز را پشت سَر پنهان می کند تا از چشمِ خنده دور بماند؛ خنده را ابزار یاغیان می داند و اشک را ابراز سوختگان.
سوخته جان، مهر خاموشی بر زبان می زند و نهیب بر دل، که دیگر حرمت جان به نشکستن است.
سوخته جان به دادن جان کریم تر است تا تمنای دیدار یاغی و لیک از کوی سوخته جان به دیار یاغی السلام... .
للحق
- ۰۰/۰۷/۲۴