لا تخف و لا تحزن
للباقی
این آخرین مناسک ها و آداب آدمی در دنیا به گمانم خیلی مهم است؛ همیشه نگران درست انجام شدنش هستم. دیروز هم اضطراب داشتم که وسط آن شلوغی ها، چیزی از قلم نیافتد. چند باری هم تأکید کردم اما غالباً سرگرم ظواهر ها هستند. دو شاخه ی تر را چیده بودم و تربت هم کسی دیگر آورده بود. نگران بودم که به آرامی خاله را از تابوت بیرون بیاورند و با پهلو آرام وارد قبر کنند که این جا یکی از جاهای اجابت دعای سجده زیارت عاشورا ست که اللهم ارزقنی شفاعه الحسین یوم الورود ... .
خودم هم وارد قبر شدم و خاله را روی خاک گذاشتیم. آرام و در دلم با او صحبت می کردم و تلقین ش می دادم؛ لا تخف و لا تحزن؛ خاله جان نترس و ناراحت نباش؛ اعتقاداتش را تلقین می کردم و می گفتم هنگامه سوال دو ملک مقرب بگو که خدایم الله است، دینم اسلام است، قبله ام کعبه است، پیامبرم محمد(ص) است، دوازده امام از ذوات مقدسه دارم؛ خاله جان نترس و ناراحت نباش.
بعدش رفتم به شهید حبیب گفتم که خودت هوای خاله را داشته باش در آن غربت و تنهایی.
باز برگشتم و سر خاک خواندم چیزهایی که می دانستم را. نزدیک غروب بود و همه تقریباً رفته بودند. به چند نفری که بودیم گفتم باز بنشینیم و بلند تلقین ها را بگوییم.
همه رفتند و من اما هی می رفتم و هی برمی گشتم و به خاله می گفتم خاله جان نترس و ناراحت نباش.
می دانستم حال غریبی دارد؛ شبیه مسافری که همه همراهانش تا نهایتاً فرودگاه با او بیایند و یک باره همه بروند؛ در چنین حالی خدا به بنده اش می گوید عبدی اوحدوک؟! بنده من تنهایت گذاشتند؟!
اما این سرنوشت همه ما ست و خدای غیور ما، ما را بی وابستگی می خواهد که عشق محصول خلوص است.
بعد از چند بار رفتن و برگشتن دیگر رفتم و خاله را تنهای تنها گذاشتم.
حتم دارم با عنایت حضرت حق و ذوات مقدسه (علیهم اسلام) آن طرف حیاتی زیباتر را آغاز خواهد کرد.
بعد التحریر: خدایا من چگونه خواهم مرد؟! خدایا وقتی به من می گویی عبدی اوحدوک؟ آیا من لبخند می زنم و می گویم که حضور تو برای دنیا و عقبی من کافی ست؟!! خدایا به وجود سراسر فقر و نداری ما خودت رحم کن یا مونسی عند وحشتی ... .
للحق
- ۰۰/۰۷/۲۷