من چشم خورده ام
سه شنبه, ۱۲ بهمن ۱۴۰۰، ۰۸:۰۸ ق.ظ
للباقی
هروقت مجبورم درین شهر الکی بزرگ، مدتی بمانم حس می کنم حیات م را در تُنگ تَنگی انداخته اند و مجبورم درین حصار تنگ، به راحتیِ از دست رفتنِ آرامش به بهانه تکنولوژی و علم و فناوری و ... فکر کنم.
با محسن باید همنوا شوم درین شعر حسین پناهی:
مادر بزرگ!
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولین حمله ی ناگهانی تاتار عشق
خمره ی دلم
بر ایوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفتم
در روز روز زندگانی ام...
للحق
- ۰۰/۱۱/۱۲