قصه قطره و سنگ
للباقی
هوای سر ظهر باغچه به سردی زمستان نیست؛ چیزی در میانه زمستان و بهار. بچه ها داد میزنند و بازی می کنند. تا می بینند من بیرون آمده ام سریع دورم حلقه می زنند و اصرار می کنند با آن ها بازی کنم. حس ش نیست و مجبورم پیشنهاد دیگری بدهم:
- بچه ها موافقید براتون قصه بگم؟!
سریع جواب میدهند: بـــــَــله!
من از چیزهای تکراری بی زارم؛ از قصه های تکراری هم ایضاً.
کمی فکر کردم و دیدم برای برادرزاده ها و خواهرزاده هایم باید قصه های خودم را بگویم.
موکتی میان درختان پهن کردم و بچه ها حلقه وار نشستند و سراپا گوش شدند:
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکی نبود
من یه قطره بودم توی آسمونا؛ اون بالا بالاها؛ بالا سرتون رو نگاه کنید؛ من اون بالاها بودم؛ خیلی رفیق داشتم؛ جمعمون جمع بود؛ گاهی به شکل ابر در میومدیم و از بالای شهرها و روستاها می گذشتیم؛ از دشت ها و دریاها و جنگل ها رد می شدیم؛ خیلی اون بالا خوش بودیم؛ روزا چشممون به آقا خورشید بود و شب ها چشممون به مهتاب خانم؛ قرار بود یه روزی آقا خورشید به مهتاب خانم برسه اما وقتش نرسیده بود. از اون بالا همه چیز کوچیک بود؛ حتی ساختمونای بزرگ و آپارتمونای چند طبقه؛ حتی غصه های مردم اونجا خیلی کوچیک بود.
من بین رفیقام مشهور بودم که یا زمینی نمیشم یا خیلی سخت زمینی میشم؛ به هیچ کی و هیچ چی وابستگی نداشتم. همیشه گمانم این بود که باید بالاتر برم؛ دلم می خواست تا جایی که میتونم بالا برم.
رفیقام هر از مدتی تحمل شون طاق می شد و نمی تونستن در برابر کشش زمین تحمل کنن و زمینی میشدن؛ من میدونستم اگه پایین بیام کلی طول میکشه که باز به آسمون برگردم.
یک روز که خیلی آسمون با عظمت تر به چشمم میومد و دلم می خواست باز اوج بگیرم، یه آن دیدم یک چیزی از زمین داره خیلی زیبا چشمک می زنه؛ نورش یه رنگی داشت که خاص بود.
من خیلی اهل نشونه نبودم؛ اما دیدم داره تلألو اون شی زمینی زیاد و زیادتر میشه. به رفقام گفتم شما اون نور رو می بینید؟! گفتن نه حکماً خیالاتی شدی!
سرم رو بالا بردم و باز غرق در آسمون شدم و عهد کردم دیگه به زمین نگاه نکنم! ولی زمین داشت مرا با قدرت هرچه بیشتر پایین می کشید.
زمین داشت جاذبه ش رو به رخم می کشید؛ از این که بخوام زمینی بشم حال خوبی نداشتم و آسمون رو با اون عظمت و زیبایی می خواستم.
اما نور اون شی زمینی بی تابم کرده بود؛ فرار از او فایده نداشت؛ به گمانم رسید که دیگه وقت زمینی شدنه؛ سخت بود لحظه جدا شدن از آسمون! شک به جانم افتاده بود که نکنه دارم زود تسلیم زمین میشم، نکنه باید بیشتر مقاومت کنم، نکنه زمین گولم زده باشه، نکنه اون شی زمینی، توهم و خیالات من بوده، نکنه ... .
شک با همه لشکرش از هر جهت، به من حمله کرده بود؛ صد دل رو یک دل کردم و چشم هام رو بستم و از آسمون جدا شدم.
وقتی از آسمون جدا شدم فقط و فقط اون شی نورانی رو دنبال می کردم که درست در کنارش فرود بیام. گاهی باد میومد و تغییر مسیر می دادم اما باز با همه وجود در مسیر اون شی نورانی قرار می گرفتم.
فاصله م به اون کم شده بود؛ دل در دلم نبود؛ لحظه دیدار نزدیک بود.
نزدیک تر شدم؛ میدونستم تا چند لحظه دیگه به زمین می رسم؛ باز چشمام رو بستم؛ و زمین خوردم ... .
جرئت باز کردن چشم هام رو نداشتم؛ اما همه قدرتم رو به چشمام دادم و بازشون کردم!
چیزی که می دیدم باور کردنی نبود؛ خودم رو گم کرده بودم؛ همه آسمون انگار بر سرم خراب شده باشه. تا خودم رو پیدا کردم یه کمی طول کشید.
سلامش کردم؛ سرد جوابم داد.
گفتم میدونی از کجا میام؟
با بی حوصلگی گفت نه.
گفتم میدونی من به خاطر تو آسمون ها رو رها کردم و این همه راه رو به خاطر تو پرواز کردم تا به تو برسم؟!
با بی خیالی گفت نمی فهمم اصلا چی میگی!
گفتم میدونی نشونه چیه؟!
سری تکون داد که نفهمیدم میدونه یا نمیدونه!
گفتم تا حالا عاشق شدی؟!
با دلسردی گفت من سنگ م! از من چه توقعی داری؟!
مانده بودم چه توقعی باید داشته باشم! نگاهی به آسمون کردم؛ همه حجم وجودم از دلتنگی پر شد.
به سنگ خیره شدم؛ خاصه به چشم های معصومانه ش؛ نمی دونستم چه مهری داشت اما دلم می خواست کنارش باشم.
همون طور که نگاهش میکردم احساس کردم سنگ رو قبلاً دیدم! بیشتر محو ش شدم! بله ... .
من سنگ رو می شناختم؛ اون رو توی آسمون دیده بودم؛ اون هم مثل من قطره بود و توی آسمون با هم بودیم.
یک ترسی در دلم افتاد که نکنه من هم سنگ بشم! دوست داشتم قصه اون رو هم بشنوم اما بیشتر دلم می خواست نگاهش کنم.
به بچه ها نگاه کردم دیدم چنان محو قصه شده اند که پلک هم نمی زنند! به گمانم چیز درست و درمانی دستگیرشان نشده بود؛ سریع قصه را جمع کردم:
- قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید!
بچه ها داد زدند نه نه! آخرش چی شد؟!
مانده بودم چه بگویم! بچه ها هم دنبال پایان قصه بودند!
گفتم طولانی ست قول می دهم بعداً برایتان تعریف کنم.
للحق
- ۰۰/۱۱/۱۵