کتاب از بوانات تا اوپسالا
للباقی
کتاب از `بوانات تا اوپسالا` را به تازگی نشر روایت فتح، چاپ کرده و به نمایشگاه کتاب آورده است.
برشی از کتاب:
``صداهایی را کـــــــــش دار شنیدم، اما چیزی از آن نفهمیدم. بدنم شدید کوفته بود و همه چیز را سیاه می دیدم. کمی که گذشت فهمیدم چشم هایم بسته است! همه توانم را به پلکهایم دادم؛ کمی بازشان کردم؛ نوری به چشمم ریخته شد و سریع پلک هایم را بستم؛ باز تلاش کردم و پلکهایم را باز کردم؛ این بار مقاومت بیشتری کردم؛ بار سوم کامل چشمهایم را باز کردم. سرم را به طرف صداهای غریبهای که می شنیدم چرخاندم؛ تا صحنه را دیدم سریع چشمهایم را بستم و محکم به هم فشار دادم؛ آخر چیزهایی دیده بودم که باورم نمی شد!
باورم نمی شد که شهید شده باشم؛ در دل، خدا را هزاران بار شکر کردم که بالاخره مرا لایق دید و شهادت را نصیبم کرد. چیزهایی که دیده بودم را به حساب بهشت گذاشتم و نعمت های خاص بهشتی نظیر همین حورالعین ها که کَأَمْثَالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَکْنُون! البته ما در قرآن نخوانده بودیم که چنین صورت های سفید با آبشاری از موهای بلوند دارند! چشمهایم را باز کردم و غرق در دیدن نعمت های خاص بهشتی شدم که رَاضِیَةً مَّرْضِیَّه! هم خدا راضی بود و هم ما راضی!!
تا دیدند چشمهایم را باز کرده ام سریع چند نفرشان به سمتم آمدند و با هیجان و شادی برایم حرف زدند. چیزی از حرفهایشان متوجه نشدم اما با لبخند، جواب اظهار محبتهای احتمالیشان را دادم!
به صحبت هایشان که دقت کردم دیدم شبیه زبان انگلیسی حرف می زنند؛ یادم آمد جایی خوانده بودم زبان اهل بهشت، عربی است! گفتم لابد بهشتِ شهدا اختصاصی ست! دست و پا شکسته چند کلمهای انگلیسی بلد بودم و همین بهانه خوبی بود تا سرِ صحبت را با این حورالعین ها باز کنم. از یکی شان که به جهت نعمت بهشتی، برازندهتر بود پرسیدم "وات ایز یور نیم؟" اسمش را فهمیدم که گفت سوزان! گفتم اُکی و هر دو بی جهت خندیدیم!
در همین حال و هواهای خوش بودم که از دور صدایی آمد؛ یک نفر داشت نزدیک می شد و بلند بلند می گفت یا الله یا الله! دیدم عربی حرف می زند گفتم یحتمل می خواهد مرا به بهشت عادیها ببرد!! نزدیکتر شد و حورالعین ها کنار رفتند؛ دیدم یک آخوند است!!! تا آخوند را دیدم حتم کردم این جا نه بهشت است و این خانم ها نه حورالعین!!``
للحق
- ۰۱/۰۲/۲۳