صاف ها
للباقی
در دلم گفتم کاش جای آسمان هایمان عوض می شد؛ آسمان غبارآلود من برای تو باشد و آسمان پر از آبی غلیظ و صاف تو برای من؛ آسمان بی ستاره من برای تو باشد و آسمان پر از خوشه های افلاکی تو برای من.
به خودم نهیب زدم چرا دعای خیر می کنم برای خودم و دعای شر می کنم برای تو! خودم در جواب نهیب م گفت آدم های آسمانی باید گاهی کاملاً عادی، زمینی شوند تا حال ما متوسط الحال ها را بفهمند.
خود خودم که خواست نهیب جدیدی بزند، یک آن، آرام و ملیح با لبخند گفتی: نگاهت سنگین ست!
کنایه ت را فهمیده نفهمیده گفتم: می آیی آسمان مان را عوض کنیم؟
بی درنگ گفتی به یک شرط!
ذوق زده گفتم: نشنیده قبول!
صدایت را آرام تر کردی و گفتی: چشم های من برای تو و چشم های تو برای من!
فاتحانه گفتم: باختی، بد هم باختی!
معصومانه گفتی: قلب، کتاب چشم است و چشم از آسمان ها بزرگتر. دلم می خواهد با قلب صافی، دنیا را ببینم.
خندیدم و گفتم: من صافی تو را می خواهم و تو صافی من!
به قلبت اشاره کردی و گفتی: گمان می کنی نهایت زندگی جز جمع صافی ما ست؟! جمع من و تو و خیلی های دیگر آن زیبای واحد است؛ آن صافی عظیم ست.
به گمانم آسمان ت یا چشم هایت یا قلب ت را هم به من بدهی باز چیزی عوض نمی شود.
کاش لحظه ای درست جای تو بودم ... .
للحق
- ۰۱/۰۳/۰۷