۰۱
آذر
۹۱
ما بچه هیأتی های
قرن 21
وضو می گیرم و رو به آیینه موهایم را شانه می زنم.کفِ دستانِ عطر زده ام را روی محاسنم می کشم. شالِ سیاه را روی پیراهنِ سیاهم می اندازم و
نگین عقیق انگشترم را می بوسم و زیر لب روبه آیینه، خیره در چشمانم می گویم: «اَللهُمَّ
الرزُقنا...» بغضم می شکند... آرام لبخند شوقی می زنم و اشک هایم را پاک می کنم و یا
علی می گویم برای هیأت.
راننده، ساده می گوید:
«با این وضعِ اقتصادی، امسال فکر نکنم بتوانم ظهر عاشورا نذری بدهم.» بعد از چند ثانیه
انگار که حرف بدی زده باشد، استغفراللهی قورت می دهد و می گوید: «نه... نه... آقا
که تا حالا رسانده. از این به بعدش هم مطمئنم می رساند... در آیینه ی وسط نگاهی به
من می کند و مخلصانه و پدرانه می گوید: «چه کنیم... عادت کردیم به گدایی درِ این
خانه، پادشاهت می کنند پسرم...»
صداهای هیئات با هم
ترکیب می شوند و موجش یک راست می رود در گوشم. بر دلم می نشید و از چشمانم خارج می
شود و بر لبان تشنه ام جاری: «تشنه ی آب فراتم ای أجل مهلت بده...»
کفشم را در می آورم
و با پای راست وارد می شوم و إذن می گیرم از پیامبران، از آدم تا خاتم. از معصومان
و اولیاء و خوبان... بسم ا... .
غریبِ در غربت
گیرکرده ای را به کوی آشنایانش برسانی و شهریارش کنی، حالی است که در ورود دارم.
استاد سخنرانی اش
را آغاز می کند.کیش می شوم در فتنه ها و مات در بی وفایی و موقعیت نشناسی ها...
تا روضه شروع می
شود، دلم رضوانی می شود و با بال سبکبالی پر می گیرد تا... آسمان کربلا و بین
الحرمین، حتی آسمان مدینه و بقیع. آسمان مشهد و صحن انقلاب... من امشب در اوج آسمانم...
.
نشسته ام و سرم را
بین پاهایم پنهان می کنم و اشک می ریزم. هستی و مافیها را واژگون در قطرات آب
چشمانم می بینم. از مشکلات رهایی می یابم.
در صفوف سینه زنی
با طوفان دلم شور می گیرم. آخرِ سر هم دعا می کنم و گمانم اینست که به اجابت بسیار
نزدیک است... .
از بیماری بچه ی
همسایه گرفته تا گرفتاری همین راننده. دعا برای رهبر و مملکت گرفته تا نابودی کفر
و غلبه ی خیل مستضعفین بر مستکبرین.
با خودم فکر می کنم
کجای جهان این چنین مردم همصدا و همدل برای امّتشان دعا می کنند و کدام ارتش یاری
ایستادگی در مقابل این شور و صلابت را دارد؟! با یاد شهدا مهر تأییدی می زنم بر
فکرم.
به آغوش رفقا می رویم
و بوسه می زنیم بر شانه ی هم. سر سفره یکی از دوستان را هدف می گیریم و تا بشود به
او می پرانیم! و بعد هم در صورت لزوم از سر هم بالا می رویم و همه لبخند بر لب دارند... .
وقتی پاشنه ی کفشم
را می کشم، با خودم زمزمه می کنم: «تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من، سال ها شد
که منم بر در میخانه مقیم...»
وَ لا جَعَلَهُ
اللهُ أخِرَ العَهدِ مِنِّیِ لِزیارَتِکُمِ...
- ۲ نظر
- ۰۱ آذر ۹۱ ، ۱۵:۲۸