للباقی
صورتش برق می زد؛ موهایش مثل حریر، لطیف بود و همه را داده بود یک طرف و مقداریش هم بر پیشانی ش ریخته بود؛ عطر مخصوصش همه جا را بهار کرده بود؛ روی ریش هایش، رطوبت آب وضو، شبنم زده بود؛ و نگاه نافذش آن چنان به اعماق وجودم نفوذ می کرد که دلم می خواست حرف های مگو یم را بی محابا سر زبان بیاورم.
لبخند شیرینی هم روی لب هایش موج می زد؛ موهای پیشایش را کنار زدم و پیشانیش را بوسیدم و سخت بغلش کردم.
گفتم: خیلی خسته ام؛ آن قدر خسته که حوصله خودم را هم ندارم.
لبخند زد و انگار می خواست بگوید معلوم است!
گفتم: بریده ام؛ تسلیم شده ام؛ دیگر نمی توانم.
لبخند زد و انگار می خواست بگوید خیلی عجولی!
گفتم: من دیگر با خودم درگیر نیستم؛ دیگر طاقت هیچ محاجه ای را ندارم حتی با خودم.
لبخند زد و انگار می خواست بگوید آفرین!
گفتم: برای منِ نو مسلمان، ابتلای آدم های کهنه ایمان، عدالت است؟
لبخند زد و انگار می خواست بگوید تو هیچ چیز نمی دانی!
اشک در چشمانم حلقه زده بود؛ بی اختیار اشک می ریختم و او با اختیار لبخند می زد.
گفتم: می ترسم با همین حال نزار، تمام شوم.
لبخند زد و انگار می خواست بگوید تمام شو ... .
گفتم: متی نصرالله؟!
لبخند زد و انگار رفت ... .
للحق
- ۰ نظر
- ۳۰ دی ۰۰ ، ۰۷:۱۱