للباقی
آنچه از این روزهای سیاست و فرهنگ می فهمم سینه ام را فشار می دهد؛ دیگر حوصله بعضی چیزها را ندارم و ترجیح می دهم بیشتر سکوت کنم.
ساکت تر شده ام و با همین موسیقی آرام، بیشتر فکر می کنم.
نمی دانم! احساس می کنم درد همه آرمان خواهی های گذشته را این روزها باید یک جا تحمل کنم؛ همه دردها یک طرف، درد مردم بی چاره ای که این روزها درین زندگی یکبار مصرف شان از شدت مشکلات و بدبختی به پوچی و نیستی رسیده اند یک طرف؛ و وای به حال همه منفعت پرستان خاصه آنان که پشت ظواهر دین و ارزش ها پنهان شده اند و عامل وضع موجودند.
در خودم خزیده بودم و با دردهای خودم در عین خاموشی، به گفت و گو بودم؛ نمی دانم چه شد که دست بر قضا باز گذارم به پشت همان قفس شکسته افتاد؛ قفس شکسته و سار رها شده ... .
همان قفس مقدسی که پیشتر به آن خیلی فکر می کردم؛ و سار ی که هیچ گاه نفهمید خدا چگونه به وسیله او مرا راهی سرزمین های ناشناخته وجودیم کرد؛ روزگاری که حیران میان خودخواهی و دگرخواهی راهی رحلت ی شدم که توشه ش برای یک عمر است.
ذات دنیا همین ست ... . آخرالأمر قفس ها می شکنند و اسیرها آزاد می شوند. و تو می دانی که سار واقعی من بودم. من بودم که در آن قفس، بال بال می زدم و به دیواره های قفس محکم ضربه می زدم! اما چرا من صورت سار را به گونه ای دیگر می دیدم؟! من مظلوم تر بودم یا آن چهره معصوم؟!
همیشه دعاگوی سار هستم هرجا که باشد ... .
دنیا، دنیای سیمانی شده است؛ زودگیر و سخت گیر! اما درد بی عدالتی و تبعیض سخت ترین وجه این دنیای سیمانی ست. من مربوط به زمانه و عصر سیمان نیستم؛ خدا تقدیرم را درین عصر سخت قرار داده ... .
کاش مرگم سیمانی نباشد.
این روزها برایم سخت می گذرد؛ سکوت، دنیا را فقط کمی برایم قابل تحمل تر کرده است؛ من مانده ام و سختی های عصر سیمانی و تنهایی های نفس گیرش.
للحق