زمانه سوء تفاهم هاست ...؟!
خار...
زهر...
نیش...
مرهم زخم هایم! تنها گیر آورده اند.
کجایی؟!
ما که بی صاحب نیستیم...
- ۰ نظر
- ۲۲ شهریور ۹۲ ، ۱۶:۱۷
زمانه سوء تفاهم هاست ...؟!
خار...
زهر...
نیش...
مرهم زخم هایم! تنها گیر آورده اند.
کجایی؟!
ما که بی صاحب نیستیم...
احیای اول کرشمه و طنازی ست برای احیای ثانی ...
حیف است درین بزم پرشور عاشقی، در خویشتن خویش، نشکفیم ...
حی علی المعاشقه
یا خیر حبیب و محبوب
بچه که بودیم میدانستیم پناهگاه امن ما بعد از هر اذیت و شیطنتی پنهان شدن زیر چادر مادر است ...
اما حالا با نگاه مادرانه چه کنیم ؟! ...
شست و شویی کن و آنگه به خرابات خرام
تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده ...
ما بچه هیأتی های قرن 21
وضو می گیرم و رو به آیینه موهایم را شانه می زنم.کفِ دستانِ عطر زده ام را روی محاسنم می کشم. شالِ سیاه را روی پیراهنِ سیاهم می اندازم و نگین عقیق انگشترم را می بوسم و زیر لب روبه آیینه، خیره در چشمانم می گویم: «اَللهُمَّ الرزُقنا...» بغضم می شکند... آرام لبخند شوقی می زنم و اشک هایم را پاک می کنم و یا علی می گویم برای هیأت.
راننده، ساده می گوید: «با این وضعِ اقتصادی، امسال فکر نکنم بتوانم ظهر عاشورا نذری بدهم.» بعد از چند ثانیه انگار که حرف بدی زده باشد، استغفراللهی قورت می دهد و می گوید: «نه... نه... آقا که تا حالا رسانده. از این به بعدش هم مطمئنم می رساند... در آیینه ی وسط نگاهی به من می کند و مخلصانه و پدرانه می گوید: «چه کنیم... عادت کردیم به گدایی درِ این خانه، پادشاهت می کنند پسرم...»
صداهای هیئات با هم ترکیب می شوند و موجش یک راست می رود در گوشم. بر دلم می نشید و از چشمانم خارج می شود و بر لبان تشنه ام جاری: «تشنه ی آب فراتم ای أجل مهلت بده...»
کفشم را در می آورم و با پای راست وارد می شوم و إذن می گیرم از پیامبران، از آدم تا خاتم. از معصومان و اولیاء و خوبان... بسم ا... .
غریبِ در غربت گیرکرده ای را به کوی آشنایانش برسانی و شهریارش کنی، حالی است که در ورود دارم.
استاد سخنرانی اش را آغاز می کند.کیش می شوم در فتنه ها و مات در بی وفایی و موقعیت نشناسی ها...
تا روضه شروع می شود، دلم رضوانی می شود و با بال سبکبالی پر می گیرد تا... آسمان کربلا و بین الحرمین، حتی آسمان مدینه و بقیع. آسمان مشهد و صحن انقلاب... من امشب در اوج آسمانم... .
نشسته ام و سرم را بین پاهایم پنهان می کنم و اشک می ریزم. هستی و مافیها را واژگون در قطرات آب چشمانم می بینم. از مشکلات رهایی می یابم.
در صفوف سینه زنی با طوفان دلم شور می گیرم. آخرِ سر هم دعا می کنم و گمانم اینست که به اجابت بسیار نزدیک است... .
از بیماری بچه ی همسایه گرفته تا گرفتاری همین راننده. دعا برای رهبر و مملکت گرفته تا نابودی کفر و غلبه ی خیل مستضعفین بر مستکبرین.
با خودم فکر می کنم کجای جهان این چنین مردم همصدا و همدل برای امّتشان دعا می کنند و کدام ارتش یاری ایستادگی در مقابل این شور و صلابت را دارد؟! با یاد شهدا مهر تأییدی می زنم بر فکرم.
به آغوش رفقا می رویم و بوسه می زنیم بر شانه ی هم. سر سفره یکی از دوستان را هدف می گیریم و تا بشود به او می پرانیم! و بعد هم در صورت لزوم از سر هم بالا می رویم و همه لبخند بر لب دارند... .
وقتی پاشنه ی کفشم را می کشم، با خودم زمزمه می کنم: «تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من، سال ها شد که منم بر در میخانه مقیم...»
وَ لا جَعَلَهُ اللهُ أخِرَ العَهدِ مِنِّیِ لِزیارَتِکُمِ...
سرآغاز شماره بهمن نشریه متین90
هو المتین
گاهی اوقات آن قدر سرهایمان را در برف عادات و روزمرگی های رنگ و رو باخته فرو برده ایم ، عاریت های زندگی دو سه چند روزه ، دست و پایمان را زنجیر کرده اند و توهمات پیروزی و شکست های بچه گانه مان ذهنمان را به تسخیر خود درآورده است که دیگر شاید مجالی برای جاری شدن در این پهنای زیبای گیتی پیدا نکنیم.
کرم ابریشم چه جهان بینی دارد ؟! مگر نه این است که هستی شناسیش به پیله ی سفیدرنگ اطرافش محصور می شود و در دور دست ترین نقطه افق دیدش باز پیله است و پیله !
و سرنوشت ما نه برای مرداب شدن است و نه در پیله ماندن !
و سرنوشت ما برای جاری شدن و پروانه شدن است و تا دریا و پرواز راهی نیست ، یک برآوردن سر کافی است ...
علاج ضعف دل ما کرشمه ساقی ست
بر آر سر که طبیب آمد و دوا آورد