رندان خاموش

للباقی

اصلِ قصه من با تو با "إسمع و إفهم" تازه شروع می شود ... .

ر.خ

بعدالتحریر: هیچ وقت مایل نبوده ام نوشته هایم را در جاهایی منتشر کنم که مخاطبش بی آن که نیت کرده باشد مطالب م را بخواند. البته مطالب عمومی را در فضاهایی چون اینستاگرام و ... می گذارم اما مطالب دل نوشته ام حرمت دیگری دارند ... .

للحق

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۶ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

۲۱
شهریور
۰۰

للباقی

 

اگر حیات آدمی در مسیر حقیقت باشد حتی اگر اشتباهاتی داشته باشد آخرالأمر می رسد به آنچه که باید!

اما اگر در مسیر توهم باشد چه؟! و اگر بدتر از آن در مسیر توهم باشد و ظن محق بودن بکند چه؟!!

و دنیا تقابل حقیقت و توهم ست ... .

 

بعدالتحریر: از مدعی به سبب ادعایش، متوهم تر کیست؟! 

 

للحق

 

 

  • محمد طاهری
۰۷
فروردين
۰۰

بسم الله الرحمن الرحیم

للباقی

 

توفیقی دست داده ست که برای خودم و نه به سفارش جایی! چیزی بنویسم که سال ها دوست داشته ام در وقتی مبسوط حرف هایم را به قلم درآورم؛ تجربه جدیدی ست. لطف حضرتش امیدوارم شامل این قلم شکسته گردد و کلمه هایم طیب باشد و به سمتش بالا رود ... .

 

للحق

  • محمد طاهری
۱۰
آذر
۹۹

اضطراب درد او

دوشنبه 20 بهمن 1393 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

خیلی مظلوم بود. خیلی ...

گوشه ای کنار پایانه اتوبوس ها کز کرده بود و سرش را پایین انداخته بود. زیرِ بلوز دست باف کهنه اش، پیراهنی پوشیده بود که یقه آن زیر بلوزش گیر کرده بود. یک کیف هم کنارش بود. گاهی سرش را بالا می آورد و نگران به اطرافش نگاه می کرد و زیر لب چیزی می گفت. آن قدر این کار را با طمأنینه انجام می داد که محو حرکاتش شدم. انگار غم عالمی را روی هیکل نحیف نوجوانیش انداخته باشند. خیلی مضطرب نشان می داد. شاید اضطرابش از یک اتفاق بود. چه می دانم، شاید از یک دعوا  یا شاید هم فقر، مهم ترین اتفاق زندگیش بود. هرچه بود درد داشت. گاهی سرش را بالا می آورد و نگران به اطرافش نگاه می کرد و زیر لب چیزی می گفت.

کسی در آن شلوغی نگاهش به این نوجوان مضطر نبود و همه محو کارهای خودشان بودند.

تاق تاقِ کفش های چند سانتی دختران بزک کرده با هفت قلم آرایش هم آرامشِ اضطراب او را به هم نمی ریخت. او هم محو اضطراب خودش بود. من هم محوش شده بودم و داشتم مجانی حاصل دردش را می چیدم و از اضطراب متینش لذت می بردم. از اینکه این لذت تمام شود ترسیدم. با گوشی موبایلم بی آنکه کسی چیزی بفهمد عکسی از او انداختم که تا همیشه بتوانم لذت ببرم. عکس را که گرفتم بی خیالش شدم و به سمت دیگری رفتم. روی عکس زوم کردم و باز محوش شدم. نتوانستم خودم را قانع کنم که بی خیالش شوم. باید می رفتم و از خودش می پرسیدم. اما هم از نگاه مردم و هم از خودش مطمئن نبودم که چه فکری می کنند. این پا و آن پا کردم. دل به دریا زدم و رفتم پیشش. با خنده ای خشک و مزخرف که فقط نشان دهم نیتم کمک است، گفتم: جناب! مشکلی پیش آمده؟ می توانم کمک تان کنم؟

همان طور که سرش پایین بود و بی آنکه نگاهم کند گفت: نه! مشکلی پیش نیامده...

جوابش خیلی کوتاه تر از چیزی بود که فکر می کردم. به کناری آمدم و باز محوش شدم. گاهی سرش را بالا می آورد و نگران به اطرافش نگاه می کرد و زیر لب چیزی می گفت.

من هم محوش شده بودم و داشتم مجانی حاصل دردش را می چیدم و از اضطراب متینش لذت می بردم. یکی از دوستانم را دیدم که به سمتم می آمد. بعد سلام و علیک گفت چند دقیقه ای محو من شده و داشته از این نگاه من لذت می برده . دوست من هم بی آنکه از درد او چیزی بداند داشت از محصول درد او در نگاه من لذت می برد. صدای ترمز ماشینی قبل از آنکه دوستم بیاید، بلند شد. یحتمل راننده ماشین هم محو نگاه دوست من بوده. کودکی از دست مادرش رها شد. یحتمل مادر هم از صدای ترمز ماشین، دست کودک را رها کرد. پیرمردی از پل هوایی آهی کشید وقتی دست کودک رها شد. یحتمل ...

درد تو چه ها که نمی کند. یحتمل زلزله آن روز هم اثر درد تو بود. دردی که عالم را در می نوردد از بین نمی رود.

همین حالا که داشتم می نوشتم نوک قلمم شکست. از دست این درد ...    

گاهی سرش را بالا می آورد و نگران به اطرافش نگاه می کرد و زیر لب چیزی می گفت.

للحق

  • محمد طاهری
۰۵
آذر
۹۹

در باز شد. از میان راهی که دو طرفش باغچه پُری بود گذشتم. پرچین را که رد کردم، بوی سبزی های تازه آب داده شده، روحم را تازه کرد. پیشتر برایم تعریف کرده بود که با چه ذوق و شوقی باغچه ها را باغبانی و آبیاری می کند. از کودِگِل های که خودش از جنگل جمع می کند تا انواع گُل هایی که از هر سفر سوغات می آورد. نوه هایش، خانه را روی سر گذاشته اند. هنوز بازی (بدو بدو) مقبول ترین بازی بین بچه ها است. وارد اتاقش شدم و کنار تختش نشستم.      

 

در باز شد. از میان راهی که دو طرفش باغچه پُری بود گذشتم. پرچین را که رد کردم، بوی سبزی های تازه آب داده شده، روحم را تازه کرد. پیشتر برایم تعریف کرده بود که با چه ذوق و شوقی باغچه ها را باغبانی و آبیاری می کند. از کودِگِل های که خودش از جنگل جمع می کند تا انواع گُل هایی که از هر سفر سوغات می آورد. نوه هایش، خانه را روی سر گذاشته اند. هنوز بازی (بدو بدو) مقبول ترین بازی بین بچه ها است. وارد اتاقش شدم و کنار تختش نشستم. حاجیه خانم عذرخواهی کرد که حاجی این روزها گاهی وسط مطالعه خوابش می برد و با وعده بیدار شدنش تا بعد از پذیرایی، به آشپزخانه رفت. با نگاهی گذرا به کتاب های کتاب خانه بزرگش، می توانستم خلاصه ای از عمرش را تورق کنم. از آئرودینامیک اندرسون تا بانو با سگ ملوس چخوف. تنها چند عکس ساده قدیمی کوچک کنار کتاب ها، از آن همه سال خدمت و تلاش شبانه روزی نمایندگی می کرد. نه خبری از انبوهه های حکم بود و نه بی شمار لوح تقدیر. حاجیه خانم در حالی که سینی چای را جلویم می گذاشت از پخش بودن اسباب بازی بچه ها در اتاق و بیدار نشدن حاجی باز عذرخواهی کرد. اصرارم جواب نداد و بالاخره بیدارش کرد. تا چشمانش باز شد سریع بلند شدم و کنار تختش زانو زدم.  دستش را گرفتم تا توانست کمی بدنش را صاف کند. بدنش مثل میله های گریس نخورده خشک شده، شده بود. موهای تنک روی سرش شبیه ریش های پرپشتش همه یک دست سفید بودند. عینک را به چشم زد و نگاه مهربانش را بر من پاشید. آغوشش را برایم باز کرد و من دنیایی را در بغل گرفتم. آرام در گوشم زمزمه کرد: "دلم برای امروزهایت حسابی تنگ شده..."  

نمی دانم سرعت اشک های من بیشتر بود یا سرعت خاطرات او.

بچه ها هم چنان (بدو بدو) بازی می کردند...  

  • محمد طاهری
۰۳
آذر
۹۹

" بحران سیل در مناطق مرکزی و غربی بریتانیا. به گزارش آژانس محیط زیست بریتانیا"...

 

(هر چه بر سر این ملت کافرِ اروپایی بیاید، حق شان است. لا مذهب ها. ) کریم گفت.

 

رضا مات تلویزیون بود و با دست راست آرام بر محاسنش کشید و پشت بندش آهی.

 

کریم که دید کسی جوابی به اظهار نظرش نداد، برای آنکه جای خالی جواب را پر کند، با صدای آرام تری ادامه داد: ( ولله به خدا!. خدا که بی حساب عذاب نمی کند.)

 

با سکوت رضا، جمع هم فیلسوف مئابانه ساکت شده بود. زنِ کریم که خواست فضا را به نفع کریم بشکند، گفت:( ما خودمان کم مشکل داریم که غصه مردم گلوسستر را هم بخوریم ؟! به جای اینکه کمی از این همه درد مردم خودمان بگویند، از یک مشت اجنبی می گویند. خبر کم آوردند. ) کم کم اظهار نظر ها شروع شد:

 

- این ها اوضاع پول است آقا. هرچه خبر بیشتر، حقوق واحد خبر بیشتر، حقوق خودشان بیشتر.

 

ربطی به پول خبر ندارد که. باید این ها یک تعداد مشخص، خبر آماده کنند. حالا چه باربط و چه بی ربط.

 

- حالا چی شده ایران دلش برای روباه پیر سوخته؟!

 

- فردا از ملت غیور ایران دعوت می کنند که بروند و کمک کنند به هم نوعشان!

 

چرا اینقدر ساده اید. ایران فعلاً نیاز دارد به پاچه خواری انگلیس توی این اوضاع.

 

هر چی بدبختی هست که بر سر ما می آید. از سیل تا زلزله. حالا یکبار هم آن ها، آب آناناس پیش از نهارشان را با آرامش نخورند. چه می شود مگر؟!

 

- نکند بلایی بر سر این پسر آقای جمشیدی بیاید. بنده خدا خیر سرش رفته درس بخواند.

 

 

 

- و ...

 

 

 

رضا لبخندی زد و در گوشی به من گفت:

 

امروز که رفتم ارزن بریزم برای مرغ عشق ها دیدم که سر حال نیستند. گفتم حتماً خبری هست. حالا 5 تا صلوات بفرست برای سلامتی مرغ عشق های گلوسستری ...

  • محمد طاهری
۲۰
شهریور
۹۲

 

( چاپ شده در شماره فروردین 92 نشریه متین):

 

قبل از اینکه اعضای جلسه بیایند، رفتم و روی وایت برد بالای سر  صندلی رئیس نوشتم:

-بسم الله الرحمن الرحیم

در نسل ما هم هستند کسانی که تسبیح شان شیشه ای است.

 به نخِ تسبیحِ شیشه ای نسل مان تعظیم می کنیم...

این گردنه گذار را  همه در کنار هم می گذرانیم ...نسل من، نسل تو و نسل او ...

از اینکه زمان کافی برای مطالب این جلسه نگذاشته ام، عذر خواهی می کنم.

 از اینکه خلاف عادت، عریان گویی می کنم، عذرخواهی می کنم.

امّا  قول می دهم که آنچنان صادقانه باشم که سادگی بارزترین مشخصه مطالبم باشد.

 دوستان هم یاری دهند...

                                                                                             جواد عالمی

***

اولین باری که دیدمش، مراسم خواستگاری برادر بزرگم بود. جوانی خوش تیپ و خوش پوش و خوش استیل و خوش مشرب. البته گوش های مثل آیینه بغل اتوبوسش خیلی به دید نمی آمد.

زمانی که زنداداش یک دور چای تعارف کرد و به امید رسید، دیدم خیلی مرموزانه و با خنده ای پرشیطنت، آدامسِ توی دهنش را درآورد و به شست زن داداش که روی دسته های سینی بود، چسباند. رنگ صورت زن داداش همرنگ چادرش شده بود و سریع شستش را بین چهار انگشت دیگرش مخفی کرد و رفت.

من از شدّت خنده قرمز شده بودم اما سعی می کردم خودم را کنترل کنم و از زیرِ نگاه سرزنشگر مادرم که از قضیه خبر نداشت، فرار کنم. این ماجرا جرقّه ای بود که نظرم به امید جلب شود.

زمانی که عروس و داماد رفتند توی اتاق صحبت کنند، من و امید هم رفتیم توی اتاقش. روی درش نوشته بود: «آقای مهندس عزیز، رفیق بی کلک خودم، آبجی محترمه... بدون اجازه وارد نشوید، اگر شدید با پای راست وارد نشوید...» خنده ام گرفت... .

تور دور دنیا در 10 ثانیه بود اتاقش. از عکس آبشار نیاگارا، دیوار چین و  مسی گرفته تا خطاطی زیبای جمله ی «دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست، اسراف محبت است...» و عکس شهید چمران.

در بین خنده ها و شوخی هایمان، حرف های جدّی مطرح شد و از این چند بُعدی بودن امید خیلی خوشم آمد. بعد از آن شب، زیاد با هم بودیم. علاوه بر جلسات هفتگی، سینما و کوه و... با هم می رفتیم. برای هم مکمّل خوبی بودیم. هر جا که کم می آوردیم، سعی می کردیم به کمک هم حلّش کنیم.

***

شب اول فروردین امسال...

  • محمد طاهری