( چاپ شده در شماره فروردین 92 نشریه متین):
قبل از اینکه اعضای جلسه بیایند، رفتم و روی وایت برد بالای سر صندلی رئیس نوشتم:
-بسم الله الرحمن الرحیم
در نسل ما هم هستند کسانی که تسبیح شان شیشه ای است.
به نخِ تسبیحِ شیشه ای نسل مان تعظیم می کنیم...
این گردنه گذار را همه در کنار هم می گذرانیم ...نسل من، نسل تو و نسل او ...
از اینکه زمان کافی برای مطالب این جلسه نگذاشته ام، عذر خواهی می کنم.
از اینکه خلاف عادت، عریان گویی می کنم، عذرخواهی می کنم.
امّا قول می دهم که آنچنان صادقانه باشم که سادگی بارزترین مشخصه مطالبم باشد.
دوستان هم یاری دهند...
جواد عالمی
***
اولین باری که دیدمش، مراسم خواستگاری برادر بزرگم بود. جوانی خوش تیپ و خوش پوش و خوش استیل و خوش مشرب. البته گوش های مثل آیینه بغل اتوبوسش خیلی به دید نمی آمد.
زمانی که زنداداش یک دور چای تعارف کرد و به امید رسید، دیدم خیلی مرموزانه و با خنده ای پرشیطنت، آدامسِ توی دهنش را درآورد و به شست زن داداش که روی دسته های سینی بود، چسباند. رنگ صورت زن داداش همرنگ چادرش شده بود و سریع شستش را بین چهار انگشت دیگرش مخفی کرد و رفت.
من از شدّت خنده قرمز شده بودم اما سعی می کردم خودم را کنترل کنم و از زیرِ نگاه سرزنشگر مادرم که از قضیه خبر نداشت، فرار کنم. این ماجرا جرقّه ای بود که نظرم به امید جلب شود.
زمانی که عروس و داماد رفتند توی اتاق صحبت کنند، من و امید هم رفتیم توی اتاقش. روی درش نوشته بود: «آقای مهندس عزیز، رفیق بی کلک خودم، آبجی محترمه... بدون اجازه وارد نشوید، اگر شدید با پای راست وارد نشوید...» خنده ام گرفت... .
تور دور دنیا در 10 ثانیه بود اتاقش. از عکس آبشار نیاگارا، دیوار چین و مسی گرفته تا خطاطی زیبای جمله ی «دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست، اسراف محبت است...» و عکس شهید چمران.
در بین خنده ها و شوخی هایمان، حرف های جدّی مطرح شد و از این چند بُعدی بودن امید خیلی خوشم آمد. بعد از آن شب، زیاد با هم بودیم. علاوه بر جلسات هفتگی، سینما و کوه و... با هم می رفتیم. برای هم مکمّل خوبی بودیم. هر جا که کم می آوردیم، سعی می کردیم به کمک هم حلّش کنیم.
***
شب اول فروردین امسال...