للباقی
برای پستی دنیا همین بس که شادی هایش کم عمق است و غم هایش عمییییییییییییق ... .
للحق
- ۰ نظر
- ۳۰ مهر ۰۰ ، ۱۷:۰۵
للباقی
برای پستی دنیا همین بس که شادی هایش کم عمق است و غم هایش عمییییییییییییق ... .
للحق
للباقی
این آخرین مناسک ها و آداب آدمی در دنیا به گمانم خیلی مهم است؛ همیشه نگران درست انجام شدنش هستم. دیروز هم اضطراب داشتم که وسط آن شلوغی ها، چیزی از قلم نیافتد. چند باری هم تأکید کردم اما غالباً سرگرم ظواهر ها هستند. دو شاخه ی تر را چیده بودم و تربت هم کسی دیگر آورده بود. نگران بودم که به آرامی خاله را از تابوت بیرون بیاورند و با پهلو آرام وارد قبر کنند که این جا یکی از جاهای اجابت دعای سجده زیارت عاشورا ست که اللهم ارزقنی شفاعه الحسین یوم الورود ... .
خودم هم وارد قبر شدم و خاله را روی خاک گذاشتیم. آرام و در دلم با او صحبت می کردم و تلقین ش می دادم؛ لا تخف و لا تحزن؛ خاله جان نترس و ناراحت نباش؛ اعتقاداتش را تلقین می کردم و می گفتم هنگامه سوال دو ملک مقرب بگو که خدایم الله است، دینم اسلام است، قبله ام کعبه است، پیامبرم محمد(ص) است، دوازده امام از ذوات مقدسه دارم؛ خاله جان نترس و ناراحت نباش.
بعدش رفتم به شهید حبیب گفتم که خودت هوای خاله را داشته باش در آن غربت و تنهایی.
باز برگشتم و سر خاک خواندم چیزهایی که می دانستم را. نزدیک غروب بود و همه تقریباً رفته بودند. به چند نفری که بودیم گفتم باز بنشینیم و بلند تلقین ها را بگوییم.
همه رفتند و من اما هی می رفتم و هی برمی گشتم و به خاله می گفتم خاله جان نترس و ناراحت نباش.
می دانستم حال غریبی دارد؛ شبیه مسافری که همه همراهانش تا نهایتاً فرودگاه با او بیایند و یک باره همه بروند؛ در چنین حالی خدا به بنده اش می گوید عبدی اوحدوک؟! بنده من تنهایت گذاشتند؟!
اما این سرنوشت همه ما ست و خدای غیور ما، ما را بی وابستگی می خواهد که عشق محصول خلوص است.
بعد از چند بار رفتن و برگشتن دیگر رفتم و خاله را تنهای تنها گذاشتم.
حتم دارم با عنایت حضرت حق و ذوات مقدسه (علیهم اسلام) آن طرف حیاتی زیباتر را آغاز خواهد کرد.
بعد التحریر: خدایا من چگونه خواهم مرد؟! خدایا وقتی به من می گویی عبدی اوحدوک؟ آیا من لبخند می زنم و می گویم که حضور تو برای دنیا و عقبی من کافی ست؟!! خدایا به وجود سراسر فقر و نداری ما خودت رحم کن یا مونسی عند وحشتی ... .
للحق
للباقی
خاله عزیز و مهربانم! سخت ست غم ندیدنت در این دنیا اما اینک تو در مرتبه عالی تری از وجود داخل شده ای؛ اینک سعه وجودیت بزرگتر شده است و حکماً حیاتی زیباتر را آغاز می کنی.
شهادت می دهیم که از تو جز خوبی و مهربانی و دلسوزی و ایمان و خیرخواهی چیز دیگری ندیده ایم و رجای واثق داریم که در آن عالم، دستان همیشه بخشنده ت، گشاده تر می شود و دستگیری ت بیشتر ... .
"اللهم جاف الارض عن جنبیها و اصعد بروحها الیک و لقها منک برهانا اللهم عفوک عفوک".
مرحمت می کنید اگر خاله عزیزم را با صلاة ی یا صلواتی یا ذکری و دعایی بدرقه کنید.
للحق
للباقی
آنچه در دل یک سوخته جان، می گذرد را هیچ واژه ای نمی تواند شرح دهد؛ کلمه ها با همه شکوه و خوش منظری شان تاب هُرم عشق را ندارند؛ نمی دانم؛ نمی دانم؛ آیا عشق هم کلمه بی ربطی ست یا نه ... . اصلاً سوخته جان به سبب چه این چنین می سوزد؟! نمی دانم. و لیک سوخته جان، می سوزد و می سوزد و می سوزد و بهتر از هر کسی می داند که وجودش چون خاکستری است در دست باد؛ که کی نفحه ای بوزد و خاکستر سوخته ش را به کوی یار ببرد یا نبرد یا ... .
سوخته جان با فراق انس گرفته است به سبب ملامت دائمی یار یاغی خویش؛ یار یاغی که سنگ، از دل او نرم تر است و دشمن جانی از او مهربان تر. سوخته جان با عالم خواب اما مأنوس تر است که شاید در آن عالم دیگر بتواند لحظه ای آن یاغی دل سنگ و دشمن صفت را پاره ای ببیند و کلامی آسمانی میان شان در بگیرد و تا عرش سیر کنند در آن غوغای خلوت وجود.
سوخته جان، با اشک افشای سِر می کند و راز را پشت سَر پنهان می کند تا از چشمِ خنده دور بماند؛ خنده را ابزار یاغیان می داند و اشک را ابراز سوختگان.
سوخته جان، مهر خاموشی بر زبان می زند و نهیب بر دل، که دیگر حرمت جان به نشکستن است.
سوخته جان به دادن جان کریم تر است تا تمنای دیدار یاغی و لیک از کوی سوخته جان به دیار یاغی السلام... .
للحق
للباقی
حالم شبیه بهار نیست
تابستان و زمستان هم که نه
حتی مثل هوای پاییز هم نیست
حالم، حال فصل پنجمی است
که در آن هوای مچالگی ست ... .
للحق
للباقی
از دست روزگار، بسیار گله دارم؛ آن چه روزگار با منِ طفل کرد به ذهن هیچ بدخواهی نمی آمد که با قدیمی ترین دشمنش بکند. اما من با او دشمنی نخواهم کرد... .
للحق
للباقی
گاهی خوب ترین کارها، مضرترین می شوند؛ مثل فکر کردن هایی که به جای حرکت، تو را متوقف می کنند.
برای موج، فکر کردن به حرکت، سکون می آورد ... .
للحق
للباقی
دیگر داریم به هم عادت می کنیم؛ آن کل کل های قدیمی دارد جایش را می دهد به یک سکوت رضایت مندانه. اصلا من مدیون تو هستم؛ تو نبودی اینچنین به خراب آباد دلم سفر نمی کردم... .
با تو درست ست که اخم هایم در هم هست و هیچ وقت شوخی نکرده ام اما گمان می کنم ته دلم خبرهایی ست!
تو همیشه همه وجود شیشه ایم را در مقابل چشمانم به زمین میکوبی؛ ممنونم.
تو قلبم را تا سر حد گیر افتادن در کوچه تنگ و بن بست ناامیدی میبری؛ سپاسگزارم.
تو دست به زن داری و مرتب صورت خودخواهی هایم را با سیلی آب داری، سرخ می کنی؛ لطف می کنی.
اصلا می دانی چیست؟! تو حافظه پاک شده همه خطاهایم هستی.
حضرت درد ممنونم از تو ... .
للحق
للباقی
ترسناک ترین وجه آدمی هنگامی ست که با خود بیگانه می شود. مرگ، ترسی ندارد ولی اگر بخواهد داشته باشد حکماً از ترس بیگانگی کمتر است. این ترس را تا هنگامی که در خود هستیم و فراتر نرفته ایم درک نمی کنیم؛ درست مثل شخصیت مورسو در بیگانه آلبر کامو. کامو، مورسو را فراتر از مورسو نمی بیند تا این ترس برایمان دیده شود؛ تازه این شخصیت شاید به دلیل بی تفاوت بودنش به دنیا و مافیهایش برای ما جذاب باشد! کسی که عریان، خودش است؛ اما خودی که عمیقاً بیگانه شده است با خودش.
بیگانه کسی ست که همه ی بی نهایت رشته های اعصابش با عالم کائنات را پاره کرده است؛ این حالت، به واقع ظلمانی است.
به گمانم همه، تجربه ای از بیگانگی داشته اند و چند سیمی از رشته هایشان پاره شده و یحتمل هر کسی امروز عمیق تر این تجربه را داشته باشد فردا قوی تر می تواند با رشته اعصاب عالم متصل تر شود!
اما درست مشکل از جایی شروع می شود که همه رشته ها قطع شود؛ و این شروع پوچی ست. کامو چنین شخصیتی را در مورسو آفریده.
للحق
للباقی
دست در آب رودخانه میکنم و مثل کاسه پر که میشود به سمت آسمان، پرتابش میکنم؛ قطره ها مثل برف در آسمان پرواز می کنند؛ بزرگترین قطره ها را پی می گیرم؛ قوس صعودش را کامل می بینم و کمی از قوس نزولش را؛ بعدش محو میشود و دست آخر روی آب فرود می آیند.
خیره می شوم به هجوم آب و حجم صدای آب. چه قدر شبیه چشمان دریا هستند ... .
للحق
للباقی
نمی دانم ظرف دنیا خیلی کوچک تر از برخی رسیدن ها ست یا برخی رسیدن ها خیلی بزرگ تر از دنیا ... .
حکماً عالم بعد از دنیا، بیشتر محل رسیدن ست ... .
للحق
للباقی
هر وقت کلمه تیلور را می شنیدم فوراً یادم به #بسط_تیلور در ریاضیات میافتاد؛ اما چند سالی ست به خاطر حساسیتی که روی یزدانی و این مبارزه ش داریم ماجرا فرق کرده است! دیگر #دیوید_تیلور را همه می شناسیم؛ رقیب جدی و سرسخت آمریکایی که پهلوان ما سه بار پیاپی از او شکست خورده است و آخرینش در بزرگترین نبردگاه یعنی المپیک آن هم در آخرین لحظات مبارزه؛ دیوید تیلور نه فقط اشک قهرمان ما را درآورد بلکه یک ایران را غصه دار کرده بود؛ اما این بار #حسن_یزدانی ورق بازی را عوض کرد؛ قلب یک ملت برای مبارزه ش تپید و او تجلی اراده ملت ش شد و رقیب سرسخت ش را آخرالأمر با اقتدار شکست داد؛ و امروز انگار همه ما دوبنده پوشیده ایم و در مقابل رقیب مدعی مان، دست مان بالا رفته است.
مبارزه ها شیرین اند خاصه اگر مبارزه، جدی و سخت و نفس گیر باشد و یک جورایی احتمال شکست بالا!
پهلوان ها محصول همین جنس مبارزه اند... .
#نان_پدر_و_شیر_مادر_حلالت_پهلوان
بعدالتحریر: دیشب باید چیزی می خریدم، سری به بازار زدم؛ اما با گوشی دائم چک می کردم کی کشتی شروع می شود. دست آخر پشت فرمان بودم که کشتی شروع شد؛ زدم کنار و با حرارت بازی را نگاه کردم؛ بعد که بازی تمام شد تازه به خودم آمدم که کنار خیابان پارک کرده ام و مردم این ادا و اطوار هایی که با دست درمی آوردم را می بینند!! اما به غایت چسبید ... .
للحق
للباقی
می گویند چهارمین مهارت مهم از ده مهارت مورد نیاز برای سال 2025، مهارت تفکر انتقادی است.
کاری به تعریف و روش های تقویتی که برای این مهارت دارند ندارم؛ اما این مهارت را درست ذیل فرهنگ و خلق آزاداندیشی می دانمش؛ با این تفاوت که در آزاداندیشی وقتی به دنبال حقی و خودت را طالبش می دانی و نه مالکش، رشته اش به آسمان پیوند می خورد.
للحق
للباقی
اصل و حقیقت حرکت، بعد از عالم ماده آغاز می شود. خوشا به حال این خوبان و لطیفان که برای یک ابدیت پر حرکت، توشه برداشته اند ... .
اللهم ألحقنا بهم
#علامه_حسن_زاده_آملی
للحق