رندان خاموش

للباقی

اصلِ قصه من با تو با "إسمع و إفهم" تازه شروع می شود ... .

ر.خ

بعدالتحریر: هیچ وقت مایل نبوده ام نوشته هایم را در جاهایی منتشر کنم که مخاطبش بی آن که نیت کرده باشد مطالب م را بخواند. البته مطالب عمومی را در فضاهایی چون اینستاگرام و ... می گذارم اما مطالب دل نوشته ام حرمت دیگری دارند ... .

للحق

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۹ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

۲۸
بهمن
۰۰

 

للباقی

نازنینا! درین زمانه غربت و تنهایی بیا فارغ از همه قال و قیل ها، همدیگر را سخت انتخاب کنیم؛ من فقط تو را برگزینم و تو نیز به من بگویی: وَاصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی! 

`نوبت بازی ما باشد و دیگر هرگز، نوبت بازی دنیا نشود` 

للحق

  • محمد طاهری
۲۶
بهمن
۰۰

للباقی

 

رفته رفته آدم های این جامعه آن قدر در خودشان و فردیت شان غرق شده اند، که یادشان رفته موجودی اجتماعی اند. 

وقتی آدمی فردیت ش فربه شد، زیر بار مسئولیت نمی رود و در جامعه ای که مردمش مسئولیت پذیر نباشند، باید فاتحه همت ها و انگیزه ها و حرکت های بزرگ را خواند. 

برای جوان امروز مسئولیت یک زندگی جدید توجیه پذیر نیست چرا که غرق در فردیت ش است؛ یا غرق در بیکاری و علافی ست یا غرق در کتاب و درس است یا غرق در ورزش و بدن سازی است یا غرق در موسیقی است یا غرق در ترید کردن است یا غرق در ... . ایده آل جوان امروز این است که او را با دنیایی که در آن غرق است به علاوه یک هندزفری تنها بگذاری! 

از طرفی مادامی که از فردیت ها فاصله نگیریم، رخوت همه وجودمان را فرا می گیرد و منزوی و بی خاصیت می شویم؛ چگونه میشود آدمی این همه درد در جامعه و پیرامونش ببیند و بی تفاوت از کنار این ها بگذرد؟ چون غرق در فردیت ش است. 

ما یکبار خلق می شویم و یکبار زندگی میکنیم؛ چه خسران عظیمی ست که این زندگی به فردیت فربه سپری شود و از بره و کهره و گوساله کم اثر تر باشیم! چرا که لااقل آن ها به قدر طعام، برای جامعه نفع می رسانند و فردیت شان ذبح می شود!!!

 

میلاد حضرت امیرالمومنین اسدالله الغالب علی (ع) است؛ کسی که در عین قدرتمندترین مرد بودن، مظلوم ترین مرد دنیا ست؛ کسی که از خویش رهیده بود و همه وجودش را صرف خدمت به خلق الله کرده بود.

خدایا به حق عظمت علی و اولاد علی(علیهم السلام) من را از دست این فردیت های ویران گر نجات بده و وجودم را برای خلق ت که عیال الله نامیدیش موثر و مبارک کن و همه زندگیم را به عنایت ت، در مسیر تحقق اراده الهی قرار بده.

بمنّه و کرمه

ر.خ؛ پایان سفر 

للحق

  • محمد طاهری
۲۲
بهمن
۰۰

للباقی

حَتَّى إِذَا جَاءَ أَمْرُنَا وَ فَارَ التَّنُّور

تا آن هنگام که امر الهی فرا رسید و از تنور، آب فوران کرد... .

 

سرّی که این انقلاب را نگه داشته است عشقی ست که عده ای عمدتاً گمنام و بی نشان، در سینه هایشان دارند؛ بدون شک مادران شهدا که پاره تن و عصاره وجودیشان را در راه خدا و اهل بیت بدون هیچ گونه چشم داشتی تقدیم کرده اند در زمره این گمنامان و بی نشان ها هستند.

کتاب "تنها گریه کن" علاوه بر آن که دل را آتش می زند و اشک را بی اختیار جاری می سازد، عظمت وجودی این دُردانه ها را عیان در مقابل مان می آورد.

عشق به خدا و حضرت اباعبدلله(ع)، آن چنان مدیریت و هیبت و روحیه و سعه وجودی به خانم اشرف سادات منتظری مادر شهید بزرگوار محمد معماریان، داده است که بی شک عرفا و خوبان سال ها با ریاضت و توجه، دنبال این چنین عنایت اند؛ و به گمانم این همان نشانه ای ست از امر الهی که وقتی فرا می رسد این چنین آب عشق از سینه نظرکردگانش فوران می کند ... . و ما نیک می دانیم این ها همه از دم مسیحایی امام روح الله ست ... .

للحق  

  • محمد طاهری
۲۱
بهمن
۰۰

للباقی

غروب، با عظمت است. عظمتش به خاطر آن خورشیدی ست که هنگامه غروب، تازه متوجه هیبت ش می شوی.

اما غروب آدمی، هیچ با عظمت نیست؛ صدای درهم شکستن و خرد شدن و له شدن هایش را می‌شنوی و میبینی که همه هیبت ش مثل آبی پلشت و بی مایه ریخت و جاری شد و به گند آبی رسید.

 

سسسس؛ ساکت باش؛ بگذار غرق غروب خودم باشم ... .

للحق

  • محمد طاهری
۲۰
بهمن
۰۰

للباقی

من دقیقاً با این جوان چرک و کثیف و سیاه که تا مرفق سرش را در سطل زباله کرده است، فرق مان چیست؟ من چه چیزی دارم که او ندارد؟ 

یک فرق اساسی اما داریم؛ او می تواند امشب زیر دوش برود و با صابون، چرک هایش را راحت پاک کند اما من نه ... .

می خواهم فریاد بزنم دنیا سراسرش چرک است؛ کسی آهسته می گوید برای گفتن دنیا، چرک است عجله نکن! آرام باش و مزه مزه کن چرک بودن دنیا را ... .

للحق

  • محمد طاهری
۲۰
بهمن
۰۰

للباقی

به آنچه خیلی فکر کردم خیلی نشد؛ و به آنچه هیچ فکر نکردم خیلی شد.

 

بعدالتحریر:

 


هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر *** آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم

هر لحظه که می کوشم در کارکنم تدبیر *** رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر.

 

للحق

 

  • محمد طاهری
۱۸
بهمن
۰۰

للباقی

رنج زیستن، در تار و پود آدمی سرشته شده است و هنر، مرهمی بر این درد ذاتی ست ... .

 

بعد التحریر: گاهی که عقل نمی کشد و دل همراهی نمی کند، سری به موسیقی فاخر ایل قشقایی میزنم که تمام نت هایش با حزنی ملیح آمیخته شده است. 

 

للحق

  • محمد طاهری
۱۸
بهمن
۰۰

للباقی

در من شهرهایی ست که تاکنون بخش مختصری از آن را کشف کرده ام؛ از من، دیریاب تر سراغ داری؟!

#حس_نهان

"إلهی هب لی لحظة من لحظاتک، تکشف بها عنی ما ابتلیتنی به"

للحق

  • محمد طاهری
۱۷
بهمن
۰۰

للباقی

"خُل" انگی است که به "خوش خیال"ها می زنند؛ نمی دانم شاید اصلاً "خُل"مخفف "خوش خیال" باشد!

دلم می خواهد همه خوش خیال ها را در انجمنی به اسم انجمن خل ها جمع کنم؛ چه جمع معرکه و با عظمتی می شود! و از آن ها بخواهم از تجربیات زیسته شان بگویند. حکماً غالب انجمن خل ها را اندیشمندان و دانشمندان و فیلسوفان و عارفان و مهندسان و طبیبان و به طور اعم دغدغه مندان شکل می دهند که فصل مشترک همه شان "خوش خیالی" است! اما صدر این انجمن، حتماً عاشقان کمال گرا می نشینند که به واقع، خوش خیال ترین ها هستند!

للحق  

  • محمد طاهری
۱۵
بهمن
۰۰

للباقی

هوای سر ظهر باغچه به سردی زمستان نیست؛ چیزی در میانه زمستان و بهار. بچه ها داد میزنند و بازی می کنند. تا می بینند من بیرون آمده ام سریع دورم حلقه می زنند و اصرار می کنند با آن ها بازی کنم. حس ش نیست و مجبورم پیشنهاد دیگری بدهم:

- بچه ها موافقید براتون قصه بگم؟!

سریع جواب می‌دهند: بـــــَــله!

من از چیزهای تکراری بی زارم؛ از قصه های تکراری هم ایضاً. 

کمی فکر کردم و دیدم برای برادرزاده ها و خواهرزاده هایم باید قصه های خودم را بگویم.

موکتی میان درختان پهن کردم و بچه ها حلقه وار نشستند و سراپا گوش شدند:

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکی نبود

من یه قطره بودم توی آسمونا؛ اون بالا بالاها؛ بالا سرتون رو نگاه کنید؛ من اون بالاها بودم؛ خیلی رفیق داشتم؛ جمعمون جمع بود؛ گاهی به شکل ابر در میومدیم و از بالای شهرها و روستاها می گذشتیم؛ از دشت ها و دریاها و جنگل ها رد می شدیم؛ خیلی اون بالا خوش بودیم؛ روزا چشممون به آقا خورشید بود و شب ها چشممون به مهتاب خانم؛ قرار بود یه روزی آقا خورشید به مهتاب خانم برسه اما وقتش نرسیده بود. از اون بالا همه چیز کوچیک بود؛ حتی ساختمونای بزرگ و آپارتمونای چند طبقه؛ حتی غصه های مردم اونجا خیلی کوچیک بود.

من بین رفیقام مشهور بودم که یا زمینی نمیشم یا خیلی سخت زمینی میشم؛ به هیچ کی و هیچ چی وابستگی نداشتم. همیشه گمانم این بود که باید بالاتر برم؛ دلم می خواست تا جایی که میتونم بالا برم. 

رفیقام هر از مدتی تحمل شون طاق می شد و نمی تونستن در برابر کشش زمین تحمل کنن و زمینی میشدن؛ من میدونستم اگه پایین بیام کلی طول می‌کشه که باز به آسمون برگردم.

یک روز که خیلی آسمون با عظمت تر به چشمم میومد و دلم می خواست باز اوج بگیرم، یه آن دیدم یک چیزی از زمین داره خیلی زیبا چشمک می زنه؛ نورش یه رنگی داشت که خاص بود.

من خیلی اهل نشونه نبودم؛ اما دیدم داره تلألو اون شی زمینی زیاد و زیادتر میشه. به رفقام گفتم شما اون نور رو می بینید؟! گفتن نه حکماً خیالاتی شدی!

سرم رو بالا بردم و باز غرق در آسمون شدم و عهد کردم دیگه به زمین نگاه نکنم! ولی زمین داشت مرا با قدرت هرچه بیشتر پایین می کشید.

زمین داشت جاذبه ش رو به رخم می کشید؛ از این که بخوام زمینی بشم حال خوبی نداشتم و آسمون رو با اون عظمت و زیبایی می خواستم.

اما نور اون شی زمینی بی تابم کرده بود؛ فرار از او فایده نداشت؛ به گمانم رسید که دیگه وقت زمینی شدنه؛ سخت بود لحظه جدا شدن از آسمون! شک به جانم افتاده بود که نکنه دارم زود تسلیم زمین میشم، نکنه باید بیشتر مقاومت کنم، نکنه زمین گولم زده باشه، نکنه اون شی زمینی، توهم و خیالات من بوده، نکنه ... .

شک با همه لشکرش از هر جهت، به من حمله کرده بود؛ صد دل رو یک دل کردم و چشم هام رو بستم و از آسمون جدا شدم. 

وقتی از آسمون جدا شدم فقط و فقط اون شی نورانی رو دنبال می کردم که درست در کنارش فرود بیام. گاهی باد میومد و تغییر مسیر می دادم اما باز با همه وجود در مسیر اون شی نورانی قرار می گرفتم.

فاصله م به اون کم شده بود؛ دل در دلم نبود؛ لحظه دیدار نزدیک بود. 

نزدیک تر شدم؛ میدونستم تا چند لحظه دیگه به زمین می رسم؛ باز چشمام رو بستم؛ و زمین خوردم ... .

جرئت باز کردن چشم هام رو نداشتم؛ اما همه قدرتم رو به چشمام دادم و بازشون کردم!

چیزی که می دیدم باور کردنی نبود؛ خودم رو گم کرده بودم؛ همه آسمون انگار بر سرم خراب شده باشه. تا خودم رو پیدا کردم یه کمی طول کشید.

سلامش کردم؛ سرد جوابم داد.

گفتم میدونی از کجا میام؟

با بی حوصلگی گفت نه. 

گفتم میدونی من به خاطر تو آسمون ها رو رها کردم و این همه راه رو به خاطر تو پرواز کردم تا به تو برسم؟!

با بی خیالی گفت نمی فهمم اصلا چی میگی!

گفتم میدونی نشونه چیه؟!

سری تکون داد که نفهمیدم می‌دونه یا نمیدونه!

گفتم تا حالا عاشق شدی؟!

با دلسردی گفت من سنگ م! از من چه توقعی داری؟!

مانده بودم چه توقعی باید داشته باشم! نگاهی به آسمون کردم؛ همه حجم وجودم از دلتنگی پر شد.

به سنگ خیره شدم؛ خاصه به چشم های معصومانه ش؛ نمی دونستم چه مهری داشت اما دلم می خواست کنارش باشم. 

همون طور که نگاهش میکردم احساس کردم سنگ رو قبلاً دیدم! بیشتر محو ش شدم! بله ... .

من سنگ رو می شناختم؛ اون رو توی آسمون دیده بودم؛ اون هم مثل من قطره بود و توی آسمون با هم بودیم. 

یک ترسی در دلم افتاد که نکنه من هم سنگ بشم! دوست داشتم قصه اون رو هم بشنوم اما بیشتر دلم می خواست نگاهش کنم.

 

به بچه ها نگاه کردم دیدم چنان محو قصه شده اند که پلک هم نمی زنند! به گمانم چیز درست و درمانی دستگیرشان نشده بود؛ سریع قصه را جمع کردم:

- قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید!

بچه ها داد زدند نه نه! آخرش چی شد؟!

مانده بودم چه بگویم! بچه ها هم دنبال پایان قصه بودند! 

گفتم طولانی ست قول می دهم بعداً برایتان تعریف کنم.

للحق

 

 

  • محمد طاهری
۱۴
بهمن
۰۰

للباقی

امشب به سختی نماز لیله الرغائب فکر می کردم! چرا برخی از اعمال سخت هستند؟! 

به گمانم رسید، انس، جزء لا ینفک ارتباط عاشقانه ست؛ و انس، با ذکر مداوم و متمرکز حاصل می شود. این جور عبادات، آدمی را وارد وادی انس می کند. 

یادم به آن عارف بزرگ افتاد که بعد از نماز عشاء تا نماز صبح بر پشت بام حرم امام رضا (ع) به رکوع بوده است و کلی برف بر کمرش می نشیند!

چه ارتباط عاشقانه و چه انسی این عاشقان با معشوق خود دارند؟!!!

خدایا به حق این شب بزرگ، انس خودت را در ارتباط عاشقانه مان با ما بیشتر و بیشتر و بیشتر کن.

للحق

  • محمد طاهری
۱۴
بهمن
۰۰

للباقی

هرچه به پیش می رویم افراد، کوچک تر می شوند؛ سیاست مداران مان کوچکتر می شوند؛ اندیشمندان و عالمانمان کوچک تر می شوند؛ مهندسان و صنعت گرانمان کوچک تر می شوند؛ هنرمندان و فرهیخته گانمان کوچک تر می شوند و ... .

دلیل این کوچک شدن ها هرچه باشد باید به گمانم باید در فلسفه تاریخ، تحلیلش کرد.

آیا زمانه امروز، دارد به نقطه قعر خود می رسد تا بعد از آن، دوران جهش ش را شروع کند؟!

للحق

  • محمد طاهری
۱۳
بهمن
۰۰

 

للباقی

هیچ عهدی بالاتر از عهدی نیست که آدمی با خود می بندد؛ حکماً این عهد، عهد با خدا ست ... .

و هیچ کسی جز خود انسان، لذت وفا یا ذلت شکست عهدها را نمی چشد و نمی کشد.

خدایا در آستانه ماه های ثلاثه بندگی ت بر این عهد آخری، استوارم کن و با عنایت خاصه خود موفقم بدار.

اللهم وفقنا لما تحب و ترضی

عهدی در آسمان و حین پرواز/ آستانه ماه رجب

للحق

  • محمد طاهری
۱۲
بهمن
۰۰

 

للباقی

هروقت مجبورم درین شهر الکی بزرگ، مدتی بمانم حس می کنم حیات م را در تُنگ تَنگی انداخته اند و مجبورم درین حصار تنگ، به راحتیِ از دست رفتنِ آرامش به بهانه تکنولوژی و علم و فناوری و ... فکر کنم.

با محسن باید همنوا شوم درین شعر حسین پناهی:

 

مادر بزرگ!

گم کرده ام در هیاهوی شهر 

آن نظر بند سبز را 

 که در کودکی بسته بودی به بازوی من 

در اولین حمله ی ناگهانی تاتار عشق 

خمره ی دلم 

بر ایوان سنگ و سنگ شکست 

دستم به دست دوست ماند 

پایم به پای راه رفت 

من چشم خورده ام 

من چشم خورده ام 

من تکه تکه از دست رفتم 

در روز روز زندگانی ام...

 

للحق

 

  • محمد طاهری
۱۱
بهمن
۰۰

للباقی

از دور می آمد و هرچه به من نزدیک می شد قلبم به سینه ام بیشتر ضربه می زد! می دانستم قلبم دارد همه تلاشش را می کند که بیرون بیاید و به پیشواز ش برود ... .

صورت نورانیش را دیدم و هر چه نزدیک تر می شد ابهت وجودیش بیشتر مرا می گرفت. 

انگار توان از دو پایم ربوده باشند نمی توانستم تکان بخورم! 

درست در مقابلم ایستاد؛ چشم در چشم هم. 

ضربه های قلبم کم نشده بود اما به گمانم با حیایی بیشتر به سینه ام ضربه می زد! 

در چشم هایش ردی از آب بود؛ روی ریش هایش هم ردی از شبنم! 

به ناگاه پیشانیش را بوسیدم و در آغوشش گرفتم.

فقط توانستم بگویم خیلی بی معرفتی ... .

اگر چیزی بیشتر می گفتم، هق هق، رسوایم می کرد.

دو بازوهایم را گرفت و باز محو در دیدنم شد؛ این بار من یارای نگاه کردن به او را نداشتم. 

حبیب من کجایی؟

للحق

  • محمد طاهری
۱۱
بهمن
۰۰

 

للباقی

خدایا تو شاهد باش که من از این هیاهوهای فرصت طلبی بیزارم؛ در این غوغای قدرت طلبی، که بی محابا دنبال خوی سلطه هستند من تو را لابه لای همه قدم هایم جست و جو می کنم.

خدایا به عظمت ت قسم می ترسم در این هیاهوها و غوغاها تو را گم کنم؛ خدایا وقتی در فشار همهمه ها و خودپرستی ها، دوره می شوم سرم را پایین می‌اندازم و به عشق بازی با تو آرام می شوم؛ اگر مرا درین جهنم رها کنی چه بر سرم می آید؟!

به تنهاییم رحم کن... .

للحق

  • محمد طاهری
۰۶
بهمن
۰۰

للباقی

بیا با هم بلند بلند آرزو کنیم؛ بلند بلند فریاد بزنیم یا دست کم، بلند بلند تخیل کنیم. ما برای رهایی از این قواعد پلشت عرفی شده، ناگزیریم به بلند بلند آرزو کردن و بلند بلند فریاد زدن و بلند بلند تخیل کردن.

برای رها شدن، باید از خویشتن و زمانه محیط بر خویشتن، منقطع شویم؛ بیا با هم بلند بلند آواز رهایی بخوانیم ... .

للحق

 

  • محمد طاهری
۰۳
بهمن
۰۰

للباقی

بی شک امروز یکی از خوشحال ترین روزهای زندگیم است. روز میلاد کسی که عاشقانه دوستش دارم و نمی دانم او آیا اصلاً مرا به اندازه ذره ای قبول دارد یا نه. 

بعدالتحریر: با خودم عهد کردم امروز اگر کسی چیزی از من خواست نه نگویم و تا سر حد توانم برآورده ش کنم؛ یک آن به خودم آمدم گفتم وقتی من حقیر که از معرفت هییییییییییییییییییچ بویی نبرده ام چنین می گویم، خدای متعال و اهل بیت امروز چه می کنند؟! این جا بود که فهمیدم از این خوبان، کم خواستن بی هنری ست.

 

تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من

سال ها شد که منم بر در میخانه مقیم

للحق

  • محمد طاهری
۰۲
بهمن
۰۰

للباقی

آن قدر غرق در عظمت مقصد شده ام که از مسیر، لذتی نمی برم. یحتمل اگر بخت یار بود و به مقصد رسیدم بخش هایی از وجودم هستند که هنوز به مقصد نرسیده اند! 

باید خیلی پخته شوم تا بفهمم مسیر، جزیی از مقصد است.

للحق

  • محمد طاهری