للباقی
بنت جبیل؛ جنوب لبنان؛ میانه خون و آتش و درد!
چشم در چشم کسی هستی که عن قریب ممکن است تو را بکشد و تمام! هرچه می شنوی هجوم صدای توپ و تفنگ است؛ از هر طرف روی سر ت آتش می بارد؛ در آن لحظاتی که معلوم نیست چند لحظه بعدش می میری، لختی برای استراحت به گوشه سنگر می خزی و دل طوفانی ت را از پس سرسختی های زمخت و سرد و مداوم جنگ، در مقابل نسیم بهاری عشق می گذاری؛ می خوانی و اشک می ریزی و عشق می کنی؛ تنها کتابی که با خودت برده ای #کویر است؛ می خوانی و فکر می کنی و ` گوهر وجودت را لخت و عریان در برابر آفتاب سوزان حقیقت قرار می دهی تا همه ناخالصی هایت را دود و خاکستر کند و وجودت را در قربانگاه عشق، فدای پروردگار عالم کنی.`
بعدتر خودت برای علی می نویسی:
`ای علی! تو را وقتی شناختم که کویر تو را شکافتم و در اعماق قلبت و روحت شنا کردم و احساسات خفته و ناگفتۀ خود را در آن یافتم. قبل از آن، خود را تنها میدیدم و حتی از احساسات و افکار خود خجل بودم و گاهگاهی از غیرطبیعی بودن خود شرم میکردم؛ اما هنگامی که با تو آشنا شدم، در دوری دور از تنهایی به در آمدم و با تو همراز و همنشین شدم.
ای علی! تو مرا به خویشتن آشنا کردی. من از خود بیگانه بودم. همۀ ابعاد روحی و معنوی خود را نمیدانستم. تو دریچهای به سوی من باز کردی و مرا به دیدار این بوستان شورانگیز بردی و زشتیها و زیباییهای آن را به من نشان دادی.`
این که صادقانه از غیر طبیعی بودنش حرف می زند! #مصطفی_چمران، مرد مجاهدِ عاشق و مرد دردها است و این که مصطفی خودش را با او می شناسد و خدا را از دریچه نوشته او می بیند، #علی_شریعتی ، مرد متفکرِ و مرد تنهایی ها و حیرانی ها ست.
للحق
`
- ۰ نظر
- ۲۹ خرداد ۰۱ ، ۲۲:۰۲