للباقی
سکوت ... .
فقط صدای قلب هاست که ثانیه ها را در ثانیه ها می کوباند.
دادگاه علنی ست و انگار همه ی آدم های تاریخ در گوشه گوشه دادگاه نشسته و ناظر هستند.
قاضی آنچنان پر هیبت است که گویی همه پیدا و پنهان ها را از قبل می داند؛ اما برق نگاهش، نحوی از مهربانی دارد که جرئت حرف زدن را نمی گیرد.
سمت راست قاضی، جایگاه متهم است؛ اسم متهم را نوشته اند: "عشق"
و سمت چپ قاضی، جایگاه شاکی است؛ اسم شاکی را نوشته اند: "ظاهر"
ظاهر خنده فاتحانه ای بر لب دارد و دائم تکان می خورد؛ درست بر خلاف عشق، که آرام است و با صلابت؛ انگار نه انگار که ممکن است رأی قاضی، مرگ باشد؛ آن چنان استوار و محکم است که انگار بی صبرانه، مرگ را انتظار می کشد.
ظاهر شروع می کند؛ عجول و ناشی و بی مقدمه:
- آقای قاضی! عشق، حرمت "فاصله" را نگه نداشته و ساحت "فاصله" را در هم شکسته است؛ قرائن مستدل و شواهد متقن نشان می دهد که مدتی است به "وصل" هم رسیده است. از این دادگاه صالحه عاجزانه می خواهم که حافظ حرمت "فاصله" و "وصال" گردد و برای تنبه همه خاطیان، "عشق" را به اشد مجازات محکوم نماید.
عشق، لبخندی می زند و شمرده و محکم شروع می کند:
- جناب ظاهر! شما برای فاصله، اصالت قائلید؟!
ظاهر بی آن که نگاهی به عشق کند:
- جناب قاضی! عرض نکردم بی حرمتی می کند؛ عشق، اصالت خود یعنی فاصله را بی اصالت می خواند! کسی نیست به این جوان خامِ یاغی بگوید اگر فاصله نبود، تو اصلاً به وجود نمی آمدی! سلسله وجودی تو به فاصله برمی گردد.
عشق، شیرین گوش می دهد و در پاسخ انگار هیچ عجله ای نداشته باشد، با متانت می گوید:
- جناب ظاهر! اگر لااقل، اصالت مرا به فراق نسبت می دادید قابل تأمل بود! اما فاصله هیچ گاه، عامل وجودی من نبوده است.
جواب عشق، آنچنان با اطمینان است که ظاهر را به هول می اندازد:
- جناب قاضی! عرض نکردم این جوان یک لاقبا خیلی خام است! او هنوز نمی داند که فراق نام دیگر فاصله است ... .
عشق، انگشت اشاره را به سمت ظاهر می گیرد:
- من از جناب ظاهر سوال واضحی دارم و توقع جوابی واضح تر. مادری که به بچه ش شیر می دهد، من در وجودش هستم؟!
- با این که قدر خودت را نمی دانی، اما نمی توان انکار کرد.
- آیا فاصله بچه با مادرش باعث شده منِ عشق در مادر به وجود بیایم؟!
ظاهر انگار به نکته ای اساسی رسیده باشد و بخواهد طومار عشق را در هم بپیچد:
- احسنت! آقای قاضی! مشخص است این جوان، فاصله را فاصله مکانی می بیند! به خیال خامش، چون بچه با مادر فاصله ای ندارد پس اصلاً فاصله ندارد! نه جوان، فاصله، فاصله مکانی نیست.
عشق لبخند می زند و ادامه می دهد:
- جناب ظاهر! بچه با مادرش فاصله روحی دارد؟!
سختی سوال به رخ ظاهر پاشیده می شود و درهم به فکر فرو می رود. انگار جانش بخواهد بالا بیاید با تردید می گوید:
عشق گویی ظاهر را رها کرده و برای حاضرین می گوید:
- فاصله از دوری حکایت می کند؛ و منِ عشق هیچ گاه از دوری، زائیده نشده ام. فاصله، تهمتی است که به چشم اهل ظاهر می آید؛ حتی فاصله روحی! منِ عشق در وجود مادر آن هنگام متولد می شوم که مادر، بچه ش را بخشی از وجود خودش می داند و نه آن که بخواهد فاصله ای را حس یا درک کند. عاشق هرچه بیشتر خود را در معشوق خود کشف کند، منِ عشق بیشتر تجلی پیدا می کنم.
ظاهر خنده عاقل اندر سفیهی می زند و انگار بخواهد عشق را کوچک کند، بی آن که باز صورتش را به طرف عشق برگرداند می گوید:
- آخر این قصه ت چه می شود؟
- عاشق می شود معشوق و تمام!
برق چشم های حاضرین، ظاهر را کور می کند؛ با عصبانیت داد می زند:
- یعنی می خواهی رسیدن به "وصل" را هم انکار کنی؟!
عشق جرعه ای آب می نوشد و با حسرت ادامه می دهد:
- من به وصل نرسیدم؛ فقط لحظه ای نمایان شد، ناز ش را در وجودم ریخت و باز ناپیدا شد و من تشنه تر... .
ظاهر دستپاچه می شود و انگار که کار را تمام شده می بیند:
- آقای قاضی! گول این ادابازی ها و زبان بازی ها را نخورید؛ قانون مشخص است:" مدفن عشق، وصال است." اگر جز چوبه دار، برای عشق حکم شود این بی عدالتی در تاریخ بشر تا ابد می ماند.
قاضی به حرف می آید؛ از هیبت حرف به حرف کلماتش، تمام دادگاه به رعشه میافتد و لیکن مهربانی آرامش بخشی را در قلب ها می ریزد:
ظاهر، مفلس است و حکم مفلس مشخص؛ المفلس فی أمان الله ... .
و لیکن قصّةُ الْعِشق، لَا انْفِصامَ لَها؛ اما محکوم است به هجران ابدی از وصل.
رأی دادگاه حتمی و غیرقابل تجدیدنظر خواهی است.
أطف السراج، فقد طلع الصبح
للحق