رندان خاموش

للباقی

اصلِ قصه من با تو با "إسمع و إفهم" تازه شروع می شود ... .

ر.خ

بعدالتحریر: هیچ وقت مایل نبوده ام نوشته هایم را در جاهایی منتشر کنم که مخاطبش بی آن که نیت کرده باشد مطالب م را بخواند. البته مطالب عمومی را در فضاهایی چون اینستاگرام و ... می گذارم اما مطالب دل نوشته ام حرمت دیگری دارند ... .

للحق

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۲۷ مطلب با موضوع «دل نوشت» ثبت شده است

۲۰
بهمن
۰۰

للباقی

من دقیقاً با این جوان چرک و کثیف و سیاه که تا مرفق سرش را در سطل زباله کرده است، فرق مان چیست؟ من چه چیزی دارم که او ندارد؟ 

یک فرق اساسی اما داریم؛ او می تواند امشب زیر دوش برود و با صابون، چرک هایش را راحت پاک کند اما من نه ... .

می خواهم فریاد بزنم دنیا سراسرش چرک است؛ کسی آهسته می گوید برای گفتن دنیا، چرک است عجله نکن! آرام باش و مزه مزه کن چرک بودن دنیا را ... .

للحق

  • محمد طاهری
۲۰
بهمن
۰۰

للباقی

به آنچه خیلی فکر کردم خیلی نشد؛ و به آنچه هیچ فکر نکردم خیلی شد.

 

بعدالتحریر:

 


هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر *** آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم

هر لحظه که می کوشم در کارکنم تدبیر *** رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر.

 

للحق

 

  • محمد طاهری
۱۸
بهمن
۰۰

للباقی

رنج زیستن، در تار و پود آدمی سرشته شده است و هنر، مرهمی بر این درد ذاتی ست ... .

 

بعد التحریر: گاهی که عقل نمی کشد و دل همراهی نمی کند، سری به موسیقی فاخر ایل قشقایی میزنم که تمام نت هایش با حزنی ملیح آمیخته شده است. 

 

للحق

  • محمد طاهری
۱۸
بهمن
۰۰

للباقی

در من شهرهایی ست که تاکنون بخش مختصری از آن را کشف کرده ام؛ از من، دیریاب تر سراغ داری؟!

#حس_نهان

"إلهی هب لی لحظة من لحظاتک، تکشف بها عنی ما ابتلیتنی به"

للحق

  • محمد طاهری
۱۷
بهمن
۰۰

للباقی

"خُل" انگی است که به "خوش خیال"ها می زنند؛ نمی دانم شاید اصلاً "خُل"مخفف "خوش خیال" باشد!

دلم می خواهد همه خوش خیال ها را در انجمنی به اسم انجمن خل ها جمع کنم؛ چه جمع معرکه و با عظمتی می شود! و از آن ها بخواهم از تجربیات زیسته شان بگویند. حکماً غالب انجمن خل ها را اندیشمندان و دانشمندان و فیلسوفان و عارفان و مهندسان و طبیبان و به طور اعم دغدغه مندان شکل می دهند که فصل مشترک همه شان "خوش خیالی" است! اما صدر این انجمن، حتماً عاشقان کمال گرا می نشینند که به واقع، خوش خیال ترین ها هستند!

للحق  

  • محمد طاهری
۱۵
بهمن
۰۰

للباقی

هوای سر ظهر باغچه به سردی زمستان نیست؛ چیزی در میانه زمستان و بهار. بچه ها داد میزنند و بازی می کنند. تا می بینند من بیرون آمده ام سریع دورم حلقه می زنند و اصرار می کنند با آن ها بازی کنم. حس ش نیست و مجبورم پیشنهاد دیگری بدهم:

- بچه ها موافقید براتون قصه بگم؟!

سریع جواب می‌دهند: بـــــَــله!

من از چیزهای تکراری بی زارم؛ از قصه های تکراری هم ایضاً. 

کمی فکر کردم و دیدم برای برادرزاده ها و خواهرزاده هایم باید قصه های خودم را بگویم.

موکتی میان درختان پهن کردم و بچه ها حلقه وار نشستند و سراپا گوش شدند:

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکی نبود

من یه قطره بودم توی آسمونا؛ اون بالا بالاها؛ بالا سرتون رو نگاه کنید؛ من اون بالاها بودم؛ خیلی رفیق داشتم؛ جمعمون جمع بود؛ گاهی به شکل ابر در میومدیم و از بالای شهرها و روستاها می گذشتیم؛ از دشت ها و دریاها و جنگل ها رد می شدیم؛ خیلی اون بالا خوش بودیم؛ روزا چشممون به آقا خورشید بود و شب ها چشممون به مهتاب خانم؛ قرار بود یه روزی آقا خورشید به مهتاب خانم برسه اما وقتش نرسیده بود. از اون بالا همه چیز کوچیک بود؛ حتی ساختمونای بزرگ و آپارتمونای چند طبقه؛ حتی غصه های مردم اونجا خیلی کوچیک بود.

من بین رفیقام مشهور بودم که یا زمینی نمیشم یا خیلی سخت زمینی میشم؛ به هیچ کی و هیچ چی وابستگی نداشتم. همیشه گمانم این بود که باید بالاتر برم؛ دلم می خواست تا جایی که میتونم بالا برم. 

رفیقام هر از مدتی تحمل شون طاق می شد و نمی تونستن در برابر کشش زمین تحمل کنن و زمینی میشدن؛ من میدونستم اگه پایین بیام کلی طول می‌کشه که باز به آسمون برگردم.

یک روز که خیلی آسمون با عظمت تر به چشمم میومد و دلم می خواست باز اوج بگیرم، یه آن دیدم یک چیزی از زمین داره خیلی زیبا چشمک می زنه؛ نورش یه رنگی داشت که خاص بود.

من خیلی اهل نشونه نبودم؛ اما دیدم داره تلألو اون شی زمینی زیاد و زیادتر میشه. به رفقام گفتم شما اون نور رو می بینید؟! گفتن نه حکماً خیالاتی شدی!

سرم رو بالا بردم و باز غرق در آسمون شدم و عهد کردم دیگه به زمین نگاه نکنم! ولی زمین داشت مرا با قدرت هرچه بیشتر پایین می کشید.

زمین داشت جاذبه ش رو به رخم می کشید؛ از این که بخوام زمینی بشم حال خوبی نداشتم و آسمون رو با اون عظمت و زیبایی می خواستم.

اما نور اون شی زمینی بی تابم کرده بود؛ فرار از او فایده نداشت؛ به گمانم رسید که دیگه وقت زمینی شدنه؛ سخت بود لحظه جدا شدن از آسمون! شک به جانم افتاده بود که نکنه دارم زود تسلیم زمین میشم، نکنه باید بیشتر مقاومت کنم، نکنه زمین گولم زده باشه، نکنه اون شی زمینی، توهم و خیالات من بوده، نکنه ... .

شک با همه لشکرش از هر جهت، به من حمله کرده بود؛ صد دل رو یک دل کردم و چشم هام رو بستم و از آسمون جدا شدم. 

وقتی از آسمون جدا شدم فقط و فقط اون شی نورانی رو دنبال می کردم که درست در کنارش فرود بیام. گاهی باد میومد و تغییر مسیر می دادم اما باز با همه وجود در مسیر اون شی نورانی قرار می گرفتم.

فاصله م به اون کم شده بود؛ دل در دلم نبود؛ لحظه دیدار نزدیک بود. 

نزدیک تر شدم؛ میدونستم تا چند لحظه دیگه به زمین می رسم؛ باز چشمام رو بستم؛ و زمین خوردم ... .

جرئت باز کردن چشم هام رو نداشتم؛ اما همه قدرتم رو به چشمام دادم و بازشون کردم!

چیزی که می دیدم باور کردنی نبود؛ خودم رو گم کرده بودم؛ همه آسمون انگار بر سرم خراب شده باشه. تا خودم رو پیدا کردم یه کمی طول کشید.

سلامش کردم؛ سرد جوابم داد.

گفتم میدونی از کجا میام؟

با بی حوصلگی گفت نه. 

گفتم میدونی من به خاطر تو آسمون ها رو رها کردم و این همه راه رو به خاطر تو پرواز کردم تا به تو برسم؟!

با بی خیالی گفت نمی فهمم اصلا چی میگی!

گفتم میدونی نشونه چیه؟!

سری تکون داد که نفهمیدم می‌دونه یا نمیدونه!

گفتم تا حالا عاشق شدی؟!

با دلسردی گفت من سنگ م! از من چه توقعی داری؟!

مانده بودم چه توقعی باید داشته باشم! نگاهی به آسمون کردم؛ همه حجم وجودم از دلتنگی پر شد.

به سنگ خیره شدم؛ خاصه به چشم های معصومانه ش؛ نمی دونستم چه مهری داشت اما دلم می خواست کنارش باشم. 

همون طور که نگاهش میکردم احساس کردم سنگ رو قبلاً دیدم! بیشتر محو ش شدم! بله ... .

من سنگ رو می شناختم؛ اون رو توی آسمون دیده بودم؛ اون هم مثل من قطره بود و توی آسمون با هم بودیم. 

یک ترسی در دلم افتاد که نکنه من هم سنگ بشم! دوست داشتم قصه اون رو هم بشنوم اما بیشتر دلم می خواست نگاهش کنم.

 

به بچه ها نگاه کردم دیدم چنان محو قصه شده اند که پلک هم نمی زنند! به گمانم چیز درست و درمانی دستگیرشان نشده بود؛ سریع قصه را جمع کردم:

- قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید!

بچه ها داد زدند نه نه! آخرش چی شد؟!

مانده بودم چه بگویم! بچه ها هم دنبال پایان قصه بودند! 

گفتم طولانی ست قول می دهم بعداً برایتان تعریف کنم.

للحق

 

 

  • محمد طاهری
۱۴
بهمن
۰۰

للباقی

امشب به سختی نماز لیله الرغائب فکر می کردم! چرا برخی از اعمال سخت هستند؟! 

به گمانم رسید، انس، جزء لا ینفک ارتباط عاشقانه ست؛ و انس، با ذکر مداوم و متمرکز حاصل می شود. این جور عبادات، آدمی را وارد وادی انس می کند. 

یادم به آن عارف بزرگ افتاد که بعد از نماز عشاء تا نماز صبح بر پشت بام حرم امام رضا (ع) به رکوع بوده است و کلی برف بر کمرش می نشیند!

چه ارتباط عاشقانه و چه انسی این عاشقان با معشوق خود دارند؟!!!

خدایا به حق این شب بزرگ، انس خودت را در ارتباط عاشقانه مان با ما بیشتر و بیشتر و بیشتر کن.

للحق

  • محمد طاهری
۱۳
بهمن
۰۰

 

للباقی

هیچ عهدی بالاتر از عهدی نیست که آدمی با خود می بندد؛ حکماً این عهد، عهد با خدا ست ... .

و هیچ کسی جز خود انسان، لذت وفا یا ذلت شکست عهدها را نمی چشد و نمی کشد.

خدایا در آستانه ماه های ثلاثه بندگی ت بر این عهد آخری، استوارم کن و با عنایت خاصه خود موفقم بدار.

اللهم وفقنا لما تحب و ترضی

عهدی در آسمان و حین پرواز/ آستانه ماه رجب

للحق

  • محمد طاهری
۱۲
بهمن
۰۰

 

للباقی

هروقت مجبورم درین شهر الکی بزرگ، مدتی بمانم حس می کنم حیات م را در تُنگ تَنگی انداخته اند و مجبورم درین حصار تنگ، به راحتیِ از دست رفتنِ آرامش به بهانه تکنولوژی و علم و فناوری و ... فکر کنم.

با محسن باید همنوا شوم درین شعر حسین پناهی:

 

مادر بزرگ!

گم کرده ام در هیاهوی شهر 

آن نظر بند سبز را 

 که در کودکی بسته بودی به بازوی من 

در اولین حمله ی ناگهانی تاتار عشق 

خمره ی دلم 

بر ایوان سنگ و سنگ شکست 

دستم به دست دوست ماند 

پایم به پای راه رفت 

من چشم خورده ام 

من چشم خورده ام 

من تکه تکه از دست رفتم 

در روز روز زندگانی ام...

 

للحق

 

  • محمد طاهری
۱۱
بهمن
۰۰

للباقی

از دور می آمد و هرچه به من نزدیک می شد قلبم به سینه ام بیشتر ضربه می زد! می دانستم قلبم دارد همه تلاشش را می کند که بیرون بیاید و به پیشواز ش برود ... .

صورت نورانیش را دیدم و هر چه نزدیک تر می شد ابهت وجودیش بیشتر مرا می گرفت. 

انگار توان از دو پایم ربوده باشند نمی توانستم تکان بخورم! 

درست در مقابلم ایستاد؛ چشم در چشم هم. 

ضربه های قلبم کم نشده بود اما به گمانم با حیایی بیشتر به سینه ام ضربه می زد! 

در چشم هایش ردی از آب بود؛ روی ریش هایش هم ردی از شبنم! 

به ناگاه پیشانیش را بوسیدم و در آغوشش گرفتم.

فقط توانستم بگویم خیلی بی معرفتی ... .

اگر چیزی بیشتر می گفتم، هق هق، رسوایم می کرد.

دو بازوهایم را گرفت و باز محو در دیدنم شد؛ این بار من یارای نگاه کردن به او را نداشتم. 

حبیب من کجایی؟

للحق

  • محمد طاهری
۱۱
بهمن
۰۰

 

للباقی

خدایا تو شاهد باش که من از این هیاهوهای فرصت طلبی بیزارم؛ در این غوغای قدرت طلبی، که بی محابا دنبال خوی سلطه هستند من تو را لابه لای همه قدم هایم جست و جو می کنم.

خدایا به عظمت ت قسم می ترسم در این هیاهوها و غوغاها تو را گم کنم؛ خدایا وقتی در فشار همهمه ها و خودپرستی ها، دوره می شوم سرم را پایین می‌اندازم و به عشق بازی با تو آرام می شوم؛ اگر مرا درین جهنم رها کنی چه بر سرم می آید؟!

به تنهاییم رحم کن... .

للحق

  • محمد طاهری
۰۶
بهمن
۰۰

للباقی

بیا با هم بلند بلند آرزو کنیم؛ بلند بلند فریاد بزنیم یا دست کم، بلند بلند تخیل کنیم. ما برای رهایی از این قواعد پلشت عرفی شده، ناگزیریم به بلند بلند آرزو کردن و بلند بلند فریاد زدن و بلند بلند تخیل کردن.

برای رها شدن، باید از خویشتن و زمانه محیط بر خویشتن، منقطع شویم؛ بیا با هم بلند بلند آواز رهایی بخوانیم ... .

للحق

 

  • محمد طاهری
۰۳
بهمن
۰۰

للباقی

بی شک امروز یکی از خوشحال ترین روزهای زندگیم است. روز میلاد کسی که عاشقانه دوستش دارم و نمی دانم او آیا اصلاً مرا به اندازه ذره ای قبول دارد یا نه. 

بعدالتحریر: با خودم عهد کردم امروز اگر کسی چیزی از من خواست نه نگویم و تا سر حد توانم برآورده ش کنم؛ یک آن به خودم آمدم گفتم وقتی من حقیر که از معرفت هییییییییییییییییییچ بویی نبرده ام چنین می گویم، خدای متعال و اهل بیت امروز چه می کنند؟! این جا بود که فهمیدم از این خوبان، کم خواستن بی هنری ست.

 

تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من

سال ها شد که منم بر در میخانه مقیم

للحق

  • محمد طاهری
۰۲
بهمن
۰۰

للباقی

آن قدر غرق در عظمت مقصد شده ام که از مسیر، لذتی نمی برم. یحتمل اگر بخت یار بود و به مقصد رسیدم بخش هایی از وجودم هستند که هنوز به مقصد نرسیده اند! 

باید خیلی پخته شوم تا بفهمم مسیر، جزیی از مقصد است.

للحق

  • محمد طاهری
۳۰
دی
۰۰

 

 

للباقی

صورتش برق می زد؛ موهایش مثل حریر، لطیف بود و همه را داده بود یک طرف و مقداریش هم بر پیشانی ش ریخته بود؛ عطر مخصوصش همه جا را بهار کرده بود؛ روی ریش هایش، رطوبت آب وضو، شبنم زده بود؛ و نگاه نافذش آن چنان به اعماق وجودم نفوذ می کرد که دلم می خواست حرف های مگو یم را بی محابا سر زبان بیاورم.

لبخند شیرینی هم روی لب هایش موج می زد؛ موهای پیشایش را کنار زدم و پیشانیش را بوسیدم و سخت بغلش کردم.

گفتم: خیلی خسته ام؛ آن قدر خسته که حوصله خودم را هم ندارم. 

لبخند زد و انگار می خواست بگوید معلوم است!

گفتم: بریده ام؛ تسلیم شده ام؛ دیگر نمی توانم. 

لبخند زد و انگار می خواست بگوید خیلی عجولی!

گفتم: من دیگر با خودم درگیر نیستم؛ دیگر طاقت هیچ محاجه ای را ندارم حتی با خودم.

لبخند زد و انگار می خواست بگوید آفرین!

گفتم: برای منِ نو مسلمان، ابتلای آدم های کهنه ایمان، عدالت است؟

لبخند زد و انگار می خواست بگوید تو هیچ چیز نمی دانی!

 

اشک در چشمانم حلقه زده بود؛ بی اختیار اشک می ریختم و او با اختیار لبخند می زد.

 

 

گفتم: می ترسم با همین حال نزار، تمام شوم.

لبخند زد و انگار می خواست بگوید تمام شو ... .

 

گفتم: متی نصرالله؟!

لبخند زد و انگار رفت ... .

 

للحق

 

  • محمد طاهری
۲۶
دی
۰۰

للباقی

تصادف برازجان، خیلی عینی نشان داد که ثانیه ها و کسری از ثانیه ها چه قدر اهمیت دارند؛ می توانست آن ثانیه ها، به یکباره همه چیز را دگرگون و هجم عظیمی از غم را بر سر چند خانواده خراب کند؛ برای آن ثانیه ها یک شکر مستمر لازم است؛ الحمدلله کما هو اهله.

راستی چه رابطه ای بین غم و ثانیه ها وجود دارد؟ کدام شادی عظیم می تواند در عرض چند ثانیه رخ دهد؟

للحق

  • محمد طاهری
۱۵
دی
۰۰

للباقی
هیچ چیزی در عالم بیرون، برای ما اصالت ندارد و کٱلعدم است؛ انگاری چیزی نبوده و نیست و نخواهد بود.
پروردگار عالم که رب است و مربی، عالم بیرون را برای زمینه سازی تربیت ما آفریده ست و با این حساب، دردها و غم ها و راحتی ها و شادی های عالم بیرون، همه سراب است ... .
عوالم بعد از این دنیا، تجلی بیشتری از عالم درون ما است؛ ماییم و یک ابدیت تجلی عالم درون مان... .
بعدالتحریر: این روزها عصرِ غوغای عالم بیرون است؛ انسان امروز، به بیرونی ترین عالم ها تبعید شده است؛ و انسانی چنین تبعیدی، اسیر ترس و تنهایی ست ... .
`یا مونسی عند وحشتی`
للحق

  • محمد طاهری
۰۸
دی
۰۰

للباقی

خیلی وقت است این سوال ذهنم را اساسی درگیر کرده:

"کف و سقف انتظار ما از خدا چه قدر باید باشد؟"

للحق

  • محمد طاهری
۰۷
دی
۰۰

للباقی

من هیچ وقت از هیچ مجنونِ دیوانه ای نخندیده ام که فردا از من کسی بخندد. 

اگر فردا کسی از من خندید باکی نیست ولی یادتان باشد، دنیا جای بی عدالتی ست. 

للحق

  • محمد طاهری
۰۵
دی
۰۰

 

للباقی

اصلاً نمی توان بعضی ها را نرم نرم و یواش یواش دوست داشت؛ مهر و ملاحت شان جوری ست که باید تند تند دوست شان داشت... .

برای یک ملت، چه چیزی با ارزش تر از این که شخصیتی داشته باشند که بتوانند با هم تند تند دوستش بدارند؟!!

#حاج_قاسم

#نشانه_محبوب

للحق

  • محمد طاهری