دخل دل
سه شنبه 15 فروردین 1396 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
- می شود منبری حرف نزنید آقا؟
- حرفِ مصنوعی روی منبر رسول الله هم که باشد به قدر تُف نمی چسبد!
- حرفِ دلتان را به زبانی بزنید که دل من هم بفهمد حضرت منبرسوار!
- فعلاً که تو خاری شده ای و رفته ای راست در دل تایر این سواری و سوراخش کرده ای! حرف من همان ست که اول گفتم.
- آقا خب من نمی فهمم صاحب دل ها خداست دقیقاً یعنی چه؛ توقع دارید با این جمله سنگین من چه ارتباطی برقرار کنم و کدام سوالم حل شود. تا فردا هم بنشینید و روضه بخوانید و خطابه، در کَت من نمی رود. جسارت نباشد اما خودتان هم یحتمل ... . بگذریم.
- تو اصلاً به خدا اعتقاد داری؟
- چه سوال ساده و بی مسمایی! من به خدای خودم؛ بله. اما به خدای شما، نه این که اعتقاد نداشته باشم اما نمی فهممش.
- خدای خودت را که می فهمی؟
- با او کنار آمده ام!
- سخت بود؟
- نه خیلی. با من کنار می آید؛ اهل دل ست!
- خدایی که با توی لجباز و یک دنده کنار بیاید من در بست نوکرش هستم! می توانی به همین خدای اهل دلت اعتماد کنی؟
- برای آن که نشان دهم خیلی هم یک دنده نیستم و کمی شما را ضایع کنم با اجازه خودش، بله! اما من همه این حرف ها را از بَرم. این که القلب حرم الله و الخ. اما درد من این ها نیست آقا. معلوم ست که صاحب همه چیز خداست و بر منکرش لعنت. اما نقش خدا را وسط ماجرای دل نمی فهمم.
- من اشتباه کردم عزیز؛ ببخشید. حق با توست. من باید این بار از آخر به اول می آمدم نه برعکس. حالا یک سوال دارم؛ اگر جای من امروز یک نفر دیگری در مقابل تو نشسته بود باز هم همین شکلی حرف می زدی؟
- واضح ست که نه. من از ترس نبودِ شما با خدای خود به چالش افتاده ام!
- ترس از نبودِ من یا ترس از نبودِ عشقِ من؟
- سوال خوبیست. فکر می کنم همه موارد!
- گرفتاری کار همین جاست عزیز.
- قبل از آنکه گرفتاری را بگویید قبول دارید کار عاشقی دخلی به دین و مسلک ندارد آقا؟
(ادامه دارد ...)
للحق