للباقی
مادر جان! من که فرزندی نکردم اما تو مادری ت را در حقم تمام کن.
از طرف نمک به حرام ترین فرزندت ...
للحق
- ۰ نظر
- ۲۸ دی ۹۹ ، ۲۲:۰۵
للباقی
مادر جان! من که فرزندی نکردم اما تو مادری ت را در حقم تمام کن.
از طرف نمک به حرام ترین فرزندت ...
للحق
للباقی
خوشا به حال ارواح رها و آزاد خوبانی که در یک ابدیت پر حرکت، با عنوان "شهید" در عالم معنا طیران دارند... .
للحق
جمعه 15 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
نماز صبح، آباده ایستاد قطار. سوسه برفی می زد. بعد نماز با بچه ها نشستیم و تیترهای آزاداندیشی قبلی را نوشتیم. شروع کردم به نوشتن دست نوشته ای در دفتر دل نوشته ها؛ کشیدن یک نقشه راه برای کشف حقیقتی خاص!! کنار پنجره قطار، طلوع خورشید و قامت کشیدنش زیباست. با بچه ها از "کلاغ پر" تا "مجسمانه همه ترمز همه در حال تمرکز" بازی کردیم!! رسیدیم شیراز. هوا حسابی سرد بود. رفتیم دانشگاه. دلمان برای دفتر انجمن تنگ شده بود. بسیار خدا را شاکرم که اردوی خیلی خوب و مفیدی بود و بدون مشکلی سپری شد. برادر و زن برادرم آمدند دنبالمان و با علی آقا رفتیم. ظهر خانواده جمع بودند. مادر قرمه سبزی درست کرده بود. عصر در همان جمع فامیلی شروع کردم به خواندم مقاله ای که تازه درباره پایان نامه ام پیدا کردم. شبی عمویم هم آمد دیدنی ام. از فردا فاز جدید کار پایان نامه ام شروع می شود. سوغاتی ها که غالبش عطر هست را به خانواده دادم. امشب یکی از دوستان، ناراحت بود از کم وقت گذاشتن هایم در کاری. نمی دانم چرا توقع داریم در کارها از صدر تا ذیلش همه درگیر باشند؟ تقسیم کار را باور نکرده ایم شاید. اما ناراحتی ایشان به جا بود تا حدی؛ اصلا اگر نابه جا هم باشد آن قدر صداقت و اعتماد هست که به حرف ش خوب گوش کنم و تا می توانم تصحیح. یک هفته گذشته با همه خاص و عزیز بودنش گذشت. مثل عمر مثل جوانی مثل هر چیز خوب دیگری؛ نمی دانم این مصلحت سنجی های مسخره چه ارزشی دارد؟ فقط باید دلش به چیزی قرص باشد؛ قرص باشد که تو هستی، او هست و دیگر چیزی کم خواهیم داشت؟!
روز نهم/پایان سفر/خانواده/نامه و نقشه راه/فردای کدنویسی
للحق
جمعه 15 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
صبح غسل زیارت می گیرم و تنها می روم حرم برای زیارت آخر و وداع. همه چیز برایم حالت غربت گرفته بودند. برف هم می بارید و همه صحن و سراها حال تازگی داشتند. می روم صحن انقلاب؛ همه حرف هایی که این مدت تلنبار شده بود را می گفتم و روبه رو گنبد طلا باران من و برف غاطی شده بود .
" یک دل هوایی، بعد عمری آشنایی، ممنونم ازت خدایا که شدم امام رضایی؛ همه آرزوهام رو بوسیدم کنار گذاشتم، تو ببخش خالیه دستام هدیه غیر جون نداشتم؛ زده ام قید خودم رو من که سرتاپا حجابم، چشمامو بستم دوباره توی صحن انقلابم؛ آقا گدات رو پس نزن اون که میخاد فقط یه چیز، عمری کبوترت میشم برای من دونه بریز..."
جلسه برای واحد بین الملل و یادت که ...
جمعه 15 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
چند روزی بود به یکی از رفقا سپرده بودیم تا جلسه ای با وحید جلیلی هماهنگ کند. سر همان قضیه جبهه واحد؛ جبهه واحد را می خواهیم در اتحادیه تحت عنوان کمیته امور بین الملل بیاوریمش. کلی هم این چند روز روی آن با بچه های شورای عمومی و مرکزی اتحادیه صحبت کردیم و همه موافق بودند. کاری بسیار مهم و البته بزرگ. جلسه وحید جلیلی قرار بود شهرداری باشد و محل کارش، اما افتاد در نمایشگاه دائمی"مشهد دوست داشتنی"! داشتند یک نمایشگاه موقت انقلاب کار می کردند؛ خیلی کار بزرگ و قشنگی بود؛ هنوز افتتاح نشده بود و مشغول کار بودند. جلسه در دفتر کار نمایشگاه بود؛ کف میدان!! با لباس خاکی!! بحث مان دو ساعتی طول کشید. صحبت و ایده های خیلی خوبی داشت. پنج صفحه ای از صحبت هایش نوشتم. پر ایده های نو و مهم و جریان ساز. او هم دلش خون بود که جنبش دانشجویی هیچ رسالت جهانی برای خودش قائل نیست؛ می گفت ده سال است دارم می گویم اما کسی از دانشجویان گوش نمی دهد. لینک های خیلی خوبی داد. جالب بود برایم عده ای از بچه های ارزشی رفته باشند اکوادور برای زندگی که تا چند سال آینده، آمریکای لاتین، انقلاب اسلامی ای داشته باشد! یا کارهای چاوز و ارتباط نزدیک آقایان و ... . کارگردانان و نویسنده های بین المللی ضداستکباری مطرحی را معرفی کرد که باید رفت دنبالش. جلسه مفیدی بود و یک مقدمه خوب برای واحد بین الملل. اما حقیقت ماجرا این ست در فضاهایی که سیاست آن هم از نوع سیاست کاریش، اولویت داشته باشد بحث از نگاه های کلان کار سختی ست و باید محکم بجنگی. البته دور بودن از پایتخت هم مزید بر سختی ست. با مترو مشهد برگشتیم. باید اساسنامه واحد بین الملل را می نوشتم؛ از طرفی باید بچه ها را هماهنگ می کردیم برای تشکیل شورای راهبردی از شورای عمومی تا شورای مرکزی اتحادیه. تازه هماهنگی های سفر فردا از جمله خرید و ... هم مانده بود. همه این ها یک طرف، دخانچی هم برنامه اش هر چه کردیم نشد برای دوشنبه هفته بعد؛ تا بلیط گرفتن پیش رفته بودیم اما تهیه کننده جیوگی قبول نکرده بود که دوشنبه شب، استودیو را لغو کنند. میان این همه مشغله و کارها همچنان از ماجرای دیشب ناراحت بودم. از بعضی ها توقع آدم خیلی بیشتر ست؛ می دانم که دل نازک شده ام! که البته ناراحتی حل شد تا حدی! شب هم جلسه شورای عمومی بود. به شدت از نحوه اداره کردن جلسه شورا گله داشتم و همه بزدگواران شورا هم قبول داشتند این روالی که از گذشته بوده و بچه ها ایده و نظرشان را بدهند و بدون این که روی آن ها بحث کنیم، دبیر اتحادیه بیاید یکی یکی پاسخ بدهد این نه می تواند شورای عمومی را از این بی خاصیتی دربیارد و برعکس خودش دلیل این بی خاصیتی شده؛ در حالی که شورای عمومی داریم نه مجمع عمومی؛ و می بایست همه ایده ها به شور گذاشته شود. چند بحث جدی دیگری هم در جلسه مطرح شد که مجبور شدم جواب بعضی منیت ها را محکم بدهم؛ هرچند بعد از جلسه آمدند و عذرخواهی کردند تلویحا! شب یکی از دفاتر خواست تا در مورد آزاداندیشی با بچه هاشان جلسه بگذاریم که این هم تا ساعت یک شب حدودا طول کشید. حدود ساعت دو رفتم که بخوابم. برف لطیفی شروع به باریدن کرده بود؛ مانده بودم بروم حرم با این خستگی یا نه؛ ترجیح دادم استراحت کنم و فردا بروم.
از این ها بگذریم یک نکته را باید بگویم تا سبک شوم. بی آنکه شاید نداند اما درین روزها که تنها 3-4 ساعت وقت استراحت ست و باقیش همه اش در حال کار و بحث هستم یک لحظه هم یادش از یادم جدا نشده. کاش می دانست ... .
روز هفتم/وحید جلیلی/شورای راهبردی/واحد بین الملل/شورای عمومی/توقع/یادش
للحق
پنجشنبه 14 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
تازه سوار قطار برگشت شده ایم. با آنکه اولش به عکس و بگو بخند گذشت اما سریع دلتنگ امام رضا شدم. کنار پنجره می نشینم و به بیرون برفی نگاه می کنم و اشک می ریزم. می دانی که چه قدر سخت ست لحظه های وداع. آقا جان خداحافظ. آقای مهربانم آقای عزیزم خدانگه دار. خدا تو را برای من حفظ و نگه دارد. باز از بهشت بیرون آمدم باز روزگاری ... "آقاجان غیر تو یاری ندارم با کسی کاری ندارم؛ گر تو هم از در برانی یار و دلداری ندارم ..."
الان که از حرم بیرونم خوب می فهمم تنهایی چه قدر سخت ست آقا...
به همین زودی ها بطلب به حق همین حال غریبی و دلتنگیم.
للحق
چهارشنبه 13 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
صبح، جلسه چند نفری خودمان بود برای آینده آزاداندیشی. ظهرش هم جلسه کمیته آزاداندیشی داشتیم. مواردی باید در جلسه مطرح می شد و مثلا تصویب می شد. از این جلسات فرمایشی اما لازم. می خواستیم سریع برویم روی اصل بحث و سوالات بچه ها که وقت نشد.
در جهاد صحبت های دو و چند نفره در خصوص اتحادیه و روندهایش خیلی جدی ست و بخش مهمی از زمان ما را می گیرد. مثلا همین بحث شورای راهبردی اتحادیه.
این روزها وقتی حرم می روم با سنگینی می روم. تو می دانی چرا. بگذریم.
بعد نماز با بچه ها رفتیم خرید. بعدش هم اشترودل زدیم. خیلی کارها هست که باید انجام می دادم اما وقت، اجازه نمی داد. شام که خوردیم رفتیم جلسه آزاداندیشی با بچه های یاسوج و شیراز. کارهای روزانه خسته ام کرده بود اما حسابی انگیزه داشتم برای این جلسه. چون دنبال جا انداختن آزاداندیشی هستیم و ایمان داریم که عملا برای داشتن جامعه ای فرهیخته، نیاز حیاتی به این مقوله داریم. به فکر آینده کمیته هستم و باید رفقایی از بچه های خودمان برای این کمیته تربیت شوند. جلسه خوبی بود و بحث های خوبی شکل گرفت. بعضی از این دوستان ما ظرفیت و دغدغه های بزرگی دارند؛ در جنس آرمان خواهی شان شبیه به هم هستیم؛ ای کاش بیشتر عملیاتی می شدند، آن وقت واقعا حرکت های بزرگی می تواند اتفاق بیافتد.
شب با ناراحتی خوابیدم... .
روز ششم/آزاداندیشی/شورای راهبردی/دغدغه های شیرین
للحق
چهارشنبه 13 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
این پسره عملا هیچ نمی فهمد! کلافه ام کرده. دیوانه شاخ و دم که ندارد. بی آنکه خودم بخواهم درین مشغله های این چند روز، ذهنم را درگیر کرده. هرچه می کنم نمی فهمد؛ ظهر که رفتم حرم اعصابم خرد بود. یک حس خاص زیارت، در وقت عصبانیت! وسط این اوضاع، یکی از بچه ها آمده و یک خط از نشریه را گرفته و می گوید چرا این جمله ویرایشی مشکل دارد؟ یعنی کسی نبوده یک بار روی این بخواند؟ بعد از این صغری، نتیجه گیری کبری ش جالب بود که این یعنی همه کارهای انجمن در هواست!! کلی برایش از ریزترین تا کلی ترین چیزها توضیح دادم که تجربه اش بیشتر شود؛ جالب ست این آقا که خودش می گوید تنها یک بار با بچه های محل شان یک نشریه چند صفحه ای آن هم به صورت جمع آوری، تهیه کرده اند و هیچ تجربه اجرایی دیگری ندارد با اعتماد به نفس، کل استدلال های ما و رفقا و چند نفر کناری را قبول نمی کرد! بچه ها هم اعصابشان خرد شده بود. می شود راحت از کنار این موضوعات گذشت؛ اما به گمانم این مشت، نمونه خروار است. نسلی که با واقعیت ها در ارتباط نیستند و قضاوت های آرمانی دارند. چه قدر این روزها شاهد این هستیم... .
چهارشنبه 13 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
برف می آمد؛ باد، دانه های ریز برف را در هم می کوبید؛ درست مثل حال این روزهای من. برف، حال تازگی دارد. حرم برفی یک حال دیگری دارد؛ درست مثل حال این روزهای من. با بچه ها عکس گرفتیم و بعدش رفتیم زیارت. خیلی آداب را نمی توانستم رعایت کنم. اصلا چه نیازی ست وقتی حالت خاص ست؟ دل نیمه شکسته؛ ادبی از این بالاتر؟
بعد از سال 78 که بچه بودم و به زور دستم را به ضریح رسانده بودند تا امروز، ضریح را نگرفته بودم. چه اصراری ست کلی آدم را له و لورده کنی تا دستت به ضریح برسد؟ اما امشب، حرم خلوت بود و دستم رسید. آقا می داند؛ این روزها، روزهای آخر ست ... .
امشب دو عهد تمام شد. چه اثری داشت؟
روز چهارم/برف و حرم/روزهای آخر
للحق
یکشنبه 10 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
برایم قابل پیش بینی بود. اصلا قلقش خوب دستم آمده. می دانستم درین شرایط، بازی درمی آورد. نماز ظهری، اوجش بود. یک آن به خودم تشر زدم و یاد حرف های دیروز افتادم که در حال قدم زدن در حرم با خودم فکر می کردم: " این جا، جای 'نیست' و 'نشد' و 'نمی شود' نیست. تو با چه جسارتی در حرم می آیی و شهادت می دهی که حضرت با آن عظمت، تو را می بیند و کلامت را می شنود و سلامت را پاسخ می دهد و بعد در فکرت این افکار سلبی و منفی رژه می رود؟! مگر می شود؟! چرا گمان می کنی گره تو کورترین گره عالم است؛ اصلا تو خودت کورترین آدم عالمی که این همه وسعت کرم را نمی بینی. این جا، جای 'هست' و 'شد' و 'می شود' است. من به خودم ایمان ندارم اما به حضرت، چرا؛ بسیار..." درین هوای غریب و حرم و یار و نگاه و توجه و توسل، و در هجوم حضور همه ضمیر اشاره ها دلم لالایی ثبات می خواهد. می شود، می توانند ... .
روز سوم هم غالبش به هماهنگی برنامه ها گذشت. تا نیمه های شب پیگیر برنامه ها بودیم. پتو نبود، رفتم زیر گوشه ای از پتوی بنده خدایی که زیرش انداخته بود و جنین وار! خوابیدم دو سه ساعتی.
روز سوم/هجوم/ می شود/ ایمان/تلاش های مخلصانه دوستان
للحق
شنبه 9 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
وقتی بچه ها را رساندم دلم هوایی شد بروم حرم. اولین باری بود که می خواستم بدون مقدمه و مستقیم حرم بروم. همیشه اول استراحت می کردم و بعد از یکسری آداب میرفتم. اما دلم این بار کاملا هوایی شده بود؛ حال، حال خوشی بود. یک دلتنگی به وسعت فراقی چند ده ساله؛ فراقی به وسعت فهمم از تاریخ؛ فراقی به وسعتی بیش از معرفت دیروزم. اذن دخول خواندم؛ باز همان نجواهای دوست داشتنی برای اجازه خواستن؛ طنازی می کنی تا جواب مثبت بگیری! رفتم داخل در صحن غدیر همان جای خاص نشستم؛ جایی که در دحوالأرضی قرار بود دحوالقلبم باشد!! در حال خودم بودم که پیرمردی گوژپشت از اتاق بغلی بیرون آمد و سیگاری آتش زد و آن طرفترم نشست. کمی که گذشت، آمد و پیشم نشست. حرف هایش را نه نمی توانم تأیید کنم نه تکذیب؛ اصلا به من چه. کمی همان جا دور زدم و آمدم بیرون.
بعد از برنامه حاج آقای محمدیان نهاد رهبری، کتاب آزاداندیشی را تحویل شان دادیم و درباره کار و آینده کشوری آزاداندیشی صحبت کردیم و مرتبطی مشخص شد برای ارتباط و رایزنی. نامه های رونوشت جبهه واحد را هم با توضیح خدمتشان دادم. آخر سر خواستیم که کتاب را خدمت آقا ببرند و ایشان هم قول دادند که تحویل آقا بدهند و آخرش هم گفتیم سلام ما را به آقا برسانید و این شیرین بود حسابی.
اصلا باورم نمیشد سعید هم آمده باشد. کلی خوشحال شدم وقتی او را دیدم؛ عجب جهادی شده است و همه رفقا جمع اند. اولین جلسه آزاداندیشی را هم با سعید و حاج خانمش و امیر و خودم برگزار کردیم و برای برنامه های آزاداندیشی جهاد تصمیم گیری شد.
روز دوم/ خواستن های بزرگ/ و ان یکاد
للحق
جمعه 8 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
ما هم راه افتادیم. راهی که زیبایی هایش را پیشتر چشیده ام و حال عجیبی دارم که نکند این بار زیبایی اش کمتر باشد. در خانه که غسل زیارت کردم، ذکر لب هایم همین بود:
تو مگو ما را بدان شه بار نیست/ با کریمان کارها دشوار نیست
با امید آمده ایم و قرارست امام مان را زیارت کنیم. وه که چه اتفاق عظیم و شگرفی ست! دیدار امام و مأمون. دیدار مولا؛ دیدار آن که تو را رها می کند و دست می گیرد و پله پله بالا می بردت؛ دیدار آن که در عالم، در زمین و آسمان ها کسی به مهربانی او برایت نیست؛ دیدار مهربان تر و عزیزتر از پدر و مادر؛ اصلا می دانی چیست این حرف ها، حرف های کتابی ست و یک تقلایی برای بیان شور و ذوق من است و گرنه من می دانم محبت چیزی نیست که به بیان و نوشته آید؛ هر بار که مشرف می شوم با خودم فکر می کنم که چگونه من پیشتر زندگی کرده ام؟! چه حال سختی داشته ام وقتی که نبوده ام در هوای تو. هوای تو دارم آقا. خسته خسته آمده ایم. تو که می دانی هم خسته هم فقیر و هم ذلیل؛
فقر و خسته به درگاهت آمدم رحمی/ که جز ولای توأم نیست هیچ دستاویز
از طرفی می دانی آقا که این بار خاص ترین زیارت من است. می دانی ...
دیروز اکثرش به بازی و صحبت با رفقا در قطار گذشت. از پانتومیم و مشاعره تا یک دقیقه آواز و بحث های مختلف. البته شاکی خصوصی هم پیدا کردیم!
من و پدرام کوپه هامان جدا افتاده بود. دو هم کوپه ای باحال هم قسمت شده بود. هر چند کم پیش شان بودم اما همان مقدار هم قسمت خوبی بود. میثم معروف به میثم سیبیل! جوان عزیزی بود که قیافه اش غلط انداز می زد. لر بود و هرجا که لر هست صفا هست مردانگی هست. ظاهرش به خلافکاران حرفه ای می ماند خاصه سیبیل خرچنگی اش که تقارن جالبی داشت. دیگری جلال بود و بچه بوجنورد؛ خوش بحث و خوش مشرب. حسابی با این ها رفیق شده بودیم و از صفای بی ادعایی شان حظ بردیم. میثم سیبیل دو تا کبوتر آورده بود تا در حرم آزاد کند و من هوایی شدم؛ دل من زندونیه تویی که تنها میتونی قفس وا کنی و پرنده رو رها کنی...
تا یار که را خواهد و میلش به که باشد
روز اول/در مسیر/قفس و کبوتر/ رفقا
للحق
للباقی
انگار کودکی تنها و غریب در شهری شلوغ؛ چه قدر مردم این شهر "بزرگ" اند؛ هیکل های بزرگ، زورهای بزرگ، پول های بزرگ، دعواهای بزرگ، خودخواهی های بزرگ، منم منم های بزرگ؛ ...
درین گوشه که منم فهمیده ام چه قدر "کوچک" ام؛ راستی وقتی دست "بزرگ"ت را روی شانه ام گذاشتی، تو را دیدم؛ و فهمیدم مردم این شهر همه مثل خودم "کوچک" اند ... .
للحق
هزارتومان برای راننده تاکسی عزیز
پنجشنبه 7 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی عصری از سر کوچه سوار تاکسی شدم. یک کورس بعد باید پیاده می شدم اما پول خرد نداشتم. راننده که آدم جا افتاده ای بود گفت آخرین مسیرت کجاست؟ گفتم ستاد. گفت پس بنشین. آمد و چهارراه را دور زد و وقتی ترافیک آن طرف خیابان را دید کلا مسیرش را عوض کرد و انداخت مسیر دیگری. رفتیم جلوتر باز ترافیک بود؛ این بار هم انداخت در مسیر دیگری. برایم جالب بود که حاضر ست مسافتش چند برابر بشود و هزینه بنزین بیشتری بدهد اما حرکت کند و در ترافیک نماند و یحتمل در وقتش صرفه جویی کند. من هم سریع در ذهنم شروع کردم به فلسفه بافتن! که:" دقیقا من هم این چنین فکر می کنم. برای حرکت باید هزینه بیشتری بدهی و این هزینه به سکون و مرداب شدن میارزد و الخ!" همین حین علی زنگ زد و قرار گذاشتیم با سیدسعید بیایند مسجد فاطمه الزهرا (س) برای نماز مغرب که بعدش برویم دنبال بلیط و باقی هماهنگی های سفر. باز به ترافیک خوردیم و باز راننده انداخت به مسیر دیگر! نتوانستم جلوی کنجکاوی ام را بگیرم و با خنده پرسیدم: ظاهرا شما میانه خوبی با ترافیک ندارید؟
چهارشنبه 6 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
امروز از صبح تا عصری پشت سر هم گوشی در دستم بود و اکثرش مشغول صحبت و هماهنگی برنامه ها بودم. یک جاهایی سرگیجه می گیرد آدم! چند برنامه ای هماهنگ شد الحمدلله و بعضی هایش هم گره هایی دارد. عصری با یکی از بچه های شورای مرکزی کلی صحبت کردیم؛ نقدهای مهمی هست که باید مکانیزمی برای حلش چید. بچه ها چارتی از برنامه های آزاداندیشی جهاد آماده کرده اند؛ بچه هایی که باید برای بودنشان کلی شکر کرد. امشب نماز رفتم حرم حضرت شاهچراغ؛ وقتی می خواهی خدمت برادر برسی، باید تحفه ای از این برادر داشته باشی. درین چند روز باقی مانده باید سر و سامانی بدهم به بعضی چیزها. بعد نماز با رفقا در حرم سیدمیرمحمد جلسه خیلی خوب و پرباری داشتیم در خصوص جبهه واحد. آرمان ها و اهداف بسیار خوبی مطرح شد؛ امیدوارم خدا توفیق دهد قدم محکمی برداریم. شاید مهم ترین ویژگی اعضای این تیم این باشد که از آرمان های بزرگ هراسان نیستند؛ چرا که عده ای از این که کار بزرگ کنند می ترسند یا جا! می زنند. علی آقا هم آخر جلسه آمد. بعد جلسه باز خدمت حضرت احمدبن موسی رسیدیم و حرف های آخری که باید می زدیم را زدیم. امیدوارم عنایت کنند که حتما می کنند. امشب به خاطر سرما، حرم خیلی خلوت بود. این خلوتی صفای خاصی دارد. درین سرمای استخوان سوز، شال گردن را دور صورت پیچاندیم و ترک موتور علی سوار شدیم و آمدیم؛ هوای سرد پشت موتور و دل نیمه هوایی می طلبد که زمزمه بکنی بعضی چیزهایی که دلت هوا کرده...
قول داده بودم به بچه ها که امشب به محفل قرآنی بروم؛ دیر شده بود. اما رفتم. جلسه تمام شده بود و بچه ها بیرون ایستاده بودند. با بچه ها یکی یکی روبوسی کردیم و کلی مسخره بازی درآوردیم. حسین بغلم کرده بود و من هم در آن بالا دست و پا می زدم. چون بین دو ترم ست بچه ها از دانشگاه هایشان آمده بودند و جمع مان جمع بود. سوار ماشین حسین شدیم؛ من کنار حسین دو نفری پشت فرمان نشستیم! اوضاعی بود. حسین گاز و ترمز و کلاچ را داشت و من هم فرمان! رفتیم یک دوری زدیم و به سبک عروسی بوق می زدیم. ملت فکر می کردند عروس می بریم! در کوچه ای رفتیم؛ یک لحظه پیرمردی در ماشینش را باز کرد؛ یک آن همگی جیغ زدیم؛ ماشین با اندک فاصله ای از کنار پیرمرد رد شد؛ پیرمرد بنده خدا از جیغ بچه ها دو متر پرید بالا! از این حال پیرمرد کلی خنده مان گرفت. البته قصد مردم آزاری که نداشتیم اما شد! رفتیم جلوی خانه استاد. کمی با استاد و بچه ها صحبت کردیم. بچه ها التماس دعا داشتند برای سفر آخر هفته. اگر من خودم این سفر را نمی رفتم چه قدر التماس دعا داشتم؟!
دل نیمه هوایی-تا بهار دل نشین...- ابراز بعضی چیزها- شیطنت های مقدر- سایه سنگین- عریان نگویی!
للحق
سه شنبه 5 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
دیشب بعد از یک روز پر کار که نیمش به درس گذشت و نیم دیگرش به انجمن، رسیدم خانه. خواستم دستم را بشویم و بیایم سر سفره که خبر 21 گزارشی پخش کرد که مرا میخکوب کرد جلوی تلویزیون. گزارش از خانم معلمی بود که در مدرسه استثنائی ها کار می کرد. معلم بچه های اتیسم بود. همین چند دقیقه ای که از این بچه ها فیلم گرفته بودند نشان می داد چه قدر کارش سخت ست؛ چه قدر صبورست؛ چه قدر حوصله و اعصاب و توان دارد؛ اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که این صبر و توان را چه قدر از بچه های امروزی دارند؟ البته شاید داشتن یا نداشتن صبر و اعصاب و تحمل ربطی به این نسل و آن نسل نداشته باشد اما واقعا این بچه هایی که در زندگی شان اندک ناملایمتی ندیده اند و به واقع سوسول هستند و نازپرورده تنعم، چه قدر می توانند سختی های نه حتی مشکل، بلکه عادی زندگی را تحمل کنند. شاید برای من هم سوال پیش بیاید این همه سختی و زحمت را تحمل کردن؛ که چی؟!!
للحق
یکشنبه 3 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
تا ساعت نه شب دفتر بودم. پیگیر نامه و سفر آخر هفته مشهد؛ نهار هم نخورده و حسابی گرسنه بودم. آمدم بیرون و باران نم نم می بارید. چه هوای باحالی بود. وقتی باران می بارد دو کار مستحب ست به گمانم؛ یکی دعا و دیگری هندزفری گذاشتن در گوش و "ببار ای بارون" شجریان را گوش دادن و هم خوانی کردن با آن؛ آن هم با صدای بلند؛ چیزی در مایه های فریاد!!
ببار ای بارون ببار با دلم گریه کن، خون ببار در شبای تیره چون زلف یار بهر لیلی چو مجنون ببار... ای بارون
دلا خون شو خون ببار بر کوه و دشت و هامون ببار به سرخی لبای سرخ یار به یاد عاشقای این دیار به داغ عاشقای بی مزار... ای بارون
ببار ای ابر بهار با دلم به هوای زلف یار داد و بیداد از این روزگار ماه دادن به شبهای تار... ای بارون
البته عده ای بعد از فتنه 88، گوش دادن به محمدرضای شجریان را شدیدا مکروه می دانند. البته در احکام، اقتضاییات زمانی و مکانی هم دخیل ست؛ باران خیلی وقت بود نباریده بود و دل من هم بارانی؛ پس داد می زدم و می خواندم ببار ای بارون ... .
در راه می خواستم سخنرانی فلسفه ای گوش بدهم اما دیگر واقعا حوصله نداشتم؛ کم ذهنم درگیر بود که حوصله ام بشود باز هم فکر کنم؟! آهنگی از محمد علیزاده گوش دادم و یادم به محسن افتاد و ادای علیزاده در آوردنش و کلی در دلم خندیدم!! محسن با ته دلش می خواند مثل علیزاده و من و حیدر می پوکیدیم از خنده و بعدش خود محسن میزد زیر خنده؛ یادش بخیر...
ظهر جلوی دفتر استادم ایستاده بودم و منتظر. پسری مودب آمد جلو و پرسید آقای طاهری؟ گفتم جانم در خدمتم. قراری گذاشت برای صحبت. عصری بعد جلسه شورای مرکزی آمد دفتر و از دغدغه هایش در خصوص موضوعی گفت. دغدغه اش مهم بود اما نه به اندازه ای که اینچنین آشفته اش کند. اما دلم می خواست فقط خوب گوش بدهم؛ آخرش به او قول دادم هرچه از دستم بربیاید کوتاهی نکنم.
شبی که آمدم خانه خیلی ذهنم مشغول بود. باید سریع سامان می دادم به این ذهن شلوغم. آمدم توی حیاط خانه و نرفتم داخل. به آسمان نگاه کردم و ابرهای قرمز امشب و چیزهای دیگر.
کاملا با ربط:
باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم
وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم
این شعر مرحوم رهی معیری، ربطی به عشق معنوی ندارد به گمانم! یعنی من که نمی توانم به آن ربطش دهم. به خاطر همین کاملا با ربط شد!!!
للحق
جمعه 1 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی امروز مراسم جشن بازنشستگی عموی کوچکم بود. البته عمویم سن چندانی ندارد اما به قول فامیل، بازنشستگی هم بچه بازی شده است! مدیریت و هماهنگی این برنامه با من بود و این چند روز مشغولش بودم با همه حواشی هایش! این جشن بازنشستگی، یک سنت بسیار خوب و پسندیده ای ست که در فامیل ما جا افتاده است. با جشن بازنشستگی پدرم شروع شد و امروز به عمویم رسید. مراسمی که فامیل دور هم جمع می شویم و در یک جمع صمیمی، فرد بازنشسته را با تعریف و تمجید و البته تقدیر! تکریم می کنیم. بعد از نهار، مراسم را شروع کردم؛ این که چرا من مجری شدم و مراسم را شروع کردم هم قصه دارد.
جمعه 1 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
بعد مهمانی خانوادگی پشت فرمان نشستم؛ باران نم نم روی شیشه ماشین می نشست و برف پاک کن با ریتم کند، قطرات را به کناری پرت می کرد. رادیو شروع کرد به سرود ملی پخش کردن؛ سر زد از افق مهر خاوران ... . نشان می داد که آخرین روز دی ماه هم دارد تمام می شود. بعد دینگ دینگ دینگ اخبار رادیو؛ اخبار ساعت 12 شب؛ ما همه پیرو خط رهبریم و انجز انجز انجز وعده! اخباری که مردم متفاوت تر از همیشه به آن گوش می دادند؛ حتی "درود بر آخرین فرستاده حضرت محمد"ش هم جور دیگری بود؛ همراه با غم و دلهره. پیام آقا را گوینده خواند؛ آقا هم مثل همه ملت، عمیقا ناراحت هستند. وقتی که تکه" وظیفه فوری را بر هر حرف و حدیثی مقدم بدارند" را گفت آهی کشیدم به سوزناکی همه بی اخلاقی هایی که درین چند ساعت اخیر از آقایان سیاسی برای تسویه حساب های جناحی دیده بودم.
چهارشنبه 29 دی 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
حرف، حرف تو
چانه نمی زنم
نسیه نه، نقد نقد
همه نازت را می خرم
فقط تو بگو چند؟
کاملا باربط: مگر نازی من کم نازنین ست؟!
للحق