رندان خاموش

للباقی

اصلِ قصه من با تو با "إسمع و إفهم" تازه شروع می شود ... .

ر.خ

بعدالتحریر: هیچ وقت مایل نبوده ام نوشته هایم را در جاهایی منتشر کنم که مخاطبش بی آن که نیت کرده باشد مطالب م را بخواند. البته مطالب عمومی را در فضاهایی چون اینستاگرام و ... می گذارم اما مطالب دل نوشته ام حرمت دیگری دارند ... .

للحق

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

۲۹
بهمن
۹۹

للباقی

 

عجیب این ایام سریع می گذرد؛ با حیرت تمام خودم را به گوشه رودخانه خروشان این روزهایم می رسانم و با خودم فکر می کنم؛ چه قدر سریع، تغییر و تحول ها رخ می دهد؛ و حکماً من نیز باید با همین سرعت همراه شوم؛ نمی دانم آیا این تغییر، ریتم موضعی و موسمی است یا دائمی و همیشگی؟!

 

تا یار که را خواهد و میلش به که باشد ...

 

للحق

  • محمد طاهری
۲۶
بهمن
۹۹

للباقی

 

روزهای خاصی دارد می گذرد؛ گاهی که دل مشغولی به سراغم می آید به خودم تشر می زنم که بنا نبود دلت بلرزد! بنا نبود جز توکل و توسل و عقل به چیزی متصل شوی؛ بنا نبود گمان کنی خودت طی طریق می کنی؛ بنا نبود جلوه ها چشمانت را پر کند؛ بنا نبود در سرزمین وجودیت چیزی به اسم ترس، بتواند نزدیک مرزهایت شود؛ بنا نبود آسمان خواسته های خدایی ت کوچک باشد ... .

دلم روشن است؛ نه به خودم؛ نه به مسیرم؛ نه به اهدافم؛ نه به آرمان هایم. دلم روشن است که درین عالم پر معنا کسی را دارم که با او بودن یعنی قدرت مندترین بودن؛ مرا از خودت جدا نکن و مرا به منزل مقصود برسان.

بعدالتحریر: این منزل هم کار خود تو ست ...!

 

للحق 

  • محمد طاهری
۱۹
بهمن
۹۹

للباقی

 

وقتی می نویسم عاقل ترم؛ عاشق ترم؛ متین ترم و حتی با دقت ترم. اصلاً کاش میشد به جای حرف زدن فقط نوشت؛ و البته ای کاش میشد گاهی فقط نگاه کرد. به گمانم نگاهم عاقل ترست؛ عاشق ترست؛ متین ترست و حتی با دقت تر! 

علی ای حال دارم برای جلسه ای می نویسم که گمان می کنم بعد از سالیانی دراز، راحت می توانم در اوج خودم بودن! حرف بزنم و نگران کلیشه های بدریخت جامعه کلیشه زده بی معنا نباشم. به گمان می توانم راحت بگویم که اساس زندگی را چه چیزی می سازد. خودسانسوری از بیم نفهمیدن ت و متهم کردن ت آزاد دهنده است. صاحب قلم، کمکم کن که حرف را تو می رانی و کلمه را تو می رسانی ... .

 

للحق

  • محمد طاهری
۱۹
بهمن
۹۹

للباقی

 

از دیشب یک همراه جدید پیدا کردم؛ همراهی که آمدنش چندان جای خوشحالی نیست و نشان از رفتن عمر می دهد.

 

#عینک

 

للحق

  • محمد طاهری
۱۷
بهمن
۹۹

للباقی

 

زمانی دیگر نمانده. خدایا مرا برای خودت بپذیر و برای تحقق اراده ت انتخاب کن و مرا برسان... .

 

للحق

  • محمد طاهری
۰۹
بهمن
۹۹

للباقی

 

به احترام سرزانوهای شماره 25 تیم ملی

 

شب قبل از بازی معروف پلی آف آسیا-اقیانوسیه، ایران و استرالیا بود؛ عروسی دعوت بودیم و با بچه های فامیل دور هم نشسته بودیم؛ شرط بندی کردیم سر بازی فردا؛ البته کسی پولی وسط نگذاشت و شرط بندی بیشتر حیثیتی بود! من در آن جمع از همه بچه تر بودم و آخر سر نوبت به من رسید که پیش بینی کنم؛ تنها عددی که آن جمع نگفته بود 2-2 مساوی بود؛ من همان را پراندم! تقریباً بین صد و بیست و چهار هزار پیامبر، جرجیس را انتخاب کرده بودم و خنده ای به بچگیم کردند! آن بازی تاریخی برگزار شد و شد آنچه شد!

دو نفر از آن جمع که بزرگتر بودند مردانگی کردند و به خاطر پیش بینی درستم برایم جایزه گرفتند؛ یک هدیه بود با یک پوستر؛ پوستری که گشته بودند و پیدا کرده بودند؛ پوستر اسطوره های دوران کودکیم؛ احمدرضا عابدزاده و مهرداد میناوند! می دانستند چه قدر این ها را دوست دارم. پوستر را قاب کردم و در خانه گذاشتم.

میناوند را یحتمل به خاطر شادی بعد از گل هایش خیلی دوست داشتم! همین که زانوهایش را کمی روی چمن می کشید و دو زانو روی زمین، دست هایش را بالا می آورد. و این صحنه یکی از شورانگیزترین تصویر خیالی من در کودکی بود؛ اگر در کوچه و حیاط این شادی بعد از گل را اجرا می کردم دهان زانوهایم رسماً سرویس می شد؛ به خاطر همین زمین منتقل می شد به داخل خانه و قالی می شد جای چمن و با بالشت دروازه درست می کردم و بی خیال نکن نکن های مادرم می شدم؛ توپ سه پوسته و پرسی احتمال خطر زیادی داشت توی خانه و مجبور بودم با توپ یک پوسته بازی کنم؛ داخل خانه هی گل می زدم و هی شادی بعد از گلِ میناوندی می کردم و البته باز دهان سرزانوهای شلوارهایم سرویس می شد! به این شکل ساده ما توانسته بودیم بین معنویت و ورزش قهرمانی پیوند بزنیم!!

به احترام سرزانوهای شماره 25 تیم ملی که برایم بیش از چندین سخنرانی و وعظ و ذکر تربیت کننده بود.

#مهرداد_میناوند

للحق

  • محمد طاهری
۰۸
بهمن
۹۹

للباقی

 

خدایا تو شاهد باش فکر به این که روزی شهید نشوم و از این دنیا بروم مرا سخت آزار و عذاب می دهد.

 

للحق

  • محمد طاهری
۰۷
بهمن
۹۹

حال حواله ای

یکشنبه 8 اسفند 1395 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی 

این روزها درگیر طیف عظیمی از کارها هستم که هر کدامش جنس و تنوع خاصی دارند. فصل اشتراک شان اندیشه ای و ایضا عملیاتی بودن و صدالبته بی ربط بودن با رشته تخصصی ام است! امروز جایی برنامه داشتیم به مجری به شوخی گفتم اگر راست می گویی رشته ام هم بگو! پقی زدیم زیر خنده چون هیچ ارتباط معنادار که چه عرض کنم، بی معنی ای هم با رشته ام نداشت. بعد برنامه رفیقی گفت اگر زودتر میشناختمت به زور هم شده اجازه نمی دادم جز علوم انسانی بروی. و برای من کلی فکر و دغدغه و مسئله هایی که همیشه در ذهنم رژه می رفت مرور شد. من راضیم به این مسیری که مرا می برند! و چه کسی می داند که راه بر کیست؟! هم رشته ام را دوست دارم هم کارهایی که این روزها می کنم. اما خودم را متعهد می دانم مادامی که قبول مسئولیت کرده ام در راستای تعهدم کار و تلاش نمایم. و خدا می داند چه باب هایی را که برایم از طریق همین انجام تکلیف باز نکرده اند. امشب در حلقه بچه ها، کوثر را هم آورده بودم. کوثر دختربچه چهار پنج ساله ایست که با پدرش پایگاه می آید. وقتی روسری می پوشد شبیه عزیزی می شود. امشب او را مثل شب های دیگر مبصر کرده بودم و مسئول انتخاب بچه ها. چه ریاستی می کرد و چه کیفی می کرد. وقتی بچه ها تعدادشان زیادست و شلوغ می کنند فقط فرمان مجسمانه جوابگو خواهد بود. کوثر هم با همه بچگی و دخترانگیش فریاد میزد"مجسمانه؛ همه ترمز؛ همه در حال تمرکز!" حالا نوبت رسیده بود که کوثر یکی از بچه ها را برای لب خوانی انتخاب کند. هر کدام از بچه ها داد می زد: "کوثر من! کوثر من! " بعضی هایشان هم وعده می دادند یکی شکلات یکی پفک؛ چند تا هم تهدید می کردند؛ جوری که من نشنوم. اما کوثر بین این همه بچه ها، با شیطنتی خاص با نمک ترین پسربچه جمع را انتخاب کرد؛ جور خاص انتخابش باعث شد کلی در دلم بخندم؛ بچه ها هم طعم بعضی چیزها را می دانند. 

نیمه های دیشب بود که دفتر نوشته ها و برگه ها را پهن کرده بودم و کاملا اتفاقی به یک تکه از سخنرانی بزرگی رسیدم. انگاری این تکه برای من حواله شده باشد؛ هندزفری در گوش گذاشتم و دراز کشیدم و عمیق گوش دادم؛ یک آن به خودم آمدم دیدم پهنای صورتم خیس ست. حالی شبیه سال های دبیرستان؛ حالی شبیه روز اعلام نمرات درس لایه مرزی؛ حالی شبیه بن بست های گشوده ربع قرن زندگی؛ حالی شبیه دیدن خندیدن های نازی...

 پشت بندش رفتم وضو گرفتم و تفألی به حضرت خواجه زدم و چه جواب رندانه و محکمی داد لسان الغیب. حالم خوب بود حسابی؛ اما فقط یک نگرانی داشتم و آن هم اینکه نکند این حال خوب را از دست بدهم و فردا باز اسیر روزمرگی ها بشوم. 

"یا جابر العظم الکسیر...!"

 للحق

  • محمد طاهری
۰۷
بهمن
۹۹

سالگرد آقا محمدامین رحمانی عزیز

جمعه 6 اسفند 1395 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 یک سال از رفتن آقا محمدامین رحمانی گذشت. انگار همین دیروز بود؛ نمی خواهم بگویم آنچنان سخت مان شد که این یک سال، ده سال طول کشید! نه. تازه زود گذشت. و این تندی، تندی روزگار ست آقا محمدامین؛ خودت اهل فضلی، می دانی. انگار همین دیروز بود که بالای خاکت ایستادم و می دیدم بند کفنت را باز کردند؛ صورتت را روبه قبله به خاک گذاشتند و شروع کردند به تلقین خواندن؛ اسمع افهم یا محمدامین بن ... . سهم رفاقت های من برای تو شد: چله و فاتحه و یاد کردن هایت بین جمع رفقا. تازه کتاب هایت را که قرار شد ببریم به کتابخانه ای بدهیم و خیراتی برایت بشود هنوز دارد در خانه ما خاک می خورد جسارتا! البته تقصیر من نیست التفات داری که!

 یادت هست در تماس ها یک سوال خاص می پرسیدی؟ و من رسما در اجتهاد این که چه پاسخی بدهم می ماندم. هرچه می گفتم شاید برای تو یک لایه هرچند نازک دلتنگی می آورد. من اما در دل دعا می کردم که چنین اتفاقی نیافتد. حالا که رفته ای جواب سوالت را می توانم بدهم. اصلا می توانم با جرأت به تو شاخص بدهم. و همین دلیل برای من کافی ست که جای تو آن جا خیلی بهتر از این جاست. هر بار که بر سر خاکت آمده ام و فاتحه ای خوانده ام، پشت بندش معذرت خواسته ام که بی معرفتی می کنم؛ اما من تو را می شناسم؛ با فن بیان فوق العاده و آن گیرهای سه پیچی که می دهی خدا به داد اهالی برزخ برسد! مثلا احساس می کنم شخصیتی مثل فردوسی را کلافه کرده ای رسما، یا مثلا عبدالحسین زرین کوب بخواهد از دست تو سرش را محکم بزند به لحد؛ اما جان من، خلوت های حضرت حافظ را به هم نریز؛ رجای واثق دارم که نگهبانان برزخ را دیوانه کرده باشی و بدون هیچ ممنوعیتی بر سر سفره اباعبدلله (ع) مهمان شوی ...! 

بعدالتحریر: پر کشیدن "محمدامین رحمانی فر"

 لینک وبلاگ آقا محمدامین هم در پیوندهای وبلاگم هست. 

شادی روحش: رحم الله من قرأ الفاتحه مع الصلوات

 للحق

  • محمد طاهری
۰۷
بهمن
۹۹

استاد دل سوز

یکشنبه 1 اسفند 1395 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 Dear Mr. Taheri 

That is indeed very kind of you to distribute the attached interview with potential audience who are taking part On Monday's gathering. 

My sincere thanks for your kind consideration

 در روزگاری که بی منت کار کردن و احترام و دل سوزی سکه گمشده روابط های اجتماعی ست، هستند کسانی که بی منت همراهی می کنند. این روزها اگر دل بسوزانی، متهم می شوی، اگر احترام بگذاری ساده تلقی می شوی، اگر بی توقع کار کنی گیج خوانده می شوی؛ اما باز هستند کسانی که بی توقع کار می کنند و دل می سوزانند و احترام می گذارند. سپاس از پروفسور عزیز که علی رغم مشغله های متعدد از سر درد و دلسوزی حسابی برای کار ما وقت گذاشت؛ شنیده ام که او را خیلی از دانشجویان و همکارانش نمی فهمند؛ آن روز چه قدر برایم درد دل کرد. معلوم ست. وقتی کسی آدم را نفهمد حسابی دلش می گیرد. این مدت با خیلی از سیاسیون در ارتباط بودم. کدامشان به اندازه این استاد ساده دانشکده مهندسی برای حرف و سخنش دل می سوزاند؟!

 للحق

  • محمد طاهری
۰۷
بهمن
۹۹

شصت و پنجی ها

جمعه 29 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی 

 

وقتی کوچه های غربت را می گذرانی 

دست راست که بپیچی

 می رسی به جاده ای که تو را 

می رساند به انتهای خیابان آسمان

 اول بزرگراه اما

 ایست بازرسی ست 

باید کد مجهولیت داشته باشی

 یادت باشد کد تو

 31171 است 

  • محمد طاهری
۰۷
بهمن
۹۹

آدم هایی که خودشان هستند

سه شنبه 26 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 عادت کرده ایم به قضاوت کردن آدم ها. اگر این عادت را کنار بگذاریم جامعه می تواند طعم مدنیت و با هم بودن را بچشد. عصری حدود پنج ساعت لذت بخش را با دو استادی گذراندم که سبب آشنایی من با آن ها اختلاف نظر و دیدگاهمان بود. دو پروفسور بخش مهندسی که ربطی هم به رشته من ندارند. برای هماهنگی برنامه ای خدمت شان رسیده بودم و کلی استفاده کردم ازشان. در دیدار اول که تا نماز مغرب طول کشید در جمع دو ساعت و نیم دیدارمان، جمع صحبت های من چهل ثانیه و آن هم بیشترش طرح سوال بود! برایم جالب بود دکتر، دفتری داشت مثل دفتر خودم و در آن تفکراتش را مکتوب کرده بود که بیشترش هم نموداری و گراف بود! چه قدر به مباحث مختلفی اندیشیده بود و تئوری خلق کرده بود. سه گانه محیط زیست و کیفیت زندگی و تکنولوژی که در هرم بزرگتری قرار می گرفت و به عرفان و کمال می رسید. یا مباحثی که درباب مطالعات معرفت شناسی و هستی شناسی و روش شناسی ش مکتوب کرده بود. یک ده جلدی کتاب های موسسه امام هم کنارش بود نوشته مجتبی مصباح. درباره طرح های مهم صنعتی ش توضیحی داد که چه قدر دارند تلاش می کنند بازده فلان نیروگاه خورشیدی را اندکی افزایش دهند. قابی با جمله قابل تأملی نشانم داد که شاگردش هدیه داده بود؛ همان شاگردی که معتقد بود موساد او را شهید کرده. جمله هاوکینگ را برایم خواند که جای بسی فکر دارد و ته آزاداندیشی ست:" ما به دروغ هایی که اعتقادهای قبلی مان را تایید می کند بیشتر مشتاق هستیم تا راست هایی که امنیت ذهنی مان را تهدید می کند!" درین فکرم که خود اساتید علوم انسانی به خاطر غورهای بیش از حدشان در برخی موضوعات شاید نتوانند بعضا به جامعی خارج از گودها به مباحث واقعی علوم انسانی بنگرند. بعد نماز هم خدمت استاد دیگری رسیدم که همه جزوه های تدریسش انگلیسی ست جز یک جمله و آن جمله هم روایتی ست که کلید همه گنج ها را پرسش می داند. استادی که اخلاق و انضباط و سخت کوشیش ستودنی ست. بعد از بحث های مهم به نامه ش که برای رئیس دانشگاه وقت در سال 88 نوشته بود رسیدیم و نامه چند صفحه ای را گرفتم و خواندم. مصاحبه جالبش با یکی از نشریات را هم خواندم و جمله کلیدی که" اختلاف های فردی که لازمه پیشرفت ست باید ما را به توحید برساند." این قریب به مضمون جمله ای بود در آخر یک مقاله علمی که از موضوعی درخصوص زمین شناسی به توحید رسیده بود. 

من برای چنین اشخاصی بسیار ارزش قائل هستم چرا که خودشان هستند؛ خود خودشان. اهل ادا نیستند؛ هرچه هستند محصول فکر و مطالعه و زندگی شان ست؛ مقلدانه زندگی نمی کنند و منفعت طلبانه پیروی نمی کنند؛ هرچند در مواردی با آن ها اختلاف دیدگاه و نظر داشته باشم. جالب ست که با این بزرگواران می توانم دیالوگ داشته باشم اما با فلان هم فکر و هم سلیقه اصلا! حیف ست با کج سلیقگی و خشک فکری این چنین نیروهای ارزشمندی را به دلیل چند اختلاف نظرهای فکری و اندیشه ای از دست بدهیم.

 ما امروز محتاج افرادی هستیم که خودشان باشند ... . 

بعدالتحریر: در اولین فرصت دلایلم برای وبلاگ نویسی را در یک پست می نویسم.

 للحق

  • محمد طاهری
۰۷
بهمن
۹۹

تخلف در بازی

دوشنبه 18 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 چرا بعضی ها این جوری هستند؟! با خودشان درگیر اند بنده خداها. فازشان را نمی فهمم؛ یا فکر می کنند خیلی می فهمند که بعید می دانم این قدر نافهم باشند یا فکر می کنند خیلی نمی فهمند! این حالت دومی هم برای ما بهترست هم برای خودشان هم برای جامعه بشریت! اعتماد به نفس شان به سقف میل می کند و میزان صبر من به نقطه جوش! و آن گاه که من بجوشم ... . ولی دلم نمی آید توی ذوق شان بزنم؛ هیچ گله ای هم ندارم البته. اما خب؛ کاش قدری همه مهربان تر بودیم؛ به هیچ جایی برنمی خورد زندگی را قشنگ تر تفسیر کنیم. عادت کرده ایم تند و تیزی را؛ شاید هم ... . 

کاملا با یا بی ربط: شرم بر آن ها که در بازی، تخلف می کنند ... 

للحق

  • محمد طاهری
۰۷
بهمن
۹۹

پای شکسته مادرم

دوشنبه 18 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 دیروز پای مادرم شکست. دیشب در جلسه جبهه واحد بودیم که خواهرم زنگ زد و خبر داد. جلسه را نیمه کاره تمام کردیم و سریع خودم را رساندم خانه. با هیئتی بلند پایه! مادر را بردیم دکتر و پایش را گچ گرفتیم. مادر را دامادمان کول کرده بود و کلی خندیدیم و مادرم هم وسط آن همه دردش می خندید. چون خانه خودمان پله دارد مجبور شدیم مادر را بیاوریم نزدیک ترین خانه، خانه خواهرم.

 بچه آخر بودن لذت خاصی دارد. اولا که همه پیش تو راحت تر هستند. ثانیا سنگ صبور میشوی ثالثا توانایی هرگونه مسخره بازی داری!! و از همه چیز جذاب تر برایم این ست که می توانم نوکری کنم. من این نوکری خانواده را با هیچ افتخاری در عالم عوض نمی کنم. علی رغم اعتماد و احترامی که خانواده نسبت به من دارند و شخصیتا آدم مستقلی هستم اما همیشه خواسته ام جوری باشم که نشان بدهم من هنوز بچه آخرم! همان ته تغاری لووث!!

 این چند روز پیش مادر هستم و کارهایش را انجام میدهم. برنامه های اواخر هفته انجمن را احتمالا لغو کنیم. تلفنی و تلگرامی دارم بعضی از کارهای انجمن را پیگیری می کنم. در اتاق خواهرزاده ام بساط لپ تاپ راه انداخته ام که درس بخوانم. خواهرزاده ام را روی شانه سوار می کنم و کمی سواریش می دهم؛ کمک خواهرم گردگیری می کنم و مانده ام در پیدا کردن برخی ضرایب این مقاله کذایی! حرف ها دارم روی برنامه فردا شب انجمن؛ ایضا چیزهای دیگر. ظهری مجالی شد با مادر و خواهرم درباره موضوعی جدی صحبت کنیم. هرچند آن ها هر وقت می خواستند جدی باشند من جدی نمی گرفتم اما این بار حرف ها جدی بود! 

للحق

  • محمد طاهری
۰۷
بهمن
۹۹

قایم موشک

یکشنبه 17 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 از بچگی عاشق بازی قایم موشک بودم. این روزها هم ظاهرا باید همین بازی دوست داشتنی را بازی کنیم؛ با همان شور و هیجان و استرس و خنده ... .

 فقط نمی دانم من باید چشم بگذارم یا او؛ او باید قایم شود یا من؟!!

 للحق

  • محمد طاهری
۰۷
بهمن
۹۹

کاش خاص باشد

یکشنبه 17 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 آدم های خاص، آدم هایی نیستند که فقط در حرف زدن خاص باشند؛ آن ها خاص می خواهند.

 کاش او برخلاف همه این جماعت عادی، خاص بخواهد و اسیر آرزوهایی نشده باشد که همه این جماعت عادی اسیرش شده اند؛ کاش آنقدر بزرگ باشد که عادت های عادی ها را نخواهد؛ چرا که خودش خاص ست و عادی بودن به او نمی آید ... . 

للحق

  • محمد طاهری
۰۷
بهمن
۹۹

للباقی

 

من عالم بزرگ تر از اکنونم را نمی توانم تصور کنم اما می فهمم که عالمی بزرگ تر هست؛ درست مثل خدا که نمی توانم تصورش کنم اما می فهمم ش.

خدایا می فهمم هنگامی که تو می خواهی، عالم بندگانت را بزرگ و بزرگ تر می کنی؛ تا آن جا که آنان رها ی رها ی رها می شوند؛ از پرندگان رها در پهنه آسمان ها هم رها تر.

خدایا بخواه که من درین عالم اکنون م غرق نشوم و مرا به عالم های عمیق تر ببر و عاشق ترم کن یا خیر حبیب و محبوب!

 

للحق

  • محمد طاهری
۰۳
بهمن
۹۹

للباقی

 

برای اسکار ده ساله که سرطان خون دارد و شیمی درمانی و پیوند مغز استخوان هم جوابش نداده، دکتر دوسلدروف با آن ابروهای سیاه کلفت که خودش درمانده از راه های درمان شده، "طبیب" نیست! "طبیب"، پدر و مادر اسکار هم نیستند که جرئت روبه رو شدن با مریضی و مرگ اسکار را ندارند؛ "طبیب"، مامی صورتی پیر است که بدون انکار حال وخیم اسکار، او را وارد دنیایی تازه می کند که با خدا حرف بزند و برای خدا نامه بنویسد؛ خدایی بزرگتر از بابانوئل! و قرار می شود اسکار در هر نامه فقط یک چیز را از خدا بخواهد ... .

مامی صورتی بازی ای تعریف می کند که هر روز زندگی اسکار، یک دهه از عمرش را در آینده پیش بینی کند و بسازد! به عبارتی در دوازده روز باقی مانده، اسکار صد و سی ساله می شود؛ در این عمر عاشق پگی آبی می شود، به او می رسد، امتحان می شود، و آن قدر بزرگ می شود که پدر و مادرش را می بخشد و می فهمد که آن ها هم مثل او روزی می میرند!

اسکار در نامه هایش آرزو می کند خدا به عیادتش برود؛ درست مثل همان آرزوی "ارنی" موسی کلیم الله! و پاسخی محکم می گیرد که "لن ترانی" ... . ابداً من را نمی بینی؛ خدا از شدت ظهور ش دیده نمی شود؛ وگر نه از شدت حضورش کاملاً حس می شود.

به همین خاطر است که اسکار در سه روز آخر عمرش روی تکه کاغذی که بالای تختش گذاشته بود نوشته بود:

"فقط خدا حق داره بیدارم کنه!"

 

للحق

  • محمد طاهری