للباقی
زمانی دیگر نمانده. خدایا مرا برای خودت بپذیر و برای تحقق اراده ت انتخاب کن و مرا برسان... .
للحق
- ۰ نظر
- ۱۷ بهمن ۹۹ ، ۱۷:۳۵
للباقی
زمانی دیگر نمانده. خدایا مرا برای خودت بپذیر و برای تحقق اراده ت انتخاب کن و مرا برسان... .
للحق
للباقی
خدایا تو شاهد باش فکر به این که روزی شهید نشوم و از این دنیا بروم مرا سخت آزار و عذاب می دهد.
للحق
یکشنبه 17 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
از بچگی عاشق بازی قایم موشک بودم. این روزها هم ظاهرا باید همین بازی دوست داشتنی را بازی کنیم؛ با همان شور و هیجان و استرس و خنده ... .
فقط نمی دانم من باید چشم بگذارم یا او؛ او باید قایم شود یا من؟!!
للحق
للباقی
من عالم بزرگ تر از اکنونم را نمی توانم تصور کنم اما می فهمم که عالمی بزرگ تر هست؛ درست مثل خدا که نمی توانم تصورش کنم اما می فهمم ش.
خدایا می فهمم هنگامی که تو می خواهی، عالم بندگانت را بزرگ و بزرگ تر می کنی؛ تا آن جا که آنان رها ی رها ی رها می شوند؛ از پرندگان رها در پهنه آسمان ها هم رها تر.
خدایا بخواه که من درین عالم اکنون م غرق نشوم و مرا به عالم های عمیق تر ببر و عاشق ترم کن یا خیر حبیب و محبوب!
للحق
للباقی
مادر جان! من که فرزندی نکردم اما تو مادری ت را در حقم تمام کن.
از طرف نمک به حرام ترین فرزندت ...
للحق
للباقی
خوشا به حال ارواح رها و آزاد خوبانی که در یک ابدیت پر حرکت، با عنوان "شهید" در عالم معنا طیران دارند... .
للحق
للباقی
انگار کودکی تنها و غریب در شهری شلوغ؛ چه قدر مردم این شهر "بزرگ" اند؛ هیکل های بزرگ، زورهای بزرگ، پول های بزرگ، دعواهای بزرگ، خودخواهی های بزرگ، منم منم های بزرگ؛ ...
درین گوشه که منم فهمیده ام چه قدر "کوچک" ام؛ راستی وقتی دست "بزرگ"ت را روی شانه ام گذاشتی، تو را دیدم؛ و فهمیدم مردم این شهر همه مثل خودم "کوچک" اند ... .
للحق
چهارشنبه 6 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
امروز از صبح تا عصری پشت سر هم گوشی در دستم بود و اکثرش مشغول صحبت و هماهنگی برنامه ها بودم. یک جاهایی سرگیجه می گیرد آدم! چند برنامه ای هماهنگ شد الحمدلله و بعضی هایش هم گره هایی دارد. عصری با یکی از بچه های شورای مرکزی کلی صحبت کردیم؛ نقدهای مهمی هست که باید مکانیزمی برای حلش چید. بچه ها چارتی از برنامه های آزاداندیشی جهاد آماده کرده اند؛ بچه هایی که باید برای بودنشان کلی شکر کرد. امشب نماز رفتم حرم حضرت شاهچراغ؛ وقتی می خواهی خدمت برادر برسی، باید تحفه ای از این برادر داشته باشی. درین چند روز باقی مانده باید سر و سامانی بدهم به بعضی چیزها. بعد نماز با رفقا در حرم سیدمیرمحمد جلسه خیلی خوب و پرباری داشتیم در خصوص جبهه واحد. آرمان ها و اهداف بسیار خوبی مطرح شد؛ امیدوارم خدا توفیق دهد قدم محکمی برداریم. شاید مهم ترین ویژگی اعضای این تیم این باشد که از آرمان های بزرگ هراسان نیستند؛ چرا که عده ای از این که کار بزرگ کنند می ترسند یا جا! می زنند. علی آقا هم آخر جلسه آمد. بعد جلسه باز خدمت حضرت احمدبن موسی رسیدیم و حرف های آخری که باید می زدیم را زدیم. امیدوارم عنایت کنند که حتما می کنند. امشب به خاطر سرما، حرم خیلی خلوت بود. این خلوتی صفای خاصی دارد. درین سرمای استخوان سوز، شال گردن را دور صورت پیچاندیم و ترک موتور علی سوار شدیم و آمدیم؛ هوای سرد پشت موتور و دل نیمه هوایی می طلبد که زمزمه بکنی بعضی چیزهایی که دلت هوا کرده...
قول داده بودم به بچه ها که امشب به محفل قرآنی بروم؛ دیر شده بود. اما رفتم. جلسه تمام شده بود و بچه ها بیرون ایستاده بودند. با بچه ها یکی یکی روبوسی کردیم و کلی مسخره بازی درآوردیم. حسین بغلم کرده بود و من هم در آن بالا دست و پا می زدم. چون بین دو ترم ست بچه ها از دانشگاه هایشان آمده بودند و جمع مان جمع بود. سوار ماشین حسین شدیم؛ من کنار حسین دو نفری پشت فرمان نشستیم! اوضاعی بود. حسین گاز و ترمز و کلاچ را داشت و من هم فرمان! رفتیم یک دوری زدیم و به سبک عروسی بوق می زدیم. ملت فکر می کردند عروس می بریم! در کوچه ای رفتیم؛ یک لحظه پیرمردی در ماشینش را باز کرد؛ یک آن همگی جیغ زدیم؛ ماشین با اندک فاصله ای از کنار پیرمرد رد شد؛ پیرمرد بنده خدا از جیغ بچه ها دو متر پرید بالا! از این حال پیرمرد کلی خنده مان گرفت. البته قصد مردم آزاری که نداشتیم اما شد! رفتیم جلوی خانه استاد. کمی با استاد و بچه ها صحبت کردیم. بچه ها التماس دعا داشتند برای سفر آخر هفته. اگر من خودم این سفر را نمی رفتم چه قدر التماس دعا داشتم؟!
دل نیمه هوایی-تا بهار دل نشین...- ابراز بعضی چیزها- شیطنت های مقدر- سایه سنگین- عریان نگویی!
للحق
یکشنبه 3 بهمن 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
تا ساعت نه شب دفتر بودم. پیگیر نامه و سفر آخر هفته مشهد؛ نهار هم نخورده و حسابی گرسنه بودم. آمدم بیرون و باران نم نم می بارید. چه هوای باحالی بود. وقتی باران می بارد دو کار مستحب ست به گمانم؛ یکی دعا و دیگری هندزفری گذاشتن در گوش و "ببار ای بارون" شجریان را گوش دادن و هم خوانی کردن با آن؛ آن هم با صدای بلند؛ چیزی در مایه های فریاد!!
ببار ای بارون ببار با دلم گریه کن، خون ببار در شبای تیره چون زلف یار بهر لیلی چو مجنون ببار... ای بارون
دلا خون شو خون ببار بر کوه و دشت و هامون ببار به سرخی لبای سرخ یار به یاد عاشقای این دیار به داغ عاشقای بی مزار... ای بارون
ببار ای ابر بهار با دلم به هوای زلف یار داد و بیداد از این روزگار ماه دادن به شبهای تار... ای بارون
البته عده ای بعد از فتنه 88، گوش دادن به محمدرضای شجریان را شدیدا مکروه می دانند. البته در احکام، اقتضاییات زمانی و مکانی هم دخیل ست؛ باران خیلی وقت بود نباریده بود و دل من هم بارانی؛ پس داد می زدم و می خواندم ببار ای بارون ... .
در راه می خواستم سخنرانی فلسفه ای گوش بدهم اما دیگر واقعا حوصله نداشتم؛ کم ذهنم درگیر بود که حوصله ام بشود باز هم فکر کنم؟! آهنگی از محمد علیزاده گوش دادم و یادم به محسن افتاد و ادای علیزاده در آوردنش و کلی در دلم خندیدم!! محسن با ته دلش می خواند مثل علیزاده و من و حیدر می پوکیدیم از خنده و بعدش خود محسن میزد زیر خنده؛ یادش بخیر...
ظهر جلوی دفتر استادم ایستاده بودم و منتظر. پسری مودب آمد جلو و پرسید آقای طاهری؟ گفتم جانم در خدمتم. قراری گذاشت برای صحبت. عصری بعد جلسه شورای مرکزی آمد دفتر و از دغدغه هایش در خصوص موضوعی گفت. دغدغه اش مهم بود اما نه به اندازه ای که اینچنین آشفته اش کند. اما دلم می خواست فقط خوب گوش بدهم؛ آخرش به او قول دادم هرچه از دستم بربیاید کوتاهی نکنم.
شبی که آمدم خانه خیلی ذهنم مشغول بود. باید سریع سامان می دادم به این ذهن شلوغم. آمدم توی حیاط خانه و نرفتم داخل. به آسمان نگاه کردم و ابرهای قرمز امشب و چیزهای دیگر.
کاملا با ربط:
باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم
وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم
این شعر مرحوم رهی معیری، ربطی به عشق معنوی ندارد به گمانم! یعنی من که نمی توانم به آن ربطش دهم. به خاطر همین کاملا با ربط شد!!!
للحق
دوشنبه 27 دی 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
بعضی از شب ها، حال و هوای سحر دارند. سحری که فروبسته ترین غنچه ها هم وا می شوند. امشب از همان سحرهای جمال بود.
من پیشتر از خنده می در طمع خام افتادم. فکر کردم درین میان کاره ای بوده ام و می شود این قطعه از مسیر را خودسرانه رفت و بی خیال آب طلب کرده شدم و گوارایی همین آب نطلبیده، مرادم شد. تا آنکه سرم را از برف بیرون کشاندند و همه وجودم چشم شدند و باز محو زیبایی های تو. یکی دو تا ده تا صدتا هزار تا ... چند تا از زیبایی هایت را بشمارم تا تو بخندی. اصلا می خواهی دیوانه بازی دربیاورم و ادا دربیاورم؟ مسخره بازی هایم همه برای تو؛ برای آن که تو بخندی.
تو بخند تا می بخندد تا من بخندم. و این عهد من ست ... .
کاملا با ربط:"ز پادشاه و گدا فارغم بحمدلله//گدای در کوی دوست پادشاه من است"
بعدالتحریر: امشب فهمیدم یکی از رفقایم تا پارسال سرطان داشته است که بحمدلله کاملا شفا پیدا کرده. از امشب برای این عزیز، عهدی دارم.
للحق
جمعه 24 دی 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
زبان آدمی زاد، زبان سختی ست. کاش همه حرف هایت را می توانستی با صرف نگاه کردن منتقل کنی؛ نه! نگاه نه؛ من نگاه کردن را بلد نیستم. در این مورد، حرف زدن را هم بلد نیستم. کاش باد صبا حقیقت داشت و همه حرف هایم را می دادم خدمت حضرت باد و برایت می آورد و تو می فهمیدی همه حرف هایی که توان گفتنش نیست.
چه طور بگویم بین خودمان باشد من با باد هم غریبگی می کنم. اما من جا نمی زنم! اصلا حالا که نه می توانم حرف هایم را بگویم، نه می توانم حرف هایم را در نگاهم بیاورم و نه به آشنایی باد اعتماد دارم کاش تو می آمدی و حرف های مرا به زبان اشارت می زدی. من گوش کردن را خوب بلدم ...
تو اما از "خودت" فراغت پیدا نمی کنی به گمانم! خدا کند خودت را رها کنی برای چند لحظه لااقل.
"در حال خواندن مقاله ای برای پیدا کردن زاویه سوویپ!"
للحق
جمعه 17 دی 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
هوا سرد بود سرد. همه وجودم منجمد شده بود. احساس می کردم همه خون های بدنم دست به اعتصاب زده اند. زندگی با همه وسعت و زیباییش برایم یک حقیقت ملال آور تکراری شده بود. آنچه مدتی ذهن و دلم را به تسخیر خودش در آورده بود بزرگ ترین شک برایم شده بود. شکی که طیف عظیمی از "درست بودن" تا "ممکن بودن" را شامل می شد. و من اساسا دیگر کم آورده بودم. چند روز بود که هیچ غذایی را با میل نمی خوردم و اصلا ذهنم توان جمع شدن را نداشت. در کنار همه سختی ها، فهمیده بودم استعدادش را دارم البته! در این برهوت، کم هستند آنانی که با صداقت! استعداد داشته باشند!! تا این که ظهر، باز دستگیری شدم. چه نخی هست که مرا رها نمی کند؟ تا کجا پیش می رود این معما آخر ...
سه شنبه 14 دی 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
شاید مشکل من است که نمی توانم خوب ادا دربیاورم. و گرنه هر چه تلاش کردم که نشان دهم حالم خوب ست، بی فایده بود.
از سرودن شعر تا محو شدن در آیینه و نصیحت خودم، از دعا و نماز و سحر و استاد و اهل دل و منبر و مستمع و عقل و دین و دل و دیروز و فردا و ... همه بی فایده بودند.
خدایا چه خبر است؟ من را چه شده؟
رب انی مغلوب فأنتصر ...
للحق
چهارشنبه 24 آذر 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
باز هم سفر. باز هم راه. باز هم گذر. مقصد قم ست اما مقصودم چیست؟ نمی دانم.
شب و رهاییش، باران و نازهایش، جاده و رازهایش. چه مجالی بهتر از این جا برای فکر کردن و حتی نجوا.
امروز بعد از چند ساعت درس خواندن، رفتم قدم زدن در پارک. وقتی که خوب دقت کردم دیدم چه قدر گیج و ویج زده ام این مدت. چه طور من نفهمیده ام که این ها همه برنامه خودشان بوده است از یکسال پیش تا همین ساعت ها. باورم نمی شد که برای شیطنت هایم هم برنامه ریخته باشند! این قدر ظریف و رندانه!!
به هر حال سفر پر برکتی امیدوارم باشد. هر چه میشود و نمی شود و بشود و نشود و هست و نیست و بود و نبود و کاش و الا و از و با و که و چه و چرا و چگونه و ...
اما "مگر نازی من کم نازنین ست؟!"
للحق
دوشنبه 22 آذر 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
کم شارژم تمام می شود و بهانه برای شارژ شدنم بسیار ست. گاهی سی ثانیه فکر، فوول شارژم می کند و بیشترش موجب ازدیاد هزینه! دو سال پیش با بزرگواری جلسه داشتیم. من از دستش با کلی ادله و مدرک، ناراحت بودم. نکات را یکی یکی گفتم و آن بنده خدا تقریبا هیچ نگفت. چه قدر زورم گرفته بود از دستش؛ اگر می توانستم آن چنان مشتی حواله اش می کردم که سر و گردن و شیشه و پنجره همه اش غاطی شود! هیچی نگفتم و از دفترش آمدم بیرون. چند صد متر نرفته بودم که به ذهنم یک سری جملات کلیدی رهبری و امام آمد که زیاد دوست شان دارم و حسابی قوت می گیرم با آن ها. همان جا بود که گفتم خاک بر سرت! تو باید به خاطر حرف یک آدم، این همه هدف و آرمان را کنار بگذاری و این قدر آشفته شوی! ورق برگشت و به جای آن که در دلم به آن بنده خدا حرفی بزنم گیر دادم به خودم. سریع هم برایش با یک لحن طنزآمیز پیامک کردم؛ بنده خدا کوپ کرده بود که فازم چیست آخر؛ نه به آن تلخی در جلسه نه به این شیرینی پیامک.
القصه آن که باید گذشت! و امروز می خواهم از چیزی بگذرم که خیلی مهم تر از این خاطره است. خیلی بزرگ تر. چیزی که این مدت، بیشتر فکر مرا درگیر خودش کرده بود. برای چه می گذرم هم خودش داستانی دارد به پهنای لااقل یک دهه حرف و قصه. می دانم سخت ست اما همین که قصدش را در دلم انداخته اند یعنی این دهه لااقل کمترین ثمره را داشته است. در این مدت، متن ها نوشتم و شعرهای بی قافیه و وزن گفتم و نمی توانستم افسارش را بگیرم. رسما تسلیم شده بودم. در خواب هم فکر نمی کردم این چنین شود اما شد. و نشان داد که باید حرکت کرد و حرکت کرد و رفت؛ بی آن که به پشت سر نظر انداخت. باید محو یک حقیقت شد و دیوانگی و حیرانی را تجربه کرد و آواره بیابان تنهایی شد.
فقط تو می دانی که چه در سر دارم.
أنَّ الرّاحِلَ إلِیکِ قَرِیبُ المَسافَه
22 آذر 95
در حال خواندن High speed wing theory
للحق
یکشنبه 23 آبان 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
بزرگان ما فرموده اند که بزرگراه رسیدن به عشق، از مسیر ولایت می گذرد. هر که را از عشق خلعت داده اند/باده از جام ولایت داده اند ...
گاهی آنقدر کوره راه های زندگی غلط اندازند که جز حیرت و سرگشتگی حاصلی ندارند. تو می مانی و ذهنی مغشوش و قلبی ناآرام و فکر به مسیری پر تلاطم. گاهی همین ها این قدر فشار به آدم می آورند که اگر اهل مقاومت نباشی باید تسلیم اوهام شوی و دست از زندگی شرافت مندانه بکشی. به تعبیر دیگر گدایی کنی! و گدایی در هر حال مذموم ست جز به درگاه ربوبی. به گمانم ولایت انسان را از گدایی می رهاند و من بی آنکه خود بدانم مسیرم به جایی رسید که دیدم جز ولایت هیچ ندارم. عشق مرا به ولایت می رساند یا ولایت مرا به عشق؟! هرچه باشد سفر برای ولایت حال و هوای دیگری دارد. این روزها با تجربه حال های مختلف و رنگارنگ، مهیای سفری هستم که می تواند مبدأ اتفاقات مهمی در زندگیم باشد. تا یار که را خواهد و میلش به که باشد ...
ر خ
للحق
للباقی
خسته ام؛ حتی به وسعت دعا؛ حتی به وسعت تنهایی ... .
این جایی که منم دورترین فاصله از خویشتنم دارم؛ دور دور دور ...
درین صحرای برهوت، درین تنهایی ترسناک، درین گوشه ی تاریک، حال خواستن و صدا زدن هم ندارم.
للحق
جمعه 21 آبان 1395 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی در کنار همه کارهای زندگی، نیاز است یک تکه باغچه داشته باشی. نیاز هم نیست بزرگ باشد و مفصل، نه. همین که بتوانی حیات را در آن ببینی کافی ست. من هم بی باغچه حالم خوش نیست. درست مثل آن زمان، که در کنار همه روال منظم و خوب زندگی یک چیز را کم می دیدم. نمی دانم چه شد که این باغچه کوچک و زیبا برایم حواله شد. چه قدر خوب و به وقت به دادم رسید. وقتی این تکه باغچه را گرفتم هیچ آبادی نداشت. باغچه ای بی گل و گیاه که فقط خاک داشت و خورشید داشت و البته آب. و اما دیگر هم چیزی کم نداشت! شروع کردم به کاشتن و رسیدگی به آن. روزگاری سراسر صفا و رویش و لطافت. ساعت ها آب دادن و هرس کردن برایم سخت نبود. باغچه ام خار زیاد داشت. خارهایی با عمر چندین ساله که کسی آن ها را از بن نکنده بود. هیچ چیز به اندازه این خارها ظاهر باغچه را خراب نمی کند.