قدمگاه و شاهچراغ
سه شنبه 20 مرداد 1394 :: نویسنده : محمد طاهری
للباقی
دیدن یعقوب، بهانه خوبی بود تا بعد از سال های سال، سری به قدمگاه و مدرسه دوران ابتدایی ام بزنم. گنبدِ قدمگاه در مدرسه ما کاملاً مشخص بود. بعضی از ظهرها که سرویس مدرسه-پیکان استیشن آقای عابدینی- زود می رسید مدرسه، می رفتیم قدمگاه زیارتی می کردیم و نمازی می خواندیم. مدرسه ابتدایی شهید محمدهادی مرادی تأسیس 1335. نمی دانم پیش از انقلاب اسمش چه بوده اما بعد از انقلاب که ما بودیم به نام این شهید بود.
چون وقت نماز مغرب رسیدم قسمت قدمگاه در تسخیر کامل خانم ها شده بود. رفتم به سمت مسجد قدمگاه. بیش ترش پیرمرد بود. خیلی به اطراف نگاه کردم ببینم آشنا می بینم یا نه؛ ولی ندیدم. امام جماعت نیامده بود و برای امام جماعت شدن اوضاعی بود. هر کسی چیزی می گفت:
- تو که اذان ش را گفتی نماز ش را بخوان
- من خودم به خودم اقتدا نمی کنم آقا
- این آقا قرآن هم می خواند. آقا بیا جلو
- صلواتش را بفرست ...
بالاخره جوانی عبایی بر دوش گرفت و رفت جلو.
دختر بچه دو سه ساله ای حسابی نظرم را جلب کرده بود. خیلی خوشکل و فسقلی بود. از آن هایی که آدم دوست دارد درسته بخوردشان! صورت سفید و دایروی با موهای زرد رنگش که با سلیقه، کوتاه و مدل دار شده بود و لباس یک دستی پوشیده بود. کالسکه عروسکش را می کشید و در بین آقایان رد می شد. کلاً می خندید و لبخند داشت. همین حسابی به ملاحتش افزوده بود. آن قدر محو این دخترک شده بودم که یک لحظه به خودم آمدم که همه قیام کرده بودند. وقتی می خواستم قامت ببندم حال خوبی داشتم به خاطر دخترک.
صدای نخراشیده ای توی بلندگو گفت: قـــــت غـــــآمت الشلــــــوح ... . می دانستم منظورش قد قامت الصلاه است. نگاهی به مکبر انداختم. از دوستان عاقبت به خیری مان بود؛ همان هایی که مردم به اشتباه دیوانه صدایشان می زنند.
تا سلام نماز را دادم نگاهی به دوستِ عاقبت به خیری مان کردم و پشت بندش سریع دنبال دخترک گشتم. دخترک جلوی صف اول همچنان داشت می خندید و با یکی از بچه های دیگر بازی می کرد. با چشم داشتم تعقیبش می کردم. بعد از کمی که گذشت رفت توی بغل امام جماعت جوان و حسابی گردنش را بوسید. جوان، پدرش بود. چه تعقیبات شیرینی شده بود. سبحان الله ...!. پیرمرد بغل دستی ام دستش را جلو آورد و گفت قبول باشد، من که تو حال خودم بودم، دستم را جلو بردم و گفتم دست شما درد نکند!! کلی خنده ام گرفت.
دل کندن از دخترک برایم سخت بود. اما باید سریع می رفتم. دیشب عهدی داشتم که باید حتماً خدمت حضرت شاهچراغ می رسیدم. پاتوق ما در شیراز، شاهچراغ است و چه خوب پاتوقی است. با حال زیارت رفتیم و امید با حال اجابت خارج شده باشیم ... .
آماده سفر به یاسوجم. آخرین سفرهای به یاسوج. الخیر فی ما وقع ...
للحق