رندان خاموش

للباقی

اصلِ قصه من با تو با "إسمع و إفهم" تازه شروع می شود ... .

ر.خ

بعدالتحریر: هیچ وقت مایل نبوده ام نوشته هایم را در جاهایی منتشر کنم که مخاطبش بی آن که نیت کرده باشد مطالب م را بخواند. البته مطالب عمومی را در فضاهایی چون اینستاگرام و ... می گذارم اما مطالب دل نوشته ام حرمت دیگری دارند ... .

للحق

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۹۹ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

۱۶
آذر
۹۹

للباقی

 

پاییز هزار رنگِ شهرآشوب باشد و بارانی چنین لطیف ببارد و شب قبلش خوابی چنان شیرین دیده باشی ... .

 

بعدالتحریر: اتفاق، تصادف یا حکمت؛ اعتراف به صفای خود کردی با متانتی که همه غنچه های اطراف شکفتند؛ زلال ترین رود جاری از زیر دستانت می گذشت و دستانت شبیه حریری نیلی در آب می رقصید؛ یک دنیا حرف های نزده برای گفتن بود؛ انگار نوبت بازی ما شده بود و دیگر هرگز نوبت بازی دنیا نمی شد ... .

 

للحق

  • محمد طاهری
۱۴
آذر
۹۹

مصاحبه با یک آزاده

سه شنبه 27 مرداد 1394 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 

دشب برای نماز رفتم مسجد امام حسن عسکری(ع) یا همان مسجد ترمینال یا حتی مسجد ارژنگ! زمان ریاست دکتر ارژنگ وقتی کسی درست نمی توانست ایشان

 را در دانشگاه ببیند می رفت این مسجد و دکتر را می دید. هیچ وقت من، این چنین نکردم البته!

 

بعد از نماز با بچه های هیئت شان رفتیم خانه آقای خسروی که آزاده هستند. دیروز هم 26 مرداد بود سالروز بازگشت آزادگان به خاک وطن. ظاهراً خانم ایشان نذر

 کرده اند که هر سال درین روز مراسمی در خانه داشته باشند. همین دیشب هم از کتاب خاطرات اسارت شان رونمایی شد. این ها همه بهانه خوبی هستند تا

 امروز عصر در پاتوق با ایشان مصاحبه ای برای هفته نامه داشته باشیم.

 

 

للحق 

  • محمد طاهری
۱۴
آذر
۹۹

قدمگاه و شاهچراغ

سه شنبه 20 مرداد 1394 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 

دیدن یعقوب، بهانه خوبی بود تا بعد از سال های سال، سری به قدمگاه و مدرسه دوران ابتدایی ام بزنم. گنبدِ قدمگاه در مدرسه ما کاملاً مشخص بود. بعضی از ظهرها که سرویس مدرسه-پیکان استیشن آقای عابدینی- زود می رسید مدرسه، می رفتیم قدمگاه زیارتی می کردیم و نمازی می خواندیم. مدرسه ابتدایی شهید محمدهادی مرادی تأسیس 1335. نمی دانم پیش از انقلاب اسمش چه بوده اما بعد از انقلاب که ما بودیم به نام این شهید بود.

چون وقت نماز مغرب رسیدم قسمت قدمگاه در تسخیر کامل خانم ها شده بود. رفتم به سمت مسجد قدمگاه. بیش ترش پیرمرد بود. خیلی به اطراف نگاه کردم ببینم آشنا می بینم یا نه؛ ولی ندیدم. امام جماعت نیامده بود و برای امام جماعت شدن اوضاعی بود. هر کسی چیزی می گفت:

            -            تو که اذان ش را گفتی نماز ش را بخوان

             -           من خودم به خودم اقتدا نمی کنم آقا

              -          این آقا قرآن هم می خواند. آقا بیا جلو

               -         صلواتش را بفرست ...

بالاخره جوانی عبایی بر دوش گرفت و رفت جلو.

 دختر بچه دو سه ساله ای حسابی نظرم را جلب کرده بود. خیلی خوشکل و فسقلی بود. از آن هایی که آدم دوست دارد درسته بخوردشان! صورت سفید و دایروی با موهای زرد رنگش که با سلیقه، کوتاه و مدل دار شده بود و لباس یک دستی پوشیده بود. کالسکه عروسکش را می کشید و در بین آقایان رد می شد. کلاً می خندید و لبخند داشت. همین حسابی به ملاحتش افزوده بود. آن قدر محو این دخترک شده بودم که یک لحظه به خودم آمدم که همه قیام کرده بودند. وقتی می خواستم قامت ببندم حال خوبی داشتم به خاطر دخترک.

 صدای نخراشیده ای توی بلندگو گفت: قـــــت غـــــآمت الشلــــــوح ... . می دانستم منظورش قد قامت الصلاه است. نگاهی به مکبر انداختم. از دوستان عاقبت به خیری مان بود؛ همان هایی که مردم به اشتباه دیوانه صدایشان می زنند.

تا سلام نماز را دادم نگاهی به دوستِ عاقبت به خیری مان کردم و پشت بندش سریع دنبال دخترک گشتم. دخترک جلوی صف اول همچنان داشت می خندید و با یکی از بچه های دیگر بازی می کرد. با چشم داشتم تعقیبش می کردم. بعد از کمی که گذشت رفت توی بغل امام جماعت جوان و حسابی گردنش را بوسید. جوان، پدرش بود. چه تعقیبات شیرینی شده بود. سبحان الله ...!. پیرمرد بغل دستی ام دستش را جلو آورد و گفت قبول باشد، من که تو حال خودم بودم، دستم را جلو بردم و گفتم دست شما درد نکند!! کلی خنده ام گرفت.

دل کندن از دخترک برایم سخت بود. اما باید سریع می رفتم. دیشب عهدی داشتم که باید حتماً خدمت حضرت شاهچراغ می رسیدم. پاتوق ما در شیراز، شاهچراغ است و چه خوب پاتوقی است. با حال زیارت رفتیم و امید با حال اجابت خارج شده باشیم ... .

آماده سفر به یاسوجم. آخرین سفرهای به یاسوج. الخیر فی ما وقع ...

 

للحق  

  • محمد طاهری
۱۴
آذر
۹۹

مصاحبه با آیت الله ملک حسینی در مدرسه خان

شنبه 17 مرداد 1394 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 

با چند تماس و هماهنگی، قرار شد همین امروز آیت الله سیدشرف الدین ملک حسینی را ببینیم. نماز ظهر هم با امین رنجبر قرار داشتیم

 شاهچراغ. زنگ زدم به امین و گفتم اگر مایلی بیا برویم پیش آیت الله و تو هم از سفره ای که پهن شده استفاده کن! او هم قبول کرد.

 

رفتیم مدرسه خان. اولین باری بود می رفتم. بنای عظیمی که به دستور الله وردی خان بزرگ ساخته شده است. مَدرسی که ملّای بزرگ،

 صدالمتألهین در آن جا تدریس می کرده است و به معنای واقعی در آن زمان برای خودش دانشگاهی بوده.

 

پس از چرخی در مدرسه، رفتیم به حجره آیت الله. آیت الله مهمان زیاد داشت. هر کدام برای کاری آمده بود. وقتی وارد شدیم تمام قد

 جلویمان بلند شدند. چون چند نفر دیگر هم در حجره بودند همان کنار در ورودی نشستیم. اما به اصرار آیت الله، به پشتی ها تکیه

 زدیم.

  • محمد طاهری
۱۴
آذر
۹۹

سنگ را محکم بزن ...

پنجشنبه 15 مرداد 1394 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 

صبحی با محسن رفتیم کوه. آش خوردیم و پشت بندش 4 فنجان چای آتشی! تکه سنگی روی صخره ای بود و به محسن

 گفتم یالله بزنیمش! با دومین سنگ بود که سنگِ هدف را زدم. اما ضرب لازم را نداشت و سنگِ هدف عشوه ای

 کرد و نیافتاد. بعد از آن هرچه زدم فایده نداشت. یا تیرم به خطا می رفت یا به هدر!( یاد فاضل که تیرم به خطا

 می رود اما به هدر نه!!). محسن به درخت بن ی آویزان شده بود و بریزه( معادل فارسیش را نمی دانم) می

 چید و من فقط سنگ می زدم. گره ای شده بود این سنگ. گردن بارم شده بود که هر طوری شده باید سنگ را

 بزنم. بالاخره پس از مجاهدت ها! توانستم بزنمش. اولاً حس کم نظیری داشت؛ کانّه در دارت المپیکِ ریو دو

 ژانیرو، نقطه مرکز 10 امتیازی را زده باشی. ثانیاً خیلی سخیف است اگر بخواهم نتیجه بگیرم اگر در زندگی

 فرصتی گیرت آمد محکم بگیرش ( یا محکم بزنش!) !!! ثالثاً بریزه چیز خوبی است!   

 

 

للحق

  • محمد طاهری
۱۴
آذر
۹۹

بی صدا هم می شود خدمت کرد

چهارشنبه 14 مرداد 1394 :: نویسنده : محمد طاهری

 

للباقی

بی صدا هم می شود خدمت کرد

یادداشت برای ششمین شماره هفته نامه جوان استانی

1)   اگر جای استاندار یا هر مقام ارشد استانی بودم، مدیران را ملزم می کردم که در دوره های فشرده مدیریتی شرکت کنند. مگر می شود برای شلغم کاری و مرغ داری دوره نیاز باشد اما برای مدیریت نه؟!! برای این دوره هم همراه چند دانشجو جوان می فرستادمشان اردوهای جهادی. تا خیلی از چیزهایی که در کتاب و دانشگاه نیاموخته اند در این اردوها یاد بگیرند. باید خودشان از نزدیک بروند و ببینند که بی صدا هم می شود خدمت کرد و داد و هوار راه نیانداخت. بروند ببینند که این همه جنگِ قدرت و دین فروشی شان-تخریب، فحاشی، بریز و بپاش های میلیاردی و ...- برای کسب جایگاه بین مردم، موثرتر است یا این کار یک سری جوان گمنام؟! بی صدا هم می شود خدمت کرد!

  • محمد طاهری
۱۴
آذر
۹۹

سفر به موگر

دوشنبه 12 مرداد 1394 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 

{وصیت می کنم قبر مرا در شهر سوق قرار ندهید. بلکه به روستایمان ببرید. من که در دوران حیاتم نتوانستم برای روستایم کاری انجام بدهم شاید بواسطه قبر من، مسئولین به فکر خدمت رسانی به این روستا بیافتند.} این بخشی از وصیت نامه چمران کهگیلویه، شهید هدایت الله طیب بود. شهیدی که بزرگ است و گم نام؛ موسس انجمن اسلامی دانشجویان در سن پترزبورگ که بعد از تسخیر لانه جاسوسی، در فلوریدا کلی تظاهرات و مناظره راه انداخت. حالا همین روستای شهید، امروز خالی از سکنه شده و عده ای از خوش فکران! می خواستند شهید را نبش قبر کنند و به شهر سوق بیاورند. که به هر سو نتوانستند. این روستا راه ارتباطی ندارد. باید از رودخانه رد شد و پلی هم نیست. از وسیله ای استفاده می کنند به نام "گر گر" که تا حالا انگشت بسیاری قطع کرده است. باقی توصیفات روستا هم بماند مجال دیگر. تازه همین گر گر هم شنیدیم خراب است.

به امید خدا فردا با سیدمسعود داریم می رویم همین روستا برای تهیه گزارش و مستند. امیدوارم سفر پرخیر و برکتی باشد.

 

بعدالتحریر: امروز با یکی از این آقایان مدعی، شدید بحثم شد. به طوری که حدود ده دقیقه با تمام وجود روی سرش داد و هوار می کشیدم. بی سابقه بود برای خودم این قدر عنان کار از دستم در برود. اما دلم می سوزد. انقلاب کار بسیار دارد ... . نمی دانم فردا و پس فرداها چگونه فکر می کنم و جنس دغدغه هایم چه شکلی می شود. به رحمت خدا امیدوارترم ...

 

للحق 

  • محمد طاهری
۱۴
آذر
۹۹

ترس از نبودِِ ن ...

دوشنبه 12 مرداد 1394 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 

نازی من! بدان که به اندازه هراس از فراقت، شوق وصالت ندارم. در هم می شکنم وقتی فکر می کنم به این فرض محال لعنتی. ای کاش فرض محال، محال بود. ای کاش محال محال بود فراقت. تا به کی قرار است با این فرضیات، زندگی کنم؟! نمی دانم شاید همین فردا ...

 

عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند/مگر او ندیده باشد رخ پارسا فریبت

 

للحق

  • محمد طاهری
۱۴
آذر
۹۹

اوقات خوش آن بود که ...

شنبه 10 مرداد 1394 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 

دیشب با بچه ها رفتیم بیرون. نان داغ هم خریدیم. کلی تخم مرغ و گوجه و پیاز هم برداشتیم و زدیم به کوه. یکی از کوه های اطراف یاسوج. خنکای نسیم خیلی روح انگیز بود. خاصه آن که قرص ماه هم کامل بود. به عادت بچگی، ماه را تعقیب می کردم. اگر می رفت زیر شاخه درخت، سریع رد می شدم تا پیدایش کنم. من و ماه قصه ها داریم. از اولش که شکر است تا وسطش که عشق است و آخرش هم ... . یحتمل فراموشی است!!

 تا به بالا برسیم با بچه ها صحبت می کردیم. به یک جای دنج رسیدیم و زیلو را پهن کردیم و مشغول تخمک شدیم.بچه ها هیزم آوردند و آتش کوچکی را برای شام و چای آماده کردیم.  تخم مرغ آتشی را درست کردیم و با بچه ها ریختیم رویش. چسبید حسابی. پشت بندش هم چای آتشی!

هوای عالی، جای عالی و دوستانی عالی تر. در کنار این بچه ها بودن، نعمتی است که این مدت، هراس از دست دادنشان مرا سخت گرفته است. اما به رحمت خدا امیدوارترم.

با اجازه بچه ها تنها می روم کناری و می نشینم. همه چیز عالی است این را می فهمم اما نمی دانم چرا این عیش من کامل نیست. احساس می کنم چیزی کم است. می نشینم و فکر می کنم. به کوه های استوار و با هیمنه اطراف، به ماه با قرص کاملش، به سوسو های نوری که در کوه روبه رویی بازی می کنند، به نسیم روح بخش. به همه چیز. به آینده. به یک ماه آینده. به سال آینده همین زمان. همه چیز خوب است اما عیش کامل نیست.

ماتم عشق را می گذارم و گوش می کنم. به یک باره انگار همه عالم پیرامونیم جان می گیرند. کوه های پر صلابت انگار به روی من لبخند می زنند و هیمنه شان را دو دستی تقدیمم می کنند. نسیم انگار شانه به سرم می کشد و گونه هایم را نوازش می دهد. سوسوهای نور انگار به من بشارتی کبری می دهند. دوستانم را انگار در یک عالم دیگر می بینم. چه قدر همه چیز زیبا می شود. فقط با ماتم عشق. می دانم که اگر خاموش شود باز بر می گردم به عالم خشک قبلم. اما یاد نازی میافتم. مگر می شود ماتم عشق را گوش بدهی و نازی تو را تسخیر نکند. مگر نازی من کم نازنین است؟!

نازی به سراغم می آید. فکرش که بیاید حالتت خوش ترین خوش ها می شود.

با بچه ها وسایل را جمع می کنیم و پایین می آییم. اما من سرحال هستم. عیشم کامل شده بود.

 اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد/باقی همه بی حاصلی و در به دری بود ...

 

قربانت نازی من

 

للحق

  • محمد طاهری
۱۴
آذر
۹۹

"دولتی" به خاطر کپی ورشکست شد!

پنجشنبه 8 مرداد 1394 :: نویسنده : محمد طاهری

 

"دولتی" به خاطر کپی ورشکست شد!

یادداشت برای شماره پنجم هفته نامه جوان استانی

 

برای گرفتن گزارش، مثل هر کار دیگری باید حرفه ای عمل کنی. خاصه آن که بخواهی گزارش تخلف هم بگیری! من با همین ظاهر، یعنی چند سانت ریش، موهای یک وری، پیراهنِ سفیدِ چهارخانه روی شلوارِ پارچه ای بی اتو! رفتم و سراغی از چند سی دی فروشی گرفتم. دنبال این بودم ببینم که فیلم اصل(همان ارجینال!) گیرم می آید یا نه. از سی دی های فیلم اصل سوال می کردم و کاسب ها همان طورکه سرشان به کارشان بود جواب می دادند فقط کپی داریم. زمانی که از آن ها می پرسیدم چرا کپی می فروشید؟ نگاه شان به طرفم می آمد و با توجه کامل! نگاهم می کردند. با این تیپ و قیافه ام فکرکردند یحتمل از بچه های خیلی بالا هستم و عن قریب مغازه شان را پلمپ می کنم!! بعضی هاشان که عملاً از زیر سوال در می رفتند و می گفتند مغازه مال ما نیست و فردا بیا!  بعضی هاشان هم وقتی نیتم را می دیدند که واقعاً سوال دارم( البته اعتماد سازی کردم. چگونه اش بماند!) شروع به صحبت می کردند. از این که "جنس کپی مشتری دارد" و "بازار این را می خواهد" و ... . گفتم بالاخره منی که می خواهم جنس کپی نخرم باید کجا بروم؟ آدرس شخصی را دادند که کپی نمی کند و پشت بندش سریع می گفتند همین هم ورشکست کرد بنده خدا؛ معلوم است کارش نمی گیرد.     

  • محمد طاهری
۱۴
آذر
۹۹

به اندازه وقت دلت را بگیر

پنجشنبه 8 مرداد 1394 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 

برای هرکاری که وقت دلم را زیاد گرفتم، در کارم گره افتاده است. دل اگر زیاد مشغول بشود، کار از ریلش خارج می شود.

استغفار می کنم از همه دل مشغولی های بی جا. استغفار می کنم از خیلی مواقعی که می بایست بی خیال می شدم اما نشدم. البلاء للولاء

 

للحق 

  • محمد طاهری
۱۳
آذر
۹۹

سکوت حیرت بار

پنجشنبه 8 مرداد 1394 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 

هر چه جلوتر می روم می فهمم که باید بیشتر سکوت کنم. اصلاً نمی توانم حرف بزنم. به روزی فکر می کنم که سکوتی حیرت بار همه وجودم را فرا بگیرد. هر چه به پیش می روم می فهمم آن قدر نفهمم که اگر جایی حرف زدم بی شرمی کردم و بی ادبی. بچگی کردم. حالا هر چه می خواهند لقب دهند.

فقط می دانم باید صبح تا شب فکر کنم و مطالعه. 

 

للحق

  • محمد طاهری
۱۳
آذر
۹۹

روزهای خوب پرکار

چهارشنبه 7 مرداد 1394 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 

این روزها، روزهای خوب پرکاری است. هم شیرین هستند و هم کمی استرس دارند. البته استرس ش هم شیرین است. شیرین است چون محکی است برای سنجش ایمان و تمرینی است برای تقویت توکل. الحمدلله علی کل حال

الحمدلله کارها به خوبی پیش می رود و پیش می برند. امشب تا دیرموقع در پاتوق بودیم و با بچه ها فضا را آماده می کردیم. در شلوغی های آوردن نام ها و صدا زدن ها! محسن غلام پور برایم هاشورخورده بود. اولین باری بود که او را می دیدم اما متانتش جذاب بود. آن طور بود که به تراز قرار هفتگی برسد.

فردا و پس فردا میزبان رضاامیرخانیِ عزیز هستیم. از طرفی کارهای هفته نامه هم باقی مانده است. اما به لطف خدا، همه اش انجام می شود که راه انداز کس دیگری است ... .

 

للحق 

  • محمد طاهری
۱۳
آذر
۹۹

زیارت عاشورای دانشجویی

سه شنبه 6 مرداد 1394 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 

 پیامک برای مراسم امشب زیارت عاشورا:

 

سلام. مراسم زیارت عاشورای دانشجویی! امروز سه شنبه؛ ساعت نه و چهل و پنج دقیقه شب. خانه دانشجویی ما! به صرف چای و شاید بیسکویت. فتقبل منا!

 

 

بعدالتحریر: امشب مصاحبه ای با امام جمعه پاتاوه هست. امیدوارم به مراسم برسم که حسابی دل تنگم.

 

للحق

  • محمد طاهری
۱۳
آذر
۹۹

جهادی

سه شنبه 6 مرداد 1394 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 

امروز رفتم سازمان بسیج دانشجویی برای گرفتن گزارش و مصاحبه در مورد جهادی ها. انصافاً بچه ها کارهای خوبی را انجام داده اند. کارهای مالک انوری پور جای تحسین جدی داشت. از گروه های مرهم تا نورالشهداء. خیلی لذت بردم خاصه آن که روحیه اش هم جهادی است و کت و شلواری هم نیست. به امید خدا در گزارشم خواهم آورد. 

من هم گفتم هر کاری از دستم بربیاد انجام می دهم. شاید دیگر در این استان نباشم اما دغدغه هایم همین جا هستند. از جنس همین کارها هستند.

البته دغدغه جدی دارم که اردوی جهادی امروز تبدیل به دکان جهادی نشود. عاقبت تلخ خیلی از کارهای خوب ما. ان شاءلله که این اردوها و این کارها، جهادی بمانند و توفیق پیدا کنیم حضور و تأثیر داشته باشیم. 

برای نوشتن متن این یادداشت، وضو واجب است ... .

 

للحق

  • محمد طاهری
۱۳
آذر
۹۹

دلتنگ امام رضا

سه شنبه 6 مرداد 1394 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 

این روزها حسابی دلتنگ امام رضا و آن صحن و سرا هستم. چند شب پیش داشتم به یکی از بچه ها می گفتم با فلان مسئول ارشد استانی جلسه داریم و ... . گفت محمد! حتماً یک مشهد ازشان بگیر. گفتم قول مشهد را داده اند. گفت پس کربلا بگیر... بی طاقت شدم و زیرلب که نه! داد زدم این شعر دوست داشتنی را...

 

من گوشه نشین حرم امام رضایم

حسرت به دل صحن و سرای کربلایم

یعنی میشه من ضریح شش گوشه ببینم

از اون حرم و صحن و سرا بوسه بگیرم

از حال و هوای صحن قدسش میشه احساس

بودن تو حریم قدسی حضرت عباس

 

آخرین باری که توفیق شد بروم زیارت، دحوالارض بود و قرار شد دحوالقلب من هم باشد. اما نشد! خودم بدعهدی کردم. اما این بار اگر مشرف شدم یک عهد دارم و ... .

 خدایا رو سفیدم کن و بعدش قسمتم.

 

للحق

  • محمد طاهری
۱۳
آذر
۹۹

مرد است و ...

دوشنبه 5 مرداد 1394 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 

اصلاً حال نمی کنم با این اصطلاح " مرد است و قولش!" مگر زن است و بد قولیش؟! یا مثلاً غیر مردها قولشان حساب نیست؟! یک جای این اصلاح یا ضرب المثل یا هر چی که اسمش را بگذاریم می لنگد.

به نظر من، مرد است و عزمش. یعنی شاخصه مرد بودن در عزمش هست. هر که عزمش بلندتر باشد، مرد ترست. عزم هم بی اراده که معنی ندارد. پس هر که مردترست اراده اش لابد قوی تر است.

چله ای می گذارم برای محک نامردیم! می خواهم ببینم چه قدر نامردم و در عوضش چه قدر مرد. این چله قرار است به چیزی ختم شود که شیرین است. خودم هم دوخته ام و خودم هم بافته. قرار و مدار خوبی است. یا ایهاالعزیز! رو سفیدم کن...

 

للحق 

  • محمد طاهری
۱۳
آذر
۹۹

برای یک رفیق گرمابه ...

یکشنبه 4 مرداد 1394 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 

بعد از مدت ها مثل گذشته تا صبح با هم صحبت کردیم. تازه خانواده ها هم سراغی نگرفتند. آن ها هم یادشان آمده بود گذشته را و صحبت های طولانی ما را. صحبت هایی که حتی کنکور هم نمی دانست در آن خدشه وارد کند.

اما تو آن زمان، نماز شب می خواندی. اشک ها داشتی و حال ها. عطر شاهچراغی هم بعضاً میزدی و کلاً سرت به زیر بود. همسایه ها شاهدند!

اما امروز تو خیلی فرق کرده ای ظاهراً. فقط ظاهراً. هرچه قدر می خواهی تلاش کنی و مرا متقاعد کنی که باطناً تغییر کرده ای، در کت من نمی رود. تو همان شیرینی و صفای دیروز را داری و خودت نمی فهمی. اگر نداشتی که من نمی توانستم این همه تحملت کنم درین شلوغی های روزگار. اگر نداشتی که دلم برایت تنگ نمی شد درین روزگار شلوغ.

وقتی گیج میزنی برعکس، قشنگ تر هم می شوی. این صلابتت را بیشتر می پسندم. اصلاً تو وقتی می خواهی کفر بگویی اولش بسم الله می گویی. هرچه درین روزگار شلوغ و شلوغی های روزگار هم بگردی و بگرداندت باز هم بوی عطر شاهچراغ را می دهی! 

منتظر خبرهای خواستگاریت هستم!! 

همراهت

ر.خ

 

للحق

  • محمد طاهری
۱۳
آذر
۹۹

بُهُون

پنجشنبه 1 مرداد 1394 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 

یک بخش ثابت به هفته نامه اضافه کردیم به نام " بــــــــــــــُـــهـــــــــُـــــــــــــــــون"

خاطرات عشایری و بعدترش خاطرات روستایی را قرار است کار کنیم. چیزی که مردم این دیار به آن عشق می ورزند. و همچنین خودم!

شماره های اول، جناب عمو زحمتش را میکشند. قلم ایشان هم قلم دوست داشتنی است. توصیفاتش شورآفرین است. انشا نویس روزهای جوانی که انشای همه فامیل را مینوشته، امروز هم خوب انشا می نویسد. نوشته های عاشقانه اش برای زن عمو هم زبانزد است!

به بچه ها هم سپردیم برای خاطرات. محسن هم با عمویش صحبت کرده و قرار است ایشان هم که معلم عشایری بودند شروع کنند به نوشتن. باقی بچه ها هم به نوعی اعلام آمادگی کردند. بخش جذابی است. لااقل درین دو شماره خوب توانسته ارتباط بگیرد. برکت با خداست.

 

للحق

  • محمد طاهری
۱۳
آذر
۹۹

دوران پسا تخم مرغ

دوشنبه 29 تیر 1394 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 

ماه مبارک و عید فطر را که خانه نباشی سخت است اما سختی برای ما معنی ندارد!! چون که " ما می توانیم! ".

حقیر اعتراف می کنم قبل همین ماه مبارکی، شگردی جز تخم مرغ در زمینه آشپزی نداشتم. حاضر بودم ده کرسی بروم بالا اما پیاز داغ نگیرم نه اینکه بدم می آمد نه! بلد نبودم طبخ غذا را اساساً!

اما این ماه مبارکی خیلی مبارک بود لااقل برای آشپزی ما. بسم ا... گفتیم و شروع کردیم. برنج دانه بلندی را تحت راهنمایی استاد بزرگوارم حاجی! درست کردم. بعد از کلی استرس، برنج دانه بلند به عمل آمد. کلی کیف کردم و اصلاً باورم نمی شد که این ساخته و پرداخته دست حقیر باشد! فی الفور بیانیه ای همراه با عکس در گروه خانوادگی و فامیلی شبکه های اجتماعی صادر کردم به این شرح:

{ بسمه تعالی

   بدین وسیله اعلام میدارم که اولین برنج زندگیم را امشب درست کردم و این پروژه در نهایت دقت و صحت به عمل آمد. منابع آگاه شهادت دادند ته دیگ حاصله یکی از بهترین انواع ته دیگ های موجود در بازار داخلی و خارجی ست. این موفقیت بزرگ را به بیت معظم طاهری، بهزادی و جمیع فامیل وابسته تبریک عرض میکنم}

 این موفقیت، اعتماد به نفس زائدالوصفی حاصل کرد به طوری که تقریباً باقی دوستان به چشم آشپز نگاهم می کردند. خاصه آن هنگام که سوال هم می پرسیدند، کلی ذوق می کردم اما به چهره نمی آوردم. بعد از آن برنج دانه بلند، پروژه ماکارونی را تحت راهنمایی استاد بزرگوارم سرکار مامان! به خوبی هرچه تمام تر به عمل آوردم. بعدش سویاپلو بود که آن هم خوب بود. بعدش باز ماکارونی بود که خیلی پرملات نبود و از قضا محسن آمد و قدری آشپزی ام در حوزه برون خانگی، بگویی نگویی کمی خدشه دار شد. بعدش پروژه کتلت بود که تحت راهنمایی استاد بزرگوارم سرکار دَدَم(خواهرم) انجام شد. قدری در محاسبه تعداد سیب زمینی ها دچار اشتباه شدم و می توانستم شیرین کل منطقه زیرتل یاسوج را نذری کتلت بدهم!! اما طعمش بدک نبود.شکر!

 امروز وارد پروژه سنگین تری شدم. این پروژه به گواهی دوستان خودی و ناخودی، از سنگین ترین پروژه هایی است که غالب دختران و حتی بعضاً زنان خانواده هم در آن مشکل دارند. و آن طبخ برنج چنپه!!( برنج محلی ) است. غریبه نمی خواند که! همین استاد اولی خودم یعنی حاجی که ذکر خیرش بالا آمد جان ما را به لب آورد تا توانست برنج چنپه اش شله نشود!! اما حقیر در بار اول در بهت کامل دوستان خودی، توانستم به سلامتی بارش بیاورم. اما قدری طعمش به کاه می زد!!

القصه آن که مرد را سختی می سازد و کاری نیست که نشود انجام داد حتی پیاز داغ و برنج چنپه!

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی شـــــــــــــــــــــــــــــــــــود مــــــــــــــــــــــــــــــــی توانیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم !!

 

للحق

  • محمد طاهری