طبع لطیف
للباقی
-آقا ببخشید طبع شما لطیف ست؟
-نمی دانم. شاید هم زمخت باشد. این چه سوال مزخرفی ست.
- به ظاهرتان نمی آید
. - چی؟ زمختی یا لطیفی؟
- حقیقتش آرام می زنید. کسی نداند فکر می کند به اندازه یک دریا شاعرید.
- از کجا می دانی نیستم؟ برای شاعر بودن باید دیوانی گذاشت زیر بغل و رفت سر هر کوچه جار و جنجال راه انداخت که ایهاالناس و الا یا ایها؟
- نیستید آقا. شاعر نیستید. اصلا دوست دارید به دریا بمانید. جسارت نباشد یک نهر کوچک هم نیستید چه برسد به دریا.
- دعوایت با من چیست؟
- دعوا ندارم. سوالی داشتم پرسیدم. خداحافظ شما باشد.
- ادای شمس درمیاوری؟ الان باید اوراق بسوزم که خنده بودم و گریه شدم، مرده بودم و زنده شدم؟
- برای مولوی دلسوخته، شمس حواله می شود. اگر من حواله شما باشم نسبت چندان بی ربطی نیست. باز با باز کبوتر با ... . راستی آقا تو چرا با خودت صادق نیستی؟
- مگر با تو صادق نبوده ام؟
- بوده اید. خوب هم بوده اید. به همین عطر مشترک من و شما هیچ وقت خیال این هم از ذهنم نگذشته که لحظه ای با من صادق نباشید. اما اگر بدتان نیاید یک جورایی چه طور بگویم کمی شما خودتان ....
- راحت حرف بزن جانم. چرا می لنگی در حرف زدن. صریح بودن را تو به من یاد دادی، هر چند هنوز خوب بلد نشده ام. با من هم غریبگی می کنی؟
- از شما آشناتر فقط خداست. اما خوب کمی سختم هست میان هیبت شما و صراحت و دلسوزیم کدام را برگزینم. بگذارید برای تان بنویسم.
- بنویس عزیز.
للحق