رندان خاموش

للباقی

اصلِ قصه من با تو با "إسمع و إفهم" تازه شروع می شود ... .

ر.خ

بعدالتحریر: هیچ وقت مایل نبوده ام نوشته هایم را در جاهایی منتشر کنم که مخاطبش بی آن که نیت کرده باشد مطالب م را بخواند. البته مطالب عمومی را در فضاهایی چون اینستاگرام و ... می گذارم اما مطالب دل نوشته ام حرمت دیگری دارند ... .

للحق

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۲ مطلب با موضوع «کتاب» ثبت شده است

۱۰
فروردين
۰۳

للباقی

برای اسیری که تنها بخش باقی مانده وجودیش، تن برهنه ش هست و دست آخر دیگر ایمان به آینده ش را هم از دست می دهد و نمی تواند معنایی از زندگی که او را سر پا نگه دارد پیدا کند آنقدر در ادرار و مدفوع خود می لولد تا مرگش فرا برسد؛ و این آن هنگامی ست که معنا در مقابل رنج زانو می زند. 

دکتر فرانکل روانپزشکِ اسیرشده ای که سرنوشتش در خوشبینانه ترین حالت ممکن اردوگاه کار اجباری است و از اقبال بلندش چون پدر و مادر و برادرش، سرنوشتش به کوره های آدم سوزی نیافته است، چنین خاطره نگاری جذابی را نوشته است که معنا درمانی هدف غایی کتاب در جست و جوی معنا ست. 

در این کتاب که پر از صحنه های سیاه و تلخ و رقت بار انسانی است که در جنگ جهانی دوم رخ داده است به وضوح دیده میشود که رنج با همه عظمتش، اگر به توصیف در معنا درآید دیگر سختیش قابل تحمل میشود؛ به قول اسپینوزا: به محض اینکه ما تصویر روشن و دقیقی از عواطف خود رسم کنیم عواطف در حال رنج از رنج کشیدن باز می‌ایستد.

نویسنده کتابش را با آخرین تیر در ترکشش پایان می دهد:

این تجربه‌های گرانبها برای مردی که به سوی خانه‌اش گام برمی‌دارد احساس شگرفی می‌آفریند که پس از آن همه رنجی که جان و روانش متحمل شده دیگر چیزی نیست که از آن بترسد مگر `خدا`.

۱۰ فروردین ۱۴۰۳

للحق

  • محمد طاهری
۱۰
آبان
۰۱

للباقی

زن حامله ای که مین حمل می کند؛

یا مادری که برای عبور از خط بازرسی آلمان ها بچه اش را نمک اندود می کند تا بچه پوستش ملتهب شود و تب کند و سربازان از ترس تیفوس، مادر را از بازرسی رد کنند تا برای پارتیزان ها دارو ببرد؛

یا زنان راننده تانک، یا زنان خلبان، یا زنان پارتیزان، یا زنان مسلسل چی و بی سیم چی.

کتاب، وجه متفاوتی از زنان شوروی که در جنگ سیاه و تاریک جهانی دوم شرکت داشته اند را نمایش می دهد؛ حدود یک میلیون زن شوروی ... .

دخترانی که به صف می شوند تا لباس دخترانه دختری که تازگی از خانه آمده و لباسش بوی خانه می دهد را بو کنند!

یا دسته گل هایی که سر نیزه تفنگ شان می زنند؛ یا یک چمدان شکلات و آبنبات در خط مقدم جنگ؛ یا دامن دوختن از کوله پشتی های نظامی و خیلی از لطافت های زنانه ای که در آن سختی های بی رحم جنگ ارتش سرخ با فاشیست ها، نشان می دهد که جنگ با همه چهره خشن ش نمی تواند فطرت لطیف زنان را عوض کند حتی اگر برای چند سال دقیقاً مردانه زندگی کنند!

از نگاه نویسنده -که خود یک زن اهل شوروی سابق است- واقعیات همان احساسات هستند و از همین دریچه، جنگ جهانی دوم را از زبان زنان رزمنده شوروی روایت می کند که رسماً روایت احساسات زنانه است که انصافاً این روایتی جذاب و متفاوت از جنگ است.

یکی از بزرگ ترین قدرت های زنان، لطافت روحی آنان است که در این کتاب بخش هایی از این قدرت و معجزه تأثیرش روایت می شود؛ و چه قدر ابلهانه است نگاه کسانی که می خواهند زنان را از این قدرت ناب و استثنایی تهی کنند به بهانه سخیف شبیه مردان شدن!

این کتاب را در ایام جنجال اخیر کشور که به بهانه زن و زندگی و آزادی است، خواندم؛ تنها راه آزادی زنان، آزادی از کلیشه های مرسومی است که برای او ساخته اند و ناجوانمردانه می خواهند به بهانه آزادی، آنان را شبیه مردان کنند. عظمت وجودی زن، رساناترین معنی زندگی است؛ و هرچه زن به شأن وجودیش آگاه تر باشد هم حیات بخشی ش بیشتر می شود و هم آزادی وجودیش ... .

للحق

 

  • محمد طاهری
۱۱
مرداد
۰۱

للباقی

این روزها که درگیر سیل هستیم، خواندن کتاب `زیتون` مناسبت داشت.

کتاب سرگذشت یک خانواده آمریکایی در مواجهه با یک بحران و فاجعه بزرگ است: طوفان کاترینا؛ سال ۲۰۰۵. 

عبدالرحمن زیتون، مسلمان سوری است که به آمریکا پناهنده شده و با زنی تازه مسلمان به اسم کتی ازدواج می کند؛ نویسنده کتاب دیو اگرز که خود یک آمریکایی ست به خوبی اسلام هراسی در آمریکا را نشان می دهد خاصه موج اسلام هراسی پس از یازده سپتامبر. 

تا ربعِ کتاب، طوفان دارد می رسد اما خانواده زیتون نمی خواهند بپذیرند! و این شاید عادت همه ما آدم هایی ست که گمان می کنیم همیشه فاصله امنی تا بحران ها داریم.

دست آخر کتی مجبور میشود دست بچه ها را بگیرد و مثل غالب مردم، از شهر خارج شود؛ اما عبدالرحمن محکم و مصمم در شهر می ماند. نیواورلئان رسماً به زیر آب می رود در حد سه چهار متر. عبدالرحمن مثل بچه های جهادی خودمان! با قایقش بی هیچ چشم داشتی به کسانی کمک می کند که نتوانسته اند از شهر خارج شوند؛ یک بخشی از برنامه روزانه ش می شود غذا دادن به سگ های خانگی که گیر افتاده بودند؛ از غذای محدود خودش به سگ هایی غذا می دهد که رسیدن به آن ها کلی مشقت دارد؛ این صحنه بکر ی ست از یک مسلمان در آمریکا با آن موج اسلام هراسی که غذای خودش را در آن شرایط بحرانی و سخت، به سگ ی می دهد که نجس می داند ش! و این در حالی ست که شهر پر از غارت و تجاوز و هرج و مرج و قتل می شود؛ و این یک صحنه واقعی و بی روتوش از فرهنگ آمریکا هنگامه بحران ست که از زبان یک نویسنده آمریکایی روایت می شود!

عبدالرحمن و رفقایش که جهادی کار می کردند را گارد ساحلی آمریکا بازداشت می کند با بالاترین ضریب تهدید امنیتی! صحنه های انفرادی زندان و قفس های زندان، تداعی کننده گوانتانامو و ابوغریب است.

بعد از یک ماه سخت و طاقت فرسا، کاشف به عمل می آید که عبدالرحمان بی گناه است و آزاد می شود! 

بحران ها شاید به ظاهر خسارت بار باشند اما از آن جهت که تجلی فرهنگ پنهان مردم می شوند، فرصت هستند. در این کتاب تفاوت فرهنگ خودخواهانه آمریکایی هنگامه بحران را می توانی خیلی ساده با فرهنگ ایثارگرانه ایرانی مقایسه کنی. 

و این سرمایه بزرگ و قیمتی ما ایرانی هاست.

للحق

 

 

 

  • محمد طاهری
۲۴
خرداد
۰۱

للباقی

آدم گاهی در کار خدا می ماند که برکت ش را کجاها می گذارد! 

اعتیاد شدیدِ سی ساله ی #خسرو_باباخانی به گمانم پر از برکت بوده و یکیش همین کتاب فاخر #ویولون_زن_روی_پل .

باباخانی در این کتاب، خودش را به تمامه شکسته است و `لای ده انگشتش را باز کرده` و روایتی واقعی و تکان دهنده از دوران اعتیادش را با ادبیاتی شیرین و جذاب، نوشته است.

در جای جای کتاب، نویسنده از قول مادرش می گوید:` گاهی مرگ، عروسی ست؛ راست می گویم.` راست می گوید؛ مخاطب هم که خواننده این زجرها و رنج ها و حقارت ها و تباهی ها و نابودی ها می شود کامل حق می دهد که آرزوی مرگ می کند!

هنر کتاب این است که لایه پنهانی از همین اطراف خودمان را برجسته می کند که انگشت به دهان شویم و مبهوت! اعتیاد یک واقعیت جامعه ما ست که متأسفانه مثل دیگر بحران هایمان، می خواهیم آن را به زیر قالی بزنیم و نبینیم ش. 

جدای از روایت تازه کتاب، جهان بینی جالب نویسنده است که مرگ را پایان اعتیاد نمی داند؛ چرا که اعتیاد مربوط به نفس ست و در عوالم دیگر داشته های نفس، باقی می ماند. و چون در آن عوالم سرعت خیلی خیلی زیاد است امکان آموزش و تغییر و ملکه شدن، سخت می شود.

تا دنیا با همین سرعت کم برای انسان به اتمام نرسیده باید فکری به حال جمیع اعتیاد و عادت هایش بکند.

بعدالتحریر: شخصیت فرعی این روایت، خانم ماه طاووس همسر نویسنده، به گمانم نقش ش از شخصیت اصلی روایت سر است! یک پارچه معرفت و محبت و عشق و صبر که استقامت و همراهیش کم نظیر است.

للحق

 

  • محمد طاهری
۱۴
خرداد
۰۱

للباقی

چندی پیش در جمع مدیران یکی از صنعت های موفق در حوزه لوله های کامپوزیتی که برای صنعت نفت و آب کار می کرد و بخشی از نیازهای حیاتی کشور را حل کرده بود و امروز وارد بازارهای بین المللی شده است گفتم: اگر می خواهید به خودتان و کشور، خدمتی بیش از این تولیدات باارزش تان داشته باشید باید قصه پیشرفت از صفر تا امروزتان را `روایت` کنید؛ حتی اگر خیلی بخواهید سود مدارانه هم برخورد کنید بدانید تا چند سال آینده، بهترین تبلیغ صنعت های بزرگ و موفق، تبلیغات شهری و بیلبردهایشان نیست، روایت قصه شان است!

حالا #مهدی_قزلی در #شریان_مکران روایتی از ابر پروژه احداث خط لوله هزار کیلومتری انتقال نفت از کوره به جاسک را کرده است؛ این جنس روایت از یک پروژه تمام ایرانی که مانع از خروج ۵۰۰ میلیون یورو ارز از کشور شده است و توانسته است یک کار استراتژیک برای توسعه سواحل مهم مکران انجام دهد و صادرات نفت را از منطقه پر چالش تنگه هرمز دور بکند و باعث تأسیس پتروپالایشگاه جاسک بشود و ... کاملاً لازم و ضروری است. همین صد و چند صفحه مختصر کتاب، که از نحوه تولید لوله های فولادی خط ترش تا چگونگی مذاکرات با اهالی منطقه در خصوص تحصیل اراضی و همت خستگی ناپذیر مهندسان و تکنسین هایمان را نشان می دهد، برای نشان دادن غیرت و تخصص داخلی کفایت میکند.

متأسفانه درین سال ها غالب روایت های تحریم، با قرائت رسمی و سیاسی انجام شده است و جای چنین روایت های صنعتی و عملیاتی از تحریم عمیقاً خالی ست که جوان ایرانی باور کند ظرفیت های کشور و متخصصین ش آن چنان است که بتواند پایانه نفتی جاسک را در عرض مدتی کوتاه علی رغم این حجم از تحریم عملیاتی کند در حالی که پروژه مشابهی مثل ترمینال نفتی فجیره امارات با همین مشخصات پایانه خودمان، صفر تا صدش توسط خارجی ها اجرا و باز بهره بردارش هم خارجی می شود!

للحق

  • محمد طاهری
۲۳
ارديبهشت
۰۱

للباقی

 

کتاب از `بوانات تا اوپسالا` را به تازگی نشر روایت فتح، چاپ کرده و به نمایشگاه کتاب آورده است.

 

برشی از کتاب:

``صداهایی را کـــــــــش دار شنیدم، اما چیزی از آن نفهمیدم. بدنم شدید کوفته بود و همه چیز را سیاه می دیدم. کمی که گذشت فهمیدم چشم هایم بسته است! همه توانم را به پلک‌هایم دادم؛ کمی بازشان کردم؛ نوری به چشمم ریخته شد و سریع پلک هایم را بستم؛ باز تلاش کردم و پلک‌هایم را باز کردم؛ این بار مقاومت بیشتری کردم؛ بار سوم کامل چشم‌هایم را باز کردم. سرم را به طرف صداهای غریبه‌ای که می شنیدم چرخاندم؛ تا صحنه را دیدم سریع چشم‌هایم را بستم و محکم به هم فشار دادم؛ آخر چیزهایی دیده بودم که باورم نمی شد! 

باورم نمی شد که شهید شده باشم؛ در دل، خدا را هزاران بار شکر کردم که بالاخره مرا لایق دید و شهادت را نصیبم کرد. چیزهایی که دیده بودم را به حساب بهشت گذاشتم و نعمت های خاص بهشتی نظیر همین حورالعین ها که کَأَمْثَالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَکْنُون! البته ما در قرآن نخوانده بودیم که چنین صورت های سفید با آبشاری از موهای بلوند دارند! چشم‌هایم را باز کردم و غرق در دیدن نعمت های خاص بهشتی شدم که  رَاضِیَةً مَّرْضِیَّه! هم خدا راضی بود و هم ما راضی!!

تا دیدند چشم‌هایم را باز کرده ام سریع چند نفر‌شان به سمتم آمدند و با هیجان و شادی برایم حرف زدند. چیزی از حرف‌هایشان متوجه نشدم اما با لبخند، جواب اظهار محبت‌های احتمالی‌شان را دادم!

به صحبت هایشان که دقت کردم دیدم شبیه زبان انگلیسی حرف می زنند؛ یادم آمد جایی خوانده بودم زبان اهل بهشت، عربی است! گفتم لابد بهشتِ شهدا اختصاصی ست! دست و پا شکسته چند کلمه‌ای انگلیسی بلد بودم و همین بهانه خوبی بود تا سرِ صحبت را با این حورالعین ها باز کنم. از یکی شان که به جهت نعمت بهشتی، برازنده‌تر بود پرسیدم "وات ایز یور نیم؟" ‌اسمش را فهمیدم که گفت سوزان! گفتم اُکی و هر دو بی جهت خندیدیم!

در همین حال و هواهای خوش بودم که از دور صدایی آمد؛ یک نفر داشت نزدیک می شد و بلند بلند می گفت یا الله یا الله! دیدم عربی حرف می زند گفتم یحتمل می خواهد مرا به بهشت عادی‌ها ببرد!! نزدیک‌تر شد و حورالعین ها کنار رفتند؛ دیدم یک آخوند است!!! تا آخوند را دیدم حتم کردم این جا نه بهشت است و این خانم ها نه حورالعین!!``

 

للحق

  • محمد طاهری
۱۶
فروردين
۰۱

للباقی

هیچ ارزش اصیلی در این دنیا نیست که رسیدن به آن، عیان و مکشوف باشد. عشق، آن گوهر اساسی نیز در لایه های سختی درهم پیچیده شده است و برای رسیدن به این گنج می بایست خروارها خاک و خاشاک را از سر راه برداشت. و این مظهر اسم غیرت خدا ست که تحفه هایش را از دست نامحرمان با سختی و مشقت دور می کند.

از همین سو ست که خیلی از زیبایی های اصیل، ظاهری سخت و نا زیبا دارند!

کتاب اینک شوکران( شهید منوچهر مدق) را می خواندم؛ یک عاشقانه ساده و زیبا که خواندنش فقط آسان ست؛ یک عاشقی ای توأم با سختی های بسیار؛ آن چنان این ریشه عاشقی قوی می شود که پای رفتن شهید را لنگ می کند تا آن سو که خانم ش رضایت می دهد و در آغوش او جان می دهد.

چیز دیگری که نظرم را جلب کرد آن دوره سخت بعد از جنگ برای رزمندگان و خانواده هایشان است؛ آن زمان که آدم های جنگ وارد مرحله جدیدی می شوند؛ نه کسی آن ها را می شناسد و نه آن ها کسی را! درست همان زمان هایی که درجه دادن ها آغاز می شود و برای دیدن یک همپیاله، باید از صد تا در رد شوی و با ده تا منشی هماهنگ کنی.

ابتکار نویسنده در متن که گاهی راوی را عوض می کرد هم جذاب بود.

بعد التحریر: عشق یک فهم اختصاصی ست؛ و به گمانم آب عشق، با عیان و آشکار و عموم، در یک جوی نمی رود! و وای به امثال منِ ظاهرگرای عوام پرست ... .

للحق

 

  • محمد طاهری
۱۵
فروردين
۰۱

للباقی

 

ما سوالات خیلی مهم و بزرگ و حیاتی داریم و هر کسی که درگیر و مبتلای افیونِ روزمرگی نشده باشد این سوالات لحظه ای رهایش نمی کند.

 

و اصلاً این سوالات جنسش با همه سوالات دیگر فرق دارد؛ جوابی می شنوی و قانع می شوی اما همان لحظه تشنه تر می شوی و سوال دار تر!

 

و خودمانیم علوم رایج کجا می تواند آتش جان تو را برافروخته تر کند؟! این علوم رایج سرد کننده اند نه گرم کننده.

 

سوالاتی از هستی مان، از خودمان، از کیستی مان، از دل، از روح، از حرکت و سفر، از عشق و راهبر، از راه، از درک معنا و ... .

 

کتاب نرگس عاشقان دکتر نیری، کتاب خوبی بود در خصوص توضیح مبانی محوری عرفان اسلامی. در بین کتاب هایی که درین حوزه خوانده بودم هم جامع تر بود هم روان تر. از آن دوست عزیزی که معرفی کرد هم سپاسگزارم!

 

می دانم اصل درس عشق در دفتر نیست؛ اطفی السراج فقد طلع الصبح ... .

 

للحق

  • محمد طاهری
۲۲
بهمن
۰۰

للباقی

حَتَّى إِذَا جَاءَ أَمْرُنَا وَ فَارَ التَّنُّور

تا آن هنگام که امر الهی فرا رسید و از تنور، آب فوران کرد... .

 

سرّی که این انقلاب را نگه داشته است عشقی ست که عده ای عمدتاً گمنام و بی نشان، در سینه هایشان دارند؛ بدون شک مادران شهدا که پاره تن و عصاره وجودیشان را در راه خدا و اهل بیت بدون هیچ گونه چشم داشتی تقدیم کرده اند در زمره این گمنامان و بی نشان ها هستند.

کتاب "تنها گریه کن" علاوه بر آن که دل را آتش می زند و اشک را بی اختیار جاری می سازد، عظمت وجودی این دُردانه ها را عیان در مقابل مان می آورد.

عشق به خدا و حضرت اباعبدلله(ع)، آن چنان مدیریت و هیبت و روحیه و سعه وجودی به خانم اشرف سادات منتظری مادر شهید بزرگوار محمد معماریان، داده است که بی شک عرفا و خوبان سال ها با ریاضت و توجه، دنبال این چنین عنایت اند؛ و به گمانم این همان نشانه ای ست از امر الهی که وقتی فرا می رسد این چنین آب عشق از سینه نظرکردگانش فوران می کند ... . و ما نیک می دانیم این ها همه از دم مسیحایی امام روح الله ست ... .

للحق  

  • محمد طاهری
۱۷
مهر
۰۰

للباقی

 

ترسناک ترین وجه آدمی هنگامی ست که با خود بیگانه می شود. مرگ، ترسی ندارد ولی اگر بخواهد داشته باشد حکماً از ترس بیگانگی کمتر است. این ترس را تا هنگامی که در خود هستیم و فراتر نرفته ایم درک نمی کنیم؛ درست مثل شخصیت مورسو در بیگانه آلبر کامو. کامو، مورسو را فراتر از مورسو نمی بیند تا این ترس برایمان دیده شود؛ تازه این شخصیت شاید به دلیل بی تفاوت بودنش به دنیا و مافیهایش برای ما جذاب باشد! کسی که عریان، خودش است؛ اما خودی که عمیقاً بیگانه شده است با خودش.

بیگانه کسی ست که همه ی بی نهایت رشته های اعصابش با عالم کائنات را پاره کرده است؛ این حالت، به واقع ظلمانی است.

به گمانم همه، تجربه ای از بیگانگی داشته اند و چند سیمی از رشته هایشان پاره شده و یحتمل هر کسی امروز عمیق تر این تجربه را داشته باشد فردا قوی تر می تواند با رشته اعصاب عالم متصل تر شود!

 اما درست مشکل از جایی شروع می شود که همه رشته ها قطع شود؛ و این شروع پوچی ست. کامو چنین شخصیتی را در مورسو آفریده.

 

للحق  

  • محمد طاهری
۲۹
مرداد
۰۰

للباقی

 

قیس بن غسان فرزند کاسب درستکار کوفه است؛ پدرش هنگامه ی کربلا در بستر بیماری است؛ اما در روز عاشورا به همراه چند نوجوان دیگر هم سنش به دیدن نبرد کربلا می روند مثل دیگر مردم؛ از یک بلندی نبرد را نگاه می کنند. قیس که از انبوه بی شمار سپاه طرفدار خلیفه و اقلیت بسیار ناچیز مخالفین خلیفه به حیرت افتاده، فقط چشمش را می دواند که یک نفر را ببیند؛ تنها کسی که از این جمعیت گرد آمده می شناسد: حر بن یزید؛ حر با پدرش رفاقت داشته و در آخرین دیدار به او گفته بود که هر کجا می روی فقط خدا را فراموش نکن!

قیس ناگاه می بیند که حر بن یزید از انبوه بی شمار سپاه طرفدار خلیفه جدا می شود؛ می ماند که برای چه کاری است؛ اما همه می بینند که حر سپر ش را واژگون کرده است.

 

این کتاب، سه روایت مختصر از داستان کربلا و با محوریت شخصیت جناب حر است؛ کسی که از ابتدا نمی دانسته برای چه کاری مأموریت گرفته و حتی از داستان نامه های کوفیان نیز بی اطلاع بوده. در جاهایی نویسنده، ادبیات متن را سخت و تاریخی می کند تا ذهن به بافت کهن برود و داستان را تاریخی، در ذهن بسازد؛ من که نپسندیدم!

 

للحق

  • محمد طاهری
۰۸
مرداد
۰۰

للباقی

 

#ایلان_ماسک یک نابغه دیوانه ست که با هوش مهندسی و سخت کوشی و آرزوهای رویایی ش، دنیا را از منظر تکنولوژی تغییر داده ست. 

او دارد زندگی آینده بشر را مهندسی می کند. #اسپیس_اکس با قوت و قدرت دارد مرزهای تکنولوژی هوافضا را درمی نوردد و به آرزوی میان سیاره ای شدن گونه انسان نزدیک تر می شود؛ ساخت موشک های فضاپیمابر با قابلیت فرود و استفاده دوباره تحولی بزرگ در این عرصه بود که رویای مهاجرت زندگی به مریخ را معقول تر می کند. 

#تسلا غول خودروسازی برقی شده و سوخت فسیلی را حذف کرده ست؛ خودروهایی که صبح وقتی از خواب بیدار می شوی ممکن ست نرم افزارهای خودرو آپدیت شده باشند و با قابلیت های کاملا جدیدی از ماشینت مواجه شوی. 

#سولار_سیتی به دنبال بهره گیری از انرژی مهم خورشیدی ست و اصلا نباید تعجب کرد که در کنار ماهواره های اسپیس اکس در فضا، هم پنل خورشیدی سولار سیتی را دید و هم یک عدد خودرو تسلا در مدار فضایی!!

کتاب جذابی بود `ایلان ماسک، تسلا، اسپیس اکس و آینده ای رویایی`. روایت های شکست ماسک اگر از روایت موفقیت هایش جذاب تر نباشد، کمتر نیست! البته این کتاب که سال ۲۰۱۵ نوشته شده امروز خیلی از ایلان ماسک عقب افتاده ست! اگر این کتاب امروز بخواهد نوشته شود به جای ۵۰۰ صفحه، حتماً باید لااقل ۲۰۰۰ صفحه باشد. 

ثمردهی #هایپرلوپ برای ترابری سریع، #بورینگ حمل و نقل زیر زمینی، #نیورالینک برای پروژه ترابشریت و هوش مصنوعی و #استارلینک و ... بخشی از فعالیت های ست که می تواند آینده همه بشریت را در بعد تکنولوژی تغییر دهد. 

امروزه ایلان ماسک آنچنان قدرت اقتصادی و تکنولوژی شده ست که یک مولفه سیاسی نیز پیدا کرده ست. شاید در حکمرانی آتی دنیا افرادی چون ماسک به عنوان یک ابر مدیرعامل نقش مهمی را بازی کنند. 

پژوهشکده ها و اندیشکده های ما به جای آن که صرفاً در مبانی و فلسفه تمدن غرب غرق شوند باید کمی هم به لایه های رویی و قشری این تمدن نظر بیاندازند! که همین لایه رویی چنان زمین بازی تعریف می کند که فردا روز نتوانی با وجود چیزی چون استارلینک، دیگر از طرحی مثل #صیانت حرفی بزنی!

 

للحق

  • محمد طاهری
۲۶
تیر
۰۰

للباقی

 

`حیف است کسی مثل شما زیر خاک برود!` سخن حقی ست که حتی به زبان نماینده صدام هم آمد! کسی که #امام مغز متفکر جهان اسلامش خواند و استادش سید ابوالقاسم خویی، درباره ش گفت: اگر در غرب بود، برایش چه ها که نمی کردند!

#سیدمحمدباقر_صدر که با بلوغ، مجتهد می شود و اولین کتابش را در دوازده سالگی تألیف می کند و کتب مشهور #فلسفتنا و #اقتصادنا را در حدود بیست و پنج سالگی می نویسد و به قول مرحوم دکتر #شریعتی هم فهم زمان ما را دارد و هم درد زمانه ما را حس می کند و هم با زبان مردم حرف می زند، بدون شک یک #نابغه است. به گمانم نابغه ها آدم های عصر فردا هستند که مأمور به راهی کردن آدم های عصر امروز اند؛ می سوزند و غالباً قربانی جهالت و دنائت منفعت پرستان امروز می شوند. 

#کتاب_نا کتابی مختصر و متفاوت از شهید رابع است که وجه های خصوصی و خانوادگی او را در کنار وجه علمی و سیاسی ش نشان می دهد؛ نویسنده گاهی به اشارت از مهم ترین معضلات و چالش های فکری و سیاسی زمانه او می گذرد و توقف نمی کند اما به گمانم به توصیه خود او که می گفت بیش از مطالعه، باید فکر کرد، این چالش ها و معضلات باید امروز دقیق مورد فکر و تأمل عالمانه قرار گیرند؛ در کتاب بعد از نشان دادن عمق علاقه و محبت سیدمحمدباقر صدر به پسرعمو و برادر خانمش #امام_موسی_صدر، از یک اختلاف نظر این دو نابغه می گوید و سریع می گذرد: امام موسی صدر به دنبال احیای رهبری دینی بود و سیدمحمدباقر صدر به دنبال ساماندهی مرجعیت. با وجود اشتراک های بسیار، نقطه آغاز اولی، قرار گرفتن در کنار مردم و شناخت نیازها و کمک عملی آن ها از طریق مسئله های زندگیشان با آموزه های دینی است و دومی اصلاح حوزه و تصحیح روش های آموزشی و تربیت علمایی که برای نیازهای مردم حرف داشته باشند.

برای زمانه امروز بیش از همان دیگری نیازمند چنین نوابغی هستیم که آزاداندیشانه فکر کنند و طرح های نوآورانه برای زیستی مومنانه، دراندازند.

کاش نوابغ زیر خاک نمی رفتند! 

 

للحق

 

  • محمد طاهری
۰۶
فروردين
۰۰

للباقی

 

دیروز با جمله ای کاملاً بی ربط به شغل، افتادم در دام ابن مشغله! ابوالمشاغل را چند باری تورق کرده بودم اما ابن مشغله را نخوانده بودم؛ ابن مشغله را دیروز خریدم و یک نفس خواندم.

نادر ابراهیمی را نمی توانم یک بار بخوانم؛ یک ککی در کارهایش هست که درست همان کک در من هم هست! و هر باری مجبورم می کند به سراغش بروم.

ابن مشغله هم مثل کارهای دیگر نادر، صداقت تمام دارد؛ اصلاً قیافه نادر عجیب غلط انداز است؛ مردی چنین عاطفی و با صداقت و لطیف چه ربطی دارد به آن قیافه درشت و سیبیل تا بناگوش!

می گفتم؛ ابن مشغله هم با همان صداقت، داستان شکست های پیاپی شغلی و کاری نادر است.

شغل به نظرم محوری ترین محورِ ساختِ یک سبک زندگی اختصاصی است! چیزی که دختر و پسرهای امروزی نه آن را می فهمند و نه حاضرند سختی هایش را به جان بخرند. چرا که امروزی ها حوصله ساخت زندگانی شان را ندارند و می خواهند با پول های بادآورده کارمندی، سریع زندگی شان را بخرند و نه این که بسازند.

نادر یک نمونه خوب از کسی ست که در زندگی ش، دنبال ساختِ زندگانیش است. او که حقاً استاد زیبا دیدن است از سخت ترین تهدیدها، عاشقانه ترین فرصت ها را می سازد. البته بی انصافی است که درباره زندگانی نادر بگوییم و از سهم بزرگ همسرش چیزی نگوییم که به قول خودش: ما بدون زنان خوب، مردان کوچکیم.

 

للحق  

  • محمد طاهری
۲۷
اسفند
۹۹

للباقی

در زمانی که نامِ "مردم"، نان آور نبود سیدی روضه خوان و خوش قلب و صاحب نفس، مجتهدی معقول خوانده که مصطلحات علمی از مردم جدایش نکرده بود و مردم را به بد و خوب و مومن و کافر تقسیم نمی کرد، آن چنان خودش را وقف مردم می کند که درهای آسمان به رویش باز میشود؛ لباس روحانیت ش را در می آورد و سگ گرفتار شده در گل و لای را نجات می دهد؛ عبا و قبا و همه پولش را می دهد برای عروسی یک طلبه؛ مادر سادات به او سفارش نجات زن بد کاره می دهد؛ کمک دزد خانه اش می کند که فلان قالیچه را هم ببر حالا که تا این جا آمده ای؛ پاکت روضه اش را خودش می دهد به زن فاحشه ای و قسمش می دهد لااقل تا این پول تمام نشده سراغ حرام نرو.
اهل مبارزه هم بود و مخالف کودتای ۲۸ مرداد و یک آدم به معنای حقیقی کلمه سیاسی ... .

آنچه که "سید مهدی قوام" از "مردم" می فهمید تومنی دوزار با آنچه که سیاسیون ما از مردم می فهمند توفیر دارد! و بیچاره نام "مردم"...
#کتاب_قوام

للحق

  • محمد طاهری
۱۹
اسفند
۹۹

للباقی

 

در روزگاری که رسانه چنین سیطره پیدا نکرده بود، روحانی و آخوند در یک منطقه یک تنه خودش "گوگل" بود؛ نه تنها نیازهای واقعی مردم را برطرف می کردند بلکه زندگانی مردم را هم سامان می دادند و معنا می بخشیدند؛ از تعبیر خواب و استخاره و روضه و  با سواد کردن و قرآن آموختن تا عقد جوان ها و حل اختلاف بین زوجین و ریش سفیدی بین بزرگ ترها؛ روحانیت آن زمان کم ترین فاصله را با واقعیت های زندگی مردم داشت و مردم فاصله معناداری بین واقعیت های زندگی شان با واقعیت های زندگی آنان نمی دیدند؛ آخر آن زمان روحانی می دانست که کارش درست از مسیر مردم و برای مردم می گذرد؛ نه می خواست سریع نماینده مجلس بشود نه می خواست از تعداد فالوورهای زیادش وجهه ای نمایشی کسب کند! البته با این حال هنوز با همه آسیب ها، روحانیت نزدیک ترین قشر به واقعیت های زندگی مردم هستند.

کتاب حاج آخوند روایت داستان هایی از یک روحانی اهل دل و با صفا و حکیم و گمنام ی ست که قال و قیل شهر را رها کرده و در روستای مهاجران زندگی می کند؛ او که در بیشتر ایام روزه است اما بیش از همه کار می کند؛ در درو کردن کسی به پایش نمی رسد و تاکستان نمونه و مشهورش را به خاطر  درد و دلِ راحت مملی با خدا به بابای مملی هبه می کند؛ مولوی و حافظ و خیام و فردوسی را خوب می شناسد و دین را در زندگیش آن چنان شیرین و صادقانه پیاده می کند که ارامنه حمریان هم روی سرش قسم می خورند. او بچه ها را به باسواد شدن دعوت می کند اما نه لزوماً به خواندن سیاهی حروف بلکه با خوب و با دقت دیدن و خوب و با دقت  شنیدن؛ و البته او سیاسی هم هست و از شاه بیزار. حاج آخوند تصویری اصیل از یک روحانی اهل معنای آگاه است که چون پیامبر طبیب دوار است

نثر کتاب گیرا ست و نویسنده، خاطراتش با حاج آخوند را خوب قلم زده است.

#حاج_آخوند

 

للحق

  • محمد طاهری
۰۳
بهمن
۹۹

للباقی

 

برای اسکار ده ساله که سرطان خون دارد و شیمی درمانی و پیوند مغز استخوان هم جوابش نداده، دکتر دوسلدروف با آن ابروهای سیاه کلفت که خودش درمانده از راه های درمان شده، "طبیب" نیست! "طبیب"، پدر و مادر اسکار هم نیستند که جرئت روبه رو شدن با مریضی و مرگ اسکار را ندارند؛ "طبیب"، مامی صورتی پیر است که بدون انکار حال وخیم اسکار، او را وارد دنیایی تازه می کند که با خدا حرف بزند و برای خدا نامه بنویسد؛ خدایی بزرگتر از بابانوئل! و قرار می شود اسکار در هر نامه فقط یک چیز را از خدا بخواهد ... .

مامی صورتی بازی ای تعریف می کند که هر روز زندگی اسکار، یک دهه از عمرش را در آینده پیش بینی کند و بسازد! به عبارتی در دوازده روز باقی مانده، اسکار صد و سی ساله می شود؛ در این عمر عاشق پگی آبی می شود، به او می رسد، امتحان می شود، و آن قدر بزرگ می شود که پدر و مادرش را می بخشد و می فهمد که آن ها هم مثل او روزی می میرند!

اسکار در نامه هایش آرزو می کند خدا به عیادتش برود؛ درست مثل همان آرزوی "ارنی" موسی کلیم الله! و پاسخی محکم می گیرد که "لن ترانی" ... . ابداً من را نمی بینی؛ خدا از شدت ظهور ش دیده نمی شود؛ وگر نه از شدت حضورش کاملاً حس می شود.

به همین خاطر است که اسکار در سه روز آخر عمرش روی تکه کاغذی که بالای تختش گذاشته بود نوشته بود:

"فقط خدا حق داره بیدارم کنه!"

 

للحق

  • محمد طاهری
۰۷
دی
۹۹

باز کتابی درباره تو ...

یکشنبه 28 آذر 1395 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 درین چند روز خاص، کتاب دیگری از تو خواندم. هر چه بیشتر از تو می دانم ترجیح می دهم بیشتر درباره ات سکوت کنم. کجا این نوشته جات و مصاحبه جات می تواند حق تو را ادا کند و تو را بشناساند. چند سال پیش در کتاب دیگری از قول یکی از دوستانت خواندم حرف هایی دارد که با خودش عهد کرده تا زنده است نگوید؛ چه کرده ای با دوستانت که حتی دیده هایشان از تو آن قدر بزرگ است که می ترسند از وصف تو، به زحمت و شهرت افتند! حالم وقتی از تو می خوانم خوب ست خوب. کانه در مقابلم هستی و می توانم در آن هوایی که تو در آن عارفانه نفس می کشی من نیز تنفس کنم. مگر می شود کسی تو را ببیند یا بخواند و شیفته ات نشود؟ رحمت و درود به همسر بزرگوارت. این بانوی فرزانه و چنین اهل دل، که حق عاشق پیشگی و اصلا حق تو را! یک جا به جا آورد. چنان دختر نازپروده و اشراف زاده ای که در اوج آسایش و مکنت می زیسته و برایش آینده رویایی خودشان را برنامه ریخته بودند چه می شود که به یک باره شوریده مردی می شود که از همه عنوان و عظمتش هیچی برایش نمانده و عامدا می خواسته یک زندگی سخت را در اوج مبارزه و جهاد داشته باشد. مردی که از همه عناوین دنیا فقط یک عنوان "دکتر" دارد و نه از مالی خبری هست و نه آسایشی و نه مقام در خور نازیدنی! اما سری پر شور و اعتقادی پر آرمان و قلبی پر از عشق او را خاص می کند. رحمت به همسرت که عاشقانه در مقابل عشوه گری دنیا ایستاد و عشوه های حقانی و الهی و شیدایی تو را با همه وجود خرید و خودش را در آغوش حقیقتی قرار داد که تا همیشه تاریخ، سربلند و پیروز باشد. سختی هایی را به جان خرید که جز در قاموس عشق، ابلهانه است اما ما چه می دانیم که تو در گوشش چه زمزمه ای خواندی که این چنین بال و پر گرفت و همراه بی نهایتی تو شد. این سیاق همه آن هایی است که در مکتب میکده های عشق و جنون تلمذ کرده اند. آنان که صرف نگاه شان برای دل بردگی و شیدایی کافی ست. رحمت به تو ای رفیق نادیده عالم دنیا. رحمت به تو ای عارف عالم عاشق.

 للحق

  • محمد طاهری
۲۸
آذر
۹۹

للباقی

 

در دنیای کمونیسم همه محکوم اند به یکی بودن و یکی شدن؛ از تنها یک حزب سیاسی تا تنها یک برند دستمال توالت تا تنها یک برند کِرم و شامپو تا فقری گسترده که همه را یک شکل فقیر می کند. زن ایده آل کمونیست، زنی ست که عین مردان کار می کند و ثابت می کند که در کارکردن همپای مردان است و با آن ها برابر! نویسنده زنی است که کمونیسم را از دریچه زنانگی و با مظاهر فرهنگ روایت می کند؛ مظاهری چون قحطی لوازم ساده بهداشتی و آرایشی، نبود میوه های معمولی به بهانه بورژوایی بودن، نبود وسیله ی ساده ای مثل ماشین لباسشویی و وجود تشت های رخت شویی دولتی!، آپارتمان های کوچک دولتی با حمام و دستشویی های مشترک و تعریف نشدن چیزی به اسم حریم خصوصی حتی در نامه نگاری و تلفن های عمومی! کمونیسم برای او و امثال او نه تنها نتوانسته نیازهای اولیه زندگی و زنانگی شان را برآورده کند بلکه فراتر از ایدئولوژی و سبک زندگی، موقعیت ذهنی آنان را منجمد ساخته است که امید به تغییر را از آنان گرفته و عقیم شان کرده است. او می گوید زنان در اروپای شرقی در آشپزخانه هایشان، هنگامی که سوپ هایشان می جوشد درباره گمشده شان، یعنی "هویت شان" صحبت می کنند!

نویسنده از خشم کمونیسم چنان با ولع به آغوش لیبرالیسم فرار می کند که هنگام کوچ به آمریکا آرزو می کند چشم عدالت بین ش که رسوبِ جهان بینی سوسیالیستی ست کاش کور می شد؛ او حتی هنگامی که در مناطق مرفه منهتن، دائماً گدا می بیند  و یا پیرمرد عصابه دست سیاهی را در مترو آمریکا می بیند که فریاد می زند "من هم آدم هستم!" و وحشت می کند به جای آن که لیبرالیسم را نقد کند به مقایسه وحشت کمونیسم و وحشت لیبرالیسم می پردازد!

کمونیسم با آرزوی برابری، شأنیت آزاد آدم هایش را ذبح کرد؛ لیبرالیسم با آرزوی آزادی، هویت آدم هایش را مخدوش و سردرگم کرد. انسان امروز، بیش از هر زمان دیگری تشنه عدالت و آزادی و هویت فطری ش است. انسان امروز، با تجربه زخم های مشترک، درد مشترک دارد ... .

 

للحق

  • محمد طاهری
۲۲
آذر
۹۹

استخوان خوک و دست های جذامی

پنجشنبه 30 اردیبهشت 1395 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

پشه ای موزیانه سعی می کند روی صورتم فرود بیاید. تا پاهایش کمی با سطح صورتم تماس می گیرد احساس می کنم با چنگال در گوشت صورتم می کشند. با واکنش سریع دستم، فرودش را ناموفق می کنم و همان طور که چشم هایم را بسته ام به "استخوان خوک و دست های جذامی" فکر می کنم. دومین کتابی ست که از مصطفی مستور می خوانم. بعد از روی ماه خداوند را ببوس ش. کتاب، چند برش از زندگی اهالی یک برج مسکونی ست که هر کدام دغدغه و گرفتاری خاص خودشان را دارند و تلاش می کند با توصیف های زیبا و دقیق نشان دهد که همه شان زندگی را زیادی جدی گرفته اند به گمانم. این کتاب مثل کتاب دیگر مستور سعی می کند مخاطب را به فکر و تأمل وادارد. اما در کل حال خوبی با کتاب نداشتم.

پشه ی موزه می خواهد بختش را برای فرود و خوردن خونم روی پایم امتحان کند. پایم را باز سریع تکان می دهم و او مثل جنگنده ای مسیرش را تغییر می دهد. پدرم بلند می گوید محمد بلند شو همه هندوانه را خوردیم ها! چه شیرین ست.

تا پشه موزی باز به سراغم نیامده بلند می شوم و "بار دیگر شهری که دوست می داشتم" را دست می گیرم.

للحق

  • محمد طاهری