رندان خاموش

للباقی

اصلِ قصه من با تو با "إسمع و إفهم" تازه شروع می شود ... .

ر.خ

بعدالتحریر: هیچ وقت مایل نبوده ام نوشته هایم را در جاهایی منتشر کنم که مخاطبش بی آن که نیت کرده باشد مطالب م را بخواند. البته مطالب عمومی را در فضاهایی چون اینستاگرام و ... می گذارم اما مطالب دل نوشته ام حرمت دیگری دارند ... .

للحق

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۲۷ مطلب با موضوع «دل نوشت» ثبت شده است

۱۴
بهمن
۰۱

للباقی

این چندی خیلی حال و هوای حرم امام رضا داشتم؛ نمی دانم چه شد که امشب بی آنکه از قبل برنامه ای ریخته باشیم، در آستانه میلاد حضرت امیر، مهمان خانم حضرت معصومه(س) شدیم. 

یادت بیاید شش سال پیش همین حرم؛ آن صبح خوب. 

و امشب این زیارت، چه قدر لازم بود ... .

•به حاجبِ درِ خلوت سرایِ خاص بگو

فُلان ز گوشه نشینانِ خاکِ درگهِ ماست•

 

۱۴ بهمن ۱۴۰۱؛ حرم حضرت معصومه (س)؛ تاریکی شب و سفر کوهستانی؛ تعظیم واقعیت در برابر شیرینی 

للحق

  • محمد طاهری
۱۳
بهمن
۰۱

للباقی

تا `قبول` نشود بالا نمی رود ... .

بیا به `قبولی` فکر کنیم؛ می دانم سخت است و شاید طاقتش را نداشته باشیم؛ اما مگر راه دیگری هست؟!

اگر `قبول` نشود به گمانم هبط می شود؛ و وقتی هبط شد یعنی از دست رفت؛ یعنی نرسید؛ یعنی بالا نرفت؛ یعنی راهی به ابدیت پیدا نکرد؛ یعنی زجر و رنج سفر کشیدی اما به مقصد نرسیدی؛ یعنی معشوق ت راضی نشد؛ یعنی معشوق ت در تو آن ظرفیت لازم را ندید؛ یعنی نتوانستی به معشوق ت نزدیک تر شوی؛ یعنی حسرت؛ یعنی کوچک ماندن؛ یعنی ماندن در همین مرحله و قفل شدن مراحل دیگرِ دیدنِ معشوق و نچشیدنِ لذتِ بیشترِ بودنِ با معشوق ... .

گیرم در این برهوت اعمالم، اصلا یک کار خوبی کردم! از کجا معلوم قبول شود؟!

وقتی زینب در بزم حسین(ع) برای خدا دامن تکاند، شاید مهم ترین دغدغه اش `قبولی` بود که فرمود: •اللّهُمَ تَقَبَّلْ مِنَّا هَذَا الْقَلِیلَ الْقُرْبَان•

خدایا از این که می فهمم چه قدر راه رسیدن به تو و نزدیکی به تو و دیدنت، دشوار است هم حس اشتیاق و رجا دارم و هم حس بیم و خوف!

و می دانم که درین مسیر، ناامیدی، کفر و بزرگترین گناه هست؛ پس عاشقانه سمتت می آیم و تو اعمال مرا قبول کن!

راستی خودت در دعا گفته ای کم نخواهیم! 

آهسته می گویم حالا میشود ما را به قبولِ ذات برسانی؟!!

للحق

 

  • محمد طاهری
۱۲
بهمن
۰۱

للباقی

انگار نه انگار قریب به پانزده ساعت مشغول کار بوده ام؛ انگار سبکی حال سحر دارم امشب. بارانی به این لطافت ببارد و آسمان به این زیبایی بالا سرت باشد و ندای زیبای باز امشب در اوج آسمانم در گوشت باشد و از همه موافق تر، حال کسی که باید خوب باشد، عالی باشد و ساعت درست یازده و یازده دقیقه روز یازدهم ماه یازدهم باشد و گوشیت هم ایضا درست یازده درصد شارژ داشته باشد!

ما به آسمان محتاجیم و وقتی خیره به آن می شویم و روی پنچه پا میاستیم و دستانمان را باز می کنیم و سر را به طرف آن می گیریم و نرمه های باران روی صورتمان پهن می شود، انگار می خواهیم پرواز کنیم مثل یک پرنده درون یک استوانه نور از زمین تا پهنه آسمان.

لذت بخش است که حتم میکنی این دانه بارانی که از آسمان بر صورتت می نشیند درست در همین لحظه و از همین آسمان، قطره ای دیگر روی صورت کسی دیگر می نشیند که حالش مثل تو خوب ست؛ عالی ست.

این صحنه را باید قاب گرفت برای یک شکر ابدی.

در این حال خوب، یک آن متوجه می‌شوم امشب میلاد امام جواد(ع) است؛ آنکه در سفر اخیرم به مشهد، حس خیراتی داشتم از بابش... . امشب به پدرش آقای رئوفم تبریک می گویم و دعا می کنم به آن شادی که در دل دارند دل ما را هم ابدی شاد کنند.

 

ممنونم خدا که امشب `از این عالم گویی دورم `... ؛ هر چه قدر از این عالم دورم، به تو نزدیکم یا ایهاالعزیز.‌.. .

۱۱/۱۱ حوالی ساعت ۱۱:۱۱

للحق

 

  • محمد طاهری
۰۹
بهمن
۰۱

یک عدد خواهرزاده نوبرانه!

سه شنبه 29 فروردین 1396 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 

ساعت از یک بامداد گذشته ست که خبر آمدنت به دنیا را شنیدم. از خواب بیدار شده ام و حال خوبی دارم. 

در یک شب بهاری با نسیم روح بخش فروردین، در روز ارتش! شمارش زندگیت آغاز می شود. در ابتدای راه هستی و چه امیدها که برای تو توان محقق شدن دارد. 

شکر بیکران حضرت خالق کریم که توفیق حیاتت بخشید؛ من امشب جای تو به سجده میافتم و به جای تو شعر سپاس می سرایم و به جای تو دور آن محبوب بی همتا می گردم و بگذار جای تو نیز آرام و در گوشی از خدا بپرسم: چرا من؟!!

 و خدا هم رندانه سکوت کند. که سکوت او جواب همه مسئله هاست... .

خواهرزاده عزیزم حال که این فرصت بی نظیر و پر رمز و راز را یافته ای، زندگیت را عاشقانه حول همین لطف مکرر و مقرر، دوار کن و تنها درین عالم بر این مرکز بچرخ و در همین دایره شرف و عزت و عشق سرگردان بمان تا آن لحظه آخر زندگی که موجب وصال دیگری ست.

قدومت پر خیر و برکت

دایی کوچکت؛ محمد

 

للحق

  • محمد طاهری
۰۴
بهمن
۰۱

للباقی

گاهی می مانی بین انبوهی از فکرها که دقیقا به کدامش فکر کنی. اگر افسار کار را دست نگیری هر کدامش تو را به سویی می کشند و بیشتر، پریشانت می کنند. 

عجالتا در این ارتفاع بلند و حال مختصر انقطاعی که از پرواز دست آمده، باید به چیزهایی فکر کنم که یحتمل فقط یکبار اتفاق می‌افتند. 

و با خودم مزه مزه کنم که خاصیت دنیا این است که فکر کردن به آن بزرگتر از رسیدن به آن است ... .

چه قدر تفاوت ست بین این دیدار و آن دیدار! اما شباهت بزرگش این باید باشد که محور یکی است و ناظر یکی و مقصود یکی؛ و وقتی چنین وحدتی در میان است حال قبض و بسط دل، از یک حقیقت ظاهر می گردد. شوق وصل و بیم هجر، وقتی پای `یک` در میان است آخرالأمر به یک مقصد می رسند؛ فقط می خواهد دل قوی داری و مردانه در میدان بیایی که پروردگارت با تو ست و تو را به مقصود می رساند ... .

• انّ معی ربی سیهدین ...•

للحق

  • محمد طاهری
۰۲
بهمن
۰۱

للباقی

 

من که نمی فهمم دقیقاً در برخی زمان ها چه میگذرد که این قدر خاص می شوند!

ولی هرچه باشد چون تو خاص شان کرده ای، من هم آن ها را دوست می دارم؛ دل می دهم به آن چه تو برای من خواسته ای؛ چشم هایم را می بندم و دل می دهم به چیزهایی که می دانم تو دوست می داری؛ دل می دهم به خلوت های بندگی این سه ماه عاشقی و دلبردگی؛ دل می دهم به مناجات هایی که در این سه ماه با تو دارم و حکماً تو بیشتر دوستش داری؛ دل می دهم به ناز کردن هایی که خنده پنهانی تو را بسازد؛ دل می دهم به اشک هایی که تو از صورتم پاکش می کنی؛ دل می دهم به غربت هایی که تو مونسم می شوی؛ دل می دهم به بیم هایی که آخرش به آغوش و پناه تو می رسد؛ دل می دهم به اقبالی که تو برایم در دل گشوده ای؛ دل می دهم به ادباری که از تو نجات بخواهم؛ دل می دهم به آن که فقط خیره در تو باشم و هییچ چیز دیگری حواس مرا پرت خود نکند ... ؛ من باشم و تو باشی و دیگر هیچ ... .

 

للحق

  • محمد طاهری
۲۹
دی
۰۱

صیاد

دوشنبه 21 فروردین 1396 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 دوره ای از دوران دبیرستان به شهیدصیاد علاقه خاصی پیدا کرده بودم. کتاب درباره اش می خواندم و عکس هایش را نگاه می کردم و محو امیری او میشدم. او تنها به خاطر ستاره های روی دوشش امیر نبود بلکه قوت وجودی و صفای درونی اش او را متمایز می کرد؛ آنچنان که محوش بشوی و آرزو کنی کاش در رکابش بودی و یا ... . 

یادم هست همان موقع در سفر نوروزی کتابی کوچک از خاطراتش را می خواندم و هر آن فکر می کردم در همین دشت بغلی صیاد بیاید و هلی برن کند! و نیروهایش را پیاده و آماده عملیات کند؛ بعد با صلابت و شجاعت سرش را بیاندازد پایین و سان ببیند و دستش به نشانه احترام نظامی کنار کلاهش بگذارد! همان جا آدم غیرنظامی هم جو می گیرد که پا بچسباند و ادای احترام بکند.

 صیاد یک بسیجی واقعی بود اما در سنگر ارتش! ارتشی که به زلالی بچه بسیجی های رزمنده جان فدا نبودند و علی القاعده ارتشی ها هم کنایه بسیار می خوردند. صیاد اما گمنام در سنگر خودش محکم ایستاد و با آن که نام بسیجی نداشت اما حقیقتا یک امیر بسیجی بود و این برای من ظرافتی دارد!

 حکایت بوسیدن تابوت صیاد از سمت رهبری هم قصه ای عجیب دارد و این که فردایش آن پیر خرابات قبل از طلوع فجر به سر خاک صیاد می رود و می گوید دلم برای صیادم تنگ شده است.

 دل من هم این روزها برای صیاد تنگ شده است؛ این که مثل ایام نوجوانی بخوانمش و سخت محوش شوم و جلوی آیینه ادای احترام نظامی کنم به تنها سپهبد وطنم؛ امیر شهید سپهبد علی صیاد شیرازی... 

للحق

  • محمد طاهری
۲۹
دی
۰۱

دلتنگ بین الحرمین

جمعه 18 فروردین 1396 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

کاش درین شب جمعه با همین حال حیرانی، بین الحرمین بودم. باز حیران می شدم بین "دو"؛ قدم می زدم و زمزمه می کردم و شاید تشر می زدم به خودم! کنار همین شکوفه های بهارنارنج درخت حیاط خانه، سلامی می دهم به حضرت ارباب...

آیلین که الان حدودا 17 ماهه ست تازگی ها غریبیش را با من کنار گذاشته و می آید در بغلم و کلی با من می خندد و نمک می ریزد. با ریش هایم بازی می کند و گاهی بدش نمی آید همین چند نخ موی عمویش را هم از ریشه بکند! عشقش این ست که بلندش کنم و در ارتفاع با او بازی کنم؛ شاید او هم هوایی بشود! لطافت دخترانه و نمک صورت و خنده شیرین و متانتش مستدام! ( متانت بچه 17 ماهه سخت ست تشخیصش انصافا!!! )

امروز اولین روز آخرین چله شورای مرکزی مان ست. با دو نیت؛ یکی مثل سابق و دیگری که لطف خاصی دارد. تا یار که را خواهد و میلش به که باشد ...

للحق 

  • محمد طاهری
۲۹
دی
۰۱

از دوستانت

پنجشنبه 17 فروردین 1396 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 

گاهی کار دل آنچنان گره می خورد که فقط باید تو را از دوستانت شناخت.

 

! ساعت سه نیمه شب ! سید مرتضی ! حیرانی

 

للحق

  • محمد طاهری
۲۹
دی
۰۱

دخل دل

سه شنبه 15 فروردین 1396 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 

-        می شود منبری حرف نزنید آقا؟

-        حرفِ مصنوعی روی منبر رسول الله هم که باشد به قدر تُف نمی چسبد!

-        حرفِ دلتان را به زبانی بزنید که دل من هم بفهمد حضرت منبرسوار!

-        فعلاً که تو خاری شده ای و رفته ای راست در دل تایر این سواری و سوراخش کرده ای! حرف من همان ست که اول گفتم.

-        آقا خب من نمی فهمم صاحب دل ها خداست دقیقاً یعنی چه؛ توقع دارید با این جمله سنگین من چه ارتباطی برقرار کنم و کدام سوالم حل شود. تا فردا هم بنشینید و روضه بخوانید و خطابه، در کَت من نمی رود. جسارت نباشد اما خودتان هم یحتمل ... . بگذریم.

-        تو اصلاً به خدا اعتقاد داری؟

-        چه سوال ساده و بی مسمایی! من به خدای خودم؛ بله. اما به خدای شما، نه این که اعتقاد نداشته باشم اما نمی فهممش.

-        خدای خودت را که می فهمی؟

-        با او کنار آمده ام!

-        سخت بود؟

-        نه خیلی. با من کنار می آید؛ اهل دل ست!

-        خدایی که با توی لجباز و یک دنده کنار بیاید من در بست نوکرش هستم! می توانی به همین خدای اهل دلت اعتماد کنی؟

-        برای آن که نشان دهم خیلی هم یک دنده نیستم و کمی شما را ضایع کنم با اجازه خودش، بله! اما من همه این حرف ها را از بَرم. این که القلب حرم الله و الخ. اما درد من این ها نیست آقا. معلوم ست که صاحب همه چیز خداست و بر منکرش لعنت. اما نقش خدا را وسط ماجرای دل نمی فهمم.

-        من اشتباه کردم عزیز؛ ببخشید. حق با توست. من باید این بار از آخر به اول می آمدم نه برعکس. حالا یک سوال دارم؛ اگر جای من امروز یک نفر دیگری در مقابل تو نشسته بود باز هم همین شکلی حرف می زدی؟

-        واضح ست که نه. من از ترس نبودِ شما با خدای خود به چالش افتاده ام!

-        ترس از نبودِ من یا ترس از نبودِ عشقِ من؟

-        سوال خوبیست. فکر می کنم همه موارد!

-        گرفتاری کار همین جاست عزیز.

-        قبل از آنکه گرفتاری را بگویید قبول دارید کار عاشقی دخلی به دین و مسلک ندارد آقا؟

 

(ادامه دارد ...)

 

للحق

  • محمد طاهری
۲۹
دی
۰۱

خواب زدگی

سه شنبه 15 فروردین 1396 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی 

ساعت از سه نیمه شب گذشته است و یک عدد معلوم الحال خواب زده دارد همه زندگی را از سر ناچاری فکر می کند! خب وقتی آدم خوابش نمی برد چه باید بکند؟ حوصله کتاب خواندن که ندارم پس بهترست یا فکر کنم یا باز فکر کنم دیگر! امشب خیلی یکجوری ست؛ کمی شبیه یکجوری های قدیمی. اولش عذاب وجدان داشتم که چرا شبیه یکجوری های قدیمی ست اما بعدش به این نتیجه رسیدم شاید اصلا حق با همان یکجوری های قدیمی باشد و من نمی فهمیدم! چه حس بدی ست حسی که هم خوابت می آید هم خوابت نمی آید و فکرهایی که همان یک ذره حس خواب داشتن را به کلی از سرت می دزدد؛ که چی؟ خدایی خیلی ابلهیم و این حس خیلی خوبی ست که آدم خودش بداند.

 للحق 

  • محمد طاهری
۲۹
دی
۰۱

للباقی

سکوت ... .

فقط صدای قلب هاست که ثانیه ها را در ثانیه ها می کوباند.

دادگاه علنی ست و انگار همه ی آدم های تاریخ در گوشه گوشه دادگاه نشسته و ناظر هستند.

قاضی آنچنان پر هیبت است که گویی همه پیدا و پنهان ها را از قبل می داند؛ اما برق نگاهش، نحوی از مهربانی دارد که جرئت حرف زدن را نمی گیرد.

سمت راست قاضی، جایگاه متهم است؛ اسم متهم را نوشته اند: "عشق"

و سمت چپ قاضی، جایگاه شاکی است؛ اسم شاکی را نوشته اند: "ظاهر"

ظاهر خنده فاتحانه ای بر لب دارد و دائم تکان می خورد؛ درست بر خلاف عشق، که آرام است و با صلابت؛ انگار نه انگار که ممکن است رأی قاضی، مرگ باشد؛ آن چنان استوار و محکم است که انگار بی صبرانه، مرگ را انتظار می کشد.

ظاهر شروع می کند؛ عجول و ناشی و بی مقدمه:

  • آقای قاضی! عشق، حرمت "فاصله" را نگه نداشته و ساحت "فاصله" را در هم شکسته است؛ قرائن مستدل و شواهد متقن نشان می دهد که مدتی است به "وصل" هم رسیده است. از این دادگاه صالحه عاجزانه می خواهم که حافظ حرمت "فاصله" و "وصال" گردد و برای تنبه همه خاطیان، "عشق" را به اشد مجازات محکوم نماید.

عشق، لبخندی می زند و شمرده و محکم شروع می کند:

  • جناب ظاهر! شما برای فاصله، اصالت قائلید؟!

ظاهر بی آن که نگاهی به عشق کند:

  • جناب قاضی! عرض نکردم بی حرمتی می کند؛ عشق، اصالت خود یعنی فاصله را بی اصالت می خواند! کسی نیست به این جوان خامِ یاغی بگوید اگر فاصله نبود، تو اصلاً به وجود نمی آمدی! سلسله وجودی تو به فاصله برمی گردد.

عشق، شیرین گوش می دهد و در پاسخ انگار هیچ عجله ای نداشته باشد، با متانت می گوید:

  • جناب ظاهر! اگر لااقل، اصالت مرا به فراق نسبت می دادید قابل تأمل بود! اما فاصله هیچ گاه، عامل وجودی من نبوده است.

جواب عشق، آنچنان با اطمینان است که ظاهر را به هول می اندازد:

  • جناب قاضی! عرض نکردم این جوان یک لاقبا خیلی خام است! او هنوز نمی داند که فراق نام دیگر فاصله است ... .

عشق، انگشت اشاره را به سمت ظاهر می گیرد:

  • من از جناب ظاهر سوال واضحی دارم و توقع جوابی واضح تر. مادری که به بچه ش شیر می دهد، من در وجودش هستم؟!
  • با این که قدر خودت را نمی دانی، اما نمی توان انکار کرد.
  • آیا فاصله بچه با مادرش باعث شده منِ عشق در مادر به وجود بیایم؟!

ظاهر انگار به نکته ای اساسی رسیده باشد و بخواهد طومار عشق را در هم بپیچد:

  • احسنت! آقای قاضی! مشخص است این جوان، فاصله را فاصله مکانی می بیند! به خیال خامش، چون بچه با مادر فاصله ای ندارد پس اصلاً فاصله ندارد! نه جوان، فاصله، فاصله مکانی نیست.

عشق لبخند می زند و ادامه می دهد:

  • جناب ظاهر! بچه با مادرش فاصله روحی دارد؟!

سختی سوال به رخ ظاهر پاشیده می شود و درهم به فکر فرو می رود. انگار جانش بخواهد بالا بیاید با تردید می گوید:

  • شاید!

عشق گویی ظاهر را رها کرده و برای حاضرین می گوید:

  • فاصله از دوری حکایت می کند؛ و منِ عشق هیچ گاه از دوری، زائیده نشده ام. فاصله، تهمتی است که به چشم اهل ظاهر می آید؛ حتی فاصله روحی! منِ عشق در وجود مادر آن هنگام متولد می شوم که مادر، بچه ش را بخشی از وجود خودش می داند و نه آن که بخواهد فاصله ای را حس یا درک کند. عاشق هرچه بیشتر خود را در معشوق خود کشف کند، منِ عشق بیشتر تجلی پیدا می کنم.

ظاهر خنده عاقل اندر سفیهی می زند و انگار بخواهد عشق را کوچک کند، بی آن که باز صورتش را به طرف عشق برگرداند می گوید:

  • آخر این قصه ت چه می شود؟
  • عاشق می شود معشوق و تمام!

برق چشم های حاضرین، ظاهر را کور می کند؛ با عصبانیت داد می زند:

  • یعنی می خواهی رسیدن به "وصل" را هم انکار کنی؟!

عشق جرعه ای آب می نوشد و با حسرت ادامه می دهد:

  • من به وصل نرسیدم؛ فقط لحظه ای نمایان شد، ناز ش را در وجودم ریخت و باز ناپیدا شد و من تشنه تر... .

ظاهر دستپاچه می شود و انگار که کار را تمام شده می بیند:

  • آقای قاضی! گول این ادابازی ها و زبان بازی ها را نخورید؛ قانون مشخص است:" مدفن عشق، وصال است." اگر جز چوبه دار، برای عشق حکم شود این بی عدالتی در تاریخ بشر تا ابد می ماند.

 

قاضی به حرف می آید؛ از هیبت حرف به حرف کلماتش، تمام دادگاه به رعشه میافتد و لیکن مهربانی آرامش بخشی را در قلب ها می ریزد:

  • بسم الله الرحمن الرحیم

ظاهر، مفلس است و حکم مفلس مشخص؛ المفلس فی أمان الله ... .

و لیکن قصّةُ الْعِشق، لَا انْفِصامَ لَها؛ اما محکوم است به هجران ابدی از وصل.

رأی دادگاه حتمی و غیرقابل تجدیدنظر خواهی است.

أطف السراج، فقد طلع الصبح

 

للحق

  • محمد طاهری
۲۸
دی
۰۱

للباقی
شاید برای آنان که وارد وادی معنا می شوند، وصال یک سراب باشد! 
هر چه نزدیک تر می شوند، به فراق شان افزوده می شود! و باور کن که عظمت عشق، به همین شیرینی وحدت اضداد است ... .
عاشق، درست آن هنگامی که به معشوق ش نزدیک تر می شود و مست از حس وصال است اگر در عمق وجود خودش بیشتر بنگرد، خواهد دید که جلوه تازه تری از فراق برایش پیدا می شود! و این ماجرا تا بی نهایت ادامه دارد که خوبان گفته اند ما در مسیر عشق، به هجران ابدی محکومیم ... .
و این همان عشق متصل است ... .
در عشق متصل، در جلوه ای از معشوق نباید متوقف شد حتی اگر آن جلوه، یک جلوه وصالی باشد! و کافری آن جاست که گمان کنی این جلوه، آخر و غایت معشوق است! حال آن که هنوز هیییچ از معشوق ت کشف نکرده ای. و شاید نکته رندانه ای این باشد که درست در آن لحظه و تجلی وصالی، هیییچ از گام بعدی نمی دانی و به عبارت اصح، نشانت نداده اند! تا درست همین جا امتحان شوی که می مانی یا می روی ... .

 

"بلبلی برگِ گُلی خوش رنگ در منقار داشت

و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌هایِ زار داشت

گفتمش در عین وصل، این ناله و فریاد چیست؟

گفت ما را جلوهٔ معشوق در این کار داشت ..."


للحق

  • محمد طاهری
۲۸
دی
۰۱

رایحه بهار نارنج

شنبه 12 فروردین 1396 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی 

امروز اولین رایحه های بهاری بهارنارنج ها را استشمام کردم. وقتی به مشامم رسید انگار یک رفیق قدیمی دوست داشتنی را دیده باشم به سمتش رفتم. چشم هایم را بستم و سینه ام را پر کردم از رایحه های بهار نارنج؛ کلی خاطره و فکر برایم زنده شد. غرق در حال خودم بودم که رایحه تمام شد و رشته افکارم پاره! رفتم عقب و باز جلو آمدم؛ خبری از آن رایحه اولی نبود اما هنوز چیزی به مشام می رسید تا خواستم فکری کنم باز تمام شد! خنده ام گرفت؛ بهارنارنج ها هم مثل همه گل های دیگر اهل بازی اند؛ شاید همان بازی دوست داشتنی قایم موشک؛ چرا رایحه ها دوامشان اندک ست؟ چرا بی نظیرترین رایحه های عالم هم اگر تکراری شوند دیگر بویی نخواهند داشت؟ می شود بوی بهارنارنج و نرگس و یاس و ... هیچ وقت تمام نشود؟! 

 و این رایحه ها را مخزنی ست ...!  ؛ " و ان من شی الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم "

 للحق

  • محمد طاهری
۲۸
دی
۰۱

چرا وبلاگ نویسی

پنجشنبه 10 فروردین 1396 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

کلاس سوم ابتدایی بودم که یک دفتر متفاوتی به من هدیه شد. یک خودکار سبز هم گیر آوردم. این دفتر و قلم شد اولین لوازمِ فرهنگیِ شخصیِ من! دفتر را کرده بودم دفتر شعر و به همه فامیل می دادم که برایم شعر بنویسند و امضایش کنند. حتی به بعضی از معلم هایم هم می دادم. یادم هست به خانمِ پرورشی مان هم دفتر را دادم و جمله ای از شهید بهشتی برایم نوشتند.

بعد از مدتی یک مجموعه شعر و جمله های جذاب با کلی خاطره برایم حاصل شد. هنوز در مشاعره ها بیشتر ابیاتی که استفاده می کنم از همان دفتر شعر اولی ست. کم کم شروع کردم به خاطره نویسی و گاهی اوقات دل نوشته هم می نوشتم. آن اوایل سبک بیشتر نوشته هایم شبیه به هم بود و تقریباً یک جور شروع می شد؛ به نام خداوند علی، عالی، متعالی یا به نام آن وجودی که وجودم ز وجودش شده موجود!! و ایضاً متن ها هم یک متن کلاسیک و رسمی و غالبش هم با پس زمینه الهی!

  • محمد طاهری
۲۸
دی
۰۱

ندار

سه شنبه 8 فروردین 1396 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

امروز بعد از آنکه چند کارم را انجام دادم، سری به دفترهای دست نوشته ام زدم. یکیش را همینجوری باز کردم و دست نوشته ای آمد که 23 اسفند 94 نوشته بودم. بخش اول دست نوشته برایم تازگی عجیبی داشت و حال خوبی دارد که البته نمی توانم این جا بنویسمش. قسمتی از بخش های قابل انتشارش را اینجا می آورم:

" ...

امروز سر مزار شهید حبیب الله مجال خوبی برای خلوت و تفکر بود. به (وجود) فکر می کردم. به این که عقل و عشق و ماهیت و ذات و ... همه زمانی معنا می یابند که وجودی باشد و مطمئن به حضورش باشی. اما یک مجاهدی که قرارست تا دقایقی دیگر شهید شود این ها برایش معنی ندارد. همه وجودش می شود عشق، همه وجودش می شود عقل و ذات و ماهیت و ... .

باید ندار شوی تا همه وجودت یکی شود که این نامش اخلاص ست.

باید به دنیا با دیده منت بنگری نه آن که بگذاری دنیا به تو با دیده منت نگاه کند. باید وابستگی نداشته باشی. پیامبر و امیرالمومنین این چنین بودند. امام و رهبری هم تا حد خودشان این چنین اند. حتی سردار قاسم سلیمانی هم!

ظهر بر سر خاک محمد امین رحمانی فر و سر خاک فامیلی رفتم. در خانه کتاب را تمام کردم و می خواهم فاطمه، فاطمه است را بخوانم. امشب مسجد، حاج آقا بین دو نماز به من سلام کرد و من هم مجبور شدم سخنرانی بعد نماز را بنشینم و حاج آقا را بعدش زیارت کنم. می گفت حتماً دکترا هم بخوان. گفتم انگیزه می خواهد. گفت خون شهدا. گفتم دعا بفرمایید...

امشب ... و ... خانه بودند. کله پاچه هم داشتیم. من همچنان مجذوب کتاب ... ام و شخصیت خدایی ... .

امشب برای بچه ها جی میل زدم: بیم آن هست که وکلای مردم به رهبر نامه بزنند که اگر جام زهری باید نوشیده شود الان وقتش هست و ما فعالین فرهنگیِ ارزشی، در حال خواندن صحیفه امام با لحن انقلابی باشیم!

..."

از عمر این دست نوشته بیش از یکسال می گذرد. این دفترها پر از نوشته هایی ست که آدم هر وقت سراغشان می آید حال خوبی پیدا می کند.

 سال هاست که وبلاگ نویسی می کنم. از همان ابتدا هم می خواستم یادداشتی بنویسم که چرا وبلاگ نویسی! اما هر بار هی عقب میافتاد. دیدن این دست نوشته ها انگیزه داد که به زودی این یادداشت را بنویسم.

راستی چه جمله سنگینی بود این که برای کسی که می داند تا دقایقی دیگر شهید می شود عقل و عشق و ماهیت و ذات و ... بی معنی می شود!! فتأمل!

للحق 

  • محمد طاهری
۲۸
دی
۰۱

خود تو بگوی!

شنبه 5 فروردین 1396 :: نویسنده : محمد طاهری

للباقی

 

 شرط دلبری، جاذبه ست. آن چنان که خود ندانی و به مغناطیس عظیم عشق، ناگاه به خود آیی و خود را در آغوش حضرت عشق، نالان و زار و مشتاق و حیران بینی.

 آنجا که نه منطق به کار آید و نه استدلال که "أنت دللتنی علیک".

 میزان جاذبه میان عاشق و معشوق، عیار عشق بازی آنان ست؛ و خوب رویان عالم می دانند که برای جلوه گری می بایست دم به دم به آرایش نو و جدیدی خود را بیارایند تا در نظر ناظران مورد پسند واقع شوند. پس برای جذابیت، باید دمادم نو شد و تازه. عالم درین تازگی، شور و جوششی وصف ناپذیر می گیرد و نردهای عشق یکی پس از دیگری باخته می شود. خوب روی ترین عاشق عالم که مغناطیس عظمای عشق ست نیز در معتدل ترین فصل از طبیعت خلقت، با تازگی بی نظیر خود به گونه ای جدید طنازی می کند و در نظر عشق بازان عشوه گری؛

 به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد

 تو را درین سخن انکار کار ما نرسد 

در این میان هستند حسن فروشانی که بخواهند با جنس بدل، عیار این یار بی همتا را زمین بزنند و بر کرسی های دل بنشینند اما آنان که دل در گرو جاذبه حضرت عشق دارند فریفته نخواهند شد؛

 اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده اند

 کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد 

بهار ست. یار تجلی کرده ست دیدنی و دل بردنی. باید دل به صحرای پر سبزه داد و قنوت عاشقی گرفت که: 

ساقیا سایه ابر ست و بهار و لب جوی

من نگویم چه کنی ار اهل دلی خود تو بگوی! 

حال نوبت توست که بگویی آنچه ناگفتنی ست.

 رندان خاموش. فروردین96

 

 للحق 

  • محمد طاهری
۲۳
دی
۰۱

للباقی

``بکم فتح الله و بکم یختم``

قوس صعود و قوس نزول عالم از یک نقطه آغاز و پایان می گیرد. همان نقطه ای که همه تجلی عشق است و ما برای یک ابدیت پر عشق، درست می خواهیم بر این نقطه استوار شویم. 

این نقطه، محل استقرار عالم است. و بکم یمسک السماء ... .

امشب در یکی از خاص ترین اوقات، با همه وجود، نداریمان را ضجه می زنیم و فقط خود را به دامن شان می‌اندازیم. 

از آن ها می خواهیم که ما را از عشق شان سیراب کنند و همه لحظه های زندگی مان را زهرایی کنند تا لحظه مرگ مان لحظه ای از این عشق الهی جدا نیافتیم و در آن ابدیت، به پشتوانه این عشق طی طریق کنیم.

شب میلاد حضرت زهرا(س)؛ ۲۲ دی؛ حال خوش زهرایی

للحق

  • محمد طاهری
۱۸
دی
۰۱

للباقی

 

فرصت انقطاع، توان جذب می دهد.

معصوم(علیه السلام) می فرماید: برای نجات از فقر، صدقه بده ... .

برای جذب رزق، باید ظرف و ظرفیت لازم را داشته باشی؛ ظرفیتش با چه حاصل می شود؟! با انقطاع؛ اول باید توان بخشیدن(انقطاع) داشته باشی تا ظرفیت جذب رزق پیدا کنی.  

حال با خودم فکر می کنم خیلی از مسیرها را؛ خیلی از گره ها را؛ خیلی از آوارگی ها را... .

برای جذب چه چیزهایی، چه فرصت های انقطاع داشته ام ... .

یا ایهاالعزیز! برای آن محبت خاص، چه انقطاعی می خواهی؟! ... .

 

للحق

  • محمد طاهری
۱۱
دی
۰۱

للباقی

پشت در اتاق عمل بیمارستان ایستاده ام. حال همه کسانی که این جا هستند عادی نیست! غالباً استرس دارند و این نگرانی در چهره هایشان موج می زند و بی تابی های مختصر یا زیادشان کاملا مشهود است. 

مادری از فرط استیصال به گوشه ای خیره شده و از حالت چشم هایش معلوم است که بار سنگینی را تحمل می کند؛ دیگری راه می رود و به نظرم یکی دارد ذکر می کند؛ اسم همراه خانمی را صدا می زنند به نظرم در یکی از اتاق های عمل، زایمانی بوده! کسی بیرون می آید و به آن ها مشتلق می دهد! خوشحالی و روح زندگی برای شان جاری می شود. چه فاصله های کمی ست در این زندگی ... .

توی راه داشتم درباره مقربین می شنیدم؛ همان ها که بر عالم ابرار اشراف دارند؛ همان ها که شاید آن قدر مخلص شده اند که ملائکه ثبت اعمال، نمی تواند عمل شان را ثبت کنند؛ چرا که این اندازه اخلاص در عمل، در مرتبه و شأن وجودی ملائکه نیست که بخواهند ثبتش کنند!

درین عالم چه خبر است؟! از کجا تا کجا؟! از چه حال تا چه حال؟! 

خبرم می دهند که بابا آمده ریکاوری. خدا را شکر می کنم و آرام می شوم.

فکر می کنم به دنیاها و حال هایی که این چند روز داشته ام؛ باید بتوانم همه این حالات را در یک نظام معنایی، معنا کنم؛ رخ های متفاوت از یک محبوب ... .

للحق

  • محمد طاهری